همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

روز ازدواج

امروز سالگرد ازدواج خانم فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) و امیرمومنان علی علیه السلام می باشد.صبح از رادیو شنیدم که امروز رو روز ازدواج نامگذاری کردن و زیباتر و قشنگتر از اون اینه که امروز در سراسر کشور طلاقی صورت نمی گیره . گوینده اخبار اینطور اعلام کرد : که هیچ واقعه طلاقی انجام نمی پذیرد. ( آیا طلاق یک واقعه است ؟)

و به نظرم این زیبایی این روز رو چندین برابر میکنه.  

دیشب هم که تو تلویزیون داشتند با زوجهای جوون مصاحبه می کردن ، از همه می پرسیدن راز زندگی خانم حضرت زهرا و امیرالمومنین چی بوده؟ جواب ها : تفاهم بالا، گذشت ، درک متقابل و .... 

اما یه خانم جوان به نظر من بهترین جواب رو داد و اون هم این بود که اونها اونقدر بزرگ هستند که ما لایق نظر دادن در موردشون نیستیم و فقط باید سعی کنیم از رفتار و منششون درس بگیریم و در زندگی خودمون پیاده کنیم . نظر منم دقیقا ً همینه. 

این روز برای همه زن وشوهرها ، همه نامزدها‌، همه در شرف ازدواجی ها ، همه کسانی که دل در گرو هم دارند ، مبارک باشه .

پیک خوشحالی من

کلاً احساسات من به همسر و همه کائنات ، به قول خودش ،‌متناوبه . یه دوره ای شاد و خوشم و یه دوره ای تو مایه های گیرم.یه وقتایی که از یه کسی یا مسئله ای ناراحت میشم ، خوب بیچاره این همسره که باید ناراحتی هامو تحمل کنه دیگه.بعضی روزها که واقعاً خسته ام وقتی هم که میام خونه مثلاً میبینم واسه ناهار فردا هیچی ندارم دیگه قاطی میکنم حس غذا درست کردن ندارم و اون وقته که ترک دیوار هم اذیتم میکنه. البته همسر ، هیچوقت نشده از بود و نبود غذا گله کنه.به جرات می تونم بگم تا حالا حتی یک بار هم واسه نداشتن ناهار یا شام حرفی بهم نزده ولی من نگران ناهار خودم هستم که تو شرکت چی بخورم.

همسر میگه خودت سخت میگیری . میگه خوب سر ظهر زنگ بزن برات غذا بیارن یا من برات میگیرم میارم اما من چون تو شرکتمون خانمی بجزمن نیست یه کم معذب هستم .ساعت ناهار ما هم که مشخص نیست یهو می بینی یه کار عجله ای پیش میاد ناهارمون میمونه. یا چون من جدا غذا می خورم نمیشه که بگم غذام تو راهه .بعداً می خورم بعداً هم تو شرکت ما یعنی فراموش شد.

(من تو دفتر مرکزی شرکتم . انبوه ساز هستیم و پروژه هامون تو شهرهای مختلفه و بین تمام کارکنان در شهرهای مختلف فقط من خانمم ).

دور شدم از اصل حرفم.دیروز یاد بد خلقی هام با همسر افتادم. جیگرم براش یه جورایی کباب شد . بیچاره همیشه با من راه میاد و بیشتر اوقات حق رو به من میده. هروقت که از کسی دلخور باشم ، خودش منو می نشونه و میگه هر حرفی تو دلت داری بگو . و من شروع می کنم به دردو دل .حتی بارها و بارها شده از خانوادش حرف زدم ولی خیلی منطقی برام تحلیل کرده و توضیح داده . یا حق رو به من میده یا توجیهم می کنه.

الآن رو پیک فدائی همسر هستم . تمام احساسات خوب نثار همسر و بقیه خانواده ام.(خودم  و همسری) 

اونقدر حالم خوبه که حد نداره.جمعه با همدیگه دو نفری رفتیم پیک نیک . خیلی خوب بود.خیلی وقت بود دلم یه تنهایی دو نفره می خواست . هوا هم واقعاْ عالی بود . کنار دریا که بسیار دلچسب بود . اصلاً دلم نمی خواست بلند شم . واقعاً آرومم کرد بخصوص که ساحلش خلوت بود . و راحت میشد تو سکوت به صدای دریا گوش کرد. کلاً روز خوبی بود.واقعاً حس می کنم واسه این هفته پر از انرژی هستم.

دیدم به اطرافم مثبته و به همه چیز لبخند می زنم و حتی دیروز که بازم کارمون طول کشید با روی گشاده رفتم خونه.

چه خوب میشه همه چی ، همیشه خوب باشه . خیلی مدیونتم همسرم . واقعاً دوستت دارم و ازینکه کنارمی و انقدر صبوری میکنی ممنونتم و البته ممنون خدا هم هستم .

اینکه انقدر خوب درکم می کنی و باهام حرف می زنی .ممنونتم . دیشب واسه همدیگه مثل بیشتر اوقات کادو گرفتیم.این یه رسمه بین ما ، اون چیزی که من لازم دارم همسر برام هدیه  می گیره  و اون چیزی که اون لازم داره من بهش کادو میدم . خیلی خوبه اینجوری . این میشه که تمام وسایل او ، هدیه منه و تمام لوازم من ، هدیه همسر عزیزیم. 


توضیح تکمیلی :

منظورم از پیک خوشحالی ماکسیمم یک دوره تناوب که peak نوشته میشه بود

آقای منم زرنگ !

دیروز واسه همسر روز پرکار و شلوغی بود . طفلک از صبح 10 بار بهم زنگ زد که این ، اینطور ، اون ، اونطور.....

بس که این مدت دیر میرم خونه و کار شرکت زیاده واقعاً وقت نمی کنیم ، شب ها ، حرفامونو و برنامه هامونو یکی کنیم .این میشه که در طول روز هی بهم زنگ میزنیم . تمام کارهای بیرون منزل هم که مال همسر بیچاره است در نتیجه هی مرخصی ساعتی میگیره و دنبال امورات زندگی مشترکمونه .دیروز بعد از ظهر 3 یا 4 بار زنگ زد و خبرای مهم و خدا رو شکر خوبی هم داد .آخرین بار که زنگ زد ، گفت یه خبر دارم در حد لالیگا !

فکرم هزار و یک جا رفت .....

خوبه ؟.......

خدای نکرده بده ؟ ...........

گفت : خانم جمشید 2 ماهه حامله است !!!!!!!.......... 

من دقیقاً دوبار دهنم رو باز و بسته کردم بدون اینکه حرفی زده باشم . یعنی فقط تعجب .......

بعد خود همسر میگه : اینا 3 ماهه عروسی کردن خانمش 2 ماهه حامله است ! آفرین به جمشید !

به همسر گفتم : هیس زشته .میگه نه جمشید نیست فرستادیمش بره شیرینی بگیره .

(جمشید همکار همسره که 25 تیر عروسیشون بود و اون تازه عروسی که قبلاً گفتم مهمون خونمون بود ایشون بودن ، نگو که نه تنها تازه عروس بلکه تازه مامان هم بوده ) 

تعجب می کنم اون روز که اومده بودن خونمون چیزی نگفت . همسر میگه حتماْ اون موقع خودشون هم خبر نداشتن.

خلاصه تا شب هی این همکارای همسر که البته بیشتر باهم دوست هستن تا همکار ، واسه کارهای اداری و .... که زنگ می زدن آخر حرفشون به جیمی ختم میشد . بچه ها دیگه " بابا جیم " صداش می کنن .

این بابا جیم یه عالمی داره ، بسی باحال .خانمش که خیلی ساده و بی آلایشه . پرونده خاطرات جیمی و همسرش اونقدر جالبه که واسه هر کی گفتم ریسه رفته .اون روز که اومده بودن خونمون خانمش داشت تعریف می کرد، لابلای حرفاش خیلی جدی گفت : "آقای منم زرنگ .سریع رفت فلان کارو انجام داد " همین جمله شد تکیه کلام ما دیگه .آقای منم زرنگ !

حالا از دیشب تا حالا هی بهم می گیم :آقای منم زرنگ ..... و هی می خندیم.

ولی دور از شوخی انشاءا... که مبارکشون باشه . سر نماز واسه نی نی شون دعا کردم و از خدا خواستم یه کوچولوی سالم و صالح بهشون بده و امیدوارم واسه زندگیشون خوش قدم و پر خیر وبرکت باشه . خانمش خیلی ماهه . می دونم مامان مهربونی میشه امیدوارم دوران آسونی رو بگذرونه و اذیت نشه.

روزگار ِ پول و پول و پول

یه روز رفته بودم بانک .نوبت گرفتم و منتظر بودم .دو ردیف صندلی 4 نفره بود که من روی صندلی اول ردیف دوم که فقط همن خالی بود نشستم.بغل من یه خانم جوان نشته بود که دو تا پسر بچه همراهش بودن.بچه ها به نظرم کوچیکه 7 سال و بزرگه 10 سال  اومد.چند باری که این بچه ها رد می شدن که برن از آب سرد کن بانک ،‌آب بخورن یا چرخی بزنن من مجبور می شدم پام رو جمع کنم تا اونها رد بشن. مامانشون خیلی مودبانه ازم عذر خواهی کرد که ببخشید بچه ها هی می رن و میان و شما اذیت میشی .گفتم : خواهش می کنم .چیزی  که نیست .اونا بچه اند و من فقط باید یه کم پامو جمع کنم.ازینکه اونقدر فهم داشت و عذرخواهی کرد خیلی خوشم اومد و نشون می داد انسان با شعوری باشه. ناخودآگاه تماشاگر صحنه رفت و آمد بچه ها و مکالمه اونها با هم و مادرشون شدم . تا اینکه پسر کوچیکه رفت بیرون و وقتی اومد ، دستش یه کیک کوچیک و یکی دوتا هله هوله دیگه بود. مادرش پرسید : اینا رو چند گرفتی و به کیک اشاره کرد.برادر بزرگه داشت نگاه می کرد که پسر کوچیکه گفت : هزار تومن .

مامانش : هزار تومن ؟ پس باید اینو بزاری بریم خونه تا با فلانی بخورین .فکر کنم یه خواهر یا برادر دیگرشون .

پسر کوچیکه شروع کرد به پا کوبیدن به زمین و آخ و واخ .که مامانش جواب داد :

تو صبحونه خوردی اما فلانی (اونی که تو خونه بود ) صبحونه نخورده .این بازم گفت : نه بازش کن .

گفت : تو صبحونه تخم مرغ خوردی که کلی فایده داره . به رشدت کمک می کنه. اما این چیه ؟ یه کیک که فقط شیرینه .

گفت : اینو می خوام.

مامان هم گفت : نه و کیک رو گذاشت تو کیفش . و پسر بچه صداش رفت بالاتر.برادر بزرگتر که انگار اونقدر بزرگ شده بود که خیلی چیزها رو درک کنه شروع کرد به آروم کردن بچه .انگار حس می کرد که باید به مادرش کمک بکنه تا بتونه برادر کوچیکش رو توجیه بکنه.هرکاری کرد بچه راضی نشد. لابلای حرفاش شنیدم که گفت : تخم مرغ سیصد تومنه ولی این از سیصد تومن کمتره( منظورش سهم برادرش از تقسیم اون کیک بود ) .پس اون بهتربوده .......

اولش به این فکر کردم که تخم مرغ واقعاً سیصد تومنه ؟ چون من خرید نمی کنم و این کارها لطف همسره بخاطر همین افزایش قیمت خیلی چیزها رو نمی دونم و این لطف خداست که هر روز شاهد عمق فاجعه نباشم . بگذریم .

بعدش فکر کردم  که حتماً خواسته آرومش کنه ایجوری گفته . دیگه ازون لحظه به بعد حرفهاشونو نشنیدم و به فکر رفتم .اونها هم که نوبتشون جلوتر ازمن بود ، بلند شدن و رفتن .داشتم همش به این فکر می کردم که چرا اون بچه از آلان باید ملاک ارزشمندی چیزی  رو تو قیمتش  بدونه ، البته تقصیر که بچه نیست . مسلماً تو خونشون ازین صحبت ها زیاد میشه و اونی رو یاد گرفته که بهش القاء کردن .کلی افسوس خوردم . پدر مادربیچاره هم شاید تقصیری نداشته باشن . روزگارما جوری شده که همه جا حرف پول ِ و این زیاد خوب نیست . اصلاً خوب نیست  ................  

زودتر بیا عزیز دلم

امروز از صبح یه دلهره و دلشوره خاصی تو وجودمه .

خدا رو شکر که تا غروب سرکار هستم . خدا کنه سرم امروز اونقدر شلوغ بشه که گذر کند زمان آزارم نده.همسریم طرفای عصر، به امید خدا ، به سلامت میرسه خونه.

کاش من قبل از اون برسم خونه . دلم می خواد همه چیز مرتب باشه وقتی میاد خونه.هرچند همسریم تو گیر و دار تمیزی خونه و این چیزا نیست ولی من که خودم حس اینو دارم که عزیزترین کسم که از هزارتا مهمون با ارج و قرب تره ، داره میاد.

چقدر این ساعت های آخر سخت تر می گذره . باورم نمیشه یک هفته رو تونستم تحمل کنم . دل تو دلم نیست .

همسرکم ( این کاف ، کاف تحبیب ِ ) میدونم که تو هم دلتنگ شدی مثل من ، اینو از لحن حرف زدنت می فهمم.و چقد ازین بابت خوشحالم .که احساسمون دو طرفه است .این خیلی جالبه وقتی خودم حس می کنم چقدر به تو وابسته شدم و بدونم تو هم به من وابسته شدی .  

وای تا غروب ، چند ساعت مونده ؟

چقد دیر می گذره عزیزدلم . زودتر بیا که بدجور بی تابم برات......