همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

مادر شوهر دوم


این بار هم دو روز تعطیلی رو خونه موندیم . بیشتر بخاطر اینکه وفات بود جایی نرفتیم و دیگه اینکه واقعاً دلم خونه و استراحت می خواست .پنج شنبه که با خوشحالی تعطیل شدم ، مامان همسری زنگ زد و گفت مدتهاست خاله می خواد بیاد دیدن شما . کی وقت دارین ؟ من گفتم جمعه شام بیاین .با کلی اصرار قبول کرد .

این خاله واقعی آقای همسر نیست ، دوست خانوادگی و صمیمی شون بود . دو مدل غذای مجلسی درست کردم.مدتیه غذای سوم نمی ذارم. یه غذای روسی هم مادرشوهرم درست کرد شد 3 تا .ژله ،‌ماست و لبو و سالاد هم میز رو حسابی شلوغ کرد . شد  یه شام تجملاتی . کلی گله کردن که چرا انقدر تدارک دیدی . منم با خنده گفتم آخه مادرشوهر 2 داشت میومد خونم ازش ترسیدم .

شب بعد از مهمونی که همسر ازم تشکر کرد ، گفتم خیلی پشیمون شدم . چرا انقدر تجمل گرایی کردم ؟

نمی خوام خسیس بازی در بیارم ولی ازچیزی که بی مورد مصرف بشه خوشم نمیاد .مثلاً هیچ وقت دوست ندارم چراغ اتاقی بیخود روشن بمونه ولی وقتی تو اتاقی هستم باید نورش حسابی باشه . این مدلی ام .

 پیش خودم احساس خوبی نداشتم .قبلاً یه روایتی شنیدم از حضرت علی (علیه السلام ) که حضرت رو جایی دعوت می کنن .حضرت هم میفرمایند به شرطی میام که رمد خونه چیزی از بیرون نخره و خانم خونه هم کاری اضافه تر از روزهای دیگه نکنه .یعنی با همون غذایی که تو خونه هست مهمون داری کنن .

احساس ناخوبم بخاطر این مسئله بود . البته توجیه اقتصادی ام این بود که بقیه غذاها رو دور که نمی ریزم . میمونه یکی دو روز می خوریم خوب.

شنبه با خیال راحت با همسری رفتیم بیرون .هوای آفتابی و تلاطم عشق دروجودم . بخصوص که آقای همسر باید می رفت تمرین .واسه همین هم ساعت 9 صبح بیدار شد . اما وقتی دید حال من زیاد خوب نیست گفتم دلم میمونه اگه برم و تو تنها بمونی .خیلی اصرار کردم ولی نرفت . منم ذوق مرگ شدم . و با آرامش و بدون هیچ دغدغه ای رو مبل دراز کشیدم . تا حالم بهتر شد.

خیلی دلم برای قدم زدن دو نفری تو سطح شهر تو یه روز آفتابی تنگ شده بود .

شب داشتیم با همیدیگه چندتا عکس برای چاپ انتخاب می کردیم و یادی از خاطرات گذشته . که یهو آقای همسری پرسید : از زندگیت راضی هستی ؟از 100 ٪ ، چند درصد راضی هستی ؟

فکر کردم و گفتم : خدا رو شکر گله ای ندارم . گفت : نه . چند درصد ؟

گفتم : از زمانیکه سر این کارم هستم ، درسته سخته یا بعضی وقتها باعث میشه بداخلاقی کنم .اما خیلی خوشحالم .احساس اعتماد به نفس دارم .

بهم گفت : خدارو شکر . منم هیچ کاری باهات ندارم . تا یکی دوسال دیگه یا هر وقت که تو خواستی بچه دار نمی شیم . خودم هم جواب بقیه رو میدم .تو نگران نباش که بخاطر بچه از کارت بیای بیرون .

خوشحال شدم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دلداریم داد. ولی دیگه بهش نگفتم ، بچه دار شدن برای من داره میشه یه فعل گریز ناپذیر . که اطرافیانم بدجور دخیل هستن .

درسته مادرت چیزی نمیگه ولی سنگینی حرفهای اطرافیان ( به جز مادرت ) رو خوب میفهمم . حس می کنم بدون اینکه از ته دل بخوام دارم سوق داده میشم به سمتی که گریزی نیست .هنوز کمبود بچه رو احساس نکردم . من راضی ام . این یعنی خوشبخی . ولی مثل اینکه باید تمرین کنم تا به خودم بقبولونم رویای خوشبختی با حضور نفر سوم تکمیل میشه . باید این حس رو در وجودم تقویت کنم . نمی دونم کی به اون احساس کمبود بچه در زندگیم میرسم .

نمی خوام با این حرفهام خدا قهرش بیاد اما می خواد احساس نیاز رو از ته دلم داشته باشم . همین ....... 

 

 

 

رولت خرما


چند سال پیش تو یه مهمونی ، فامیل دورمون یه رولت خرما درست کرده بود که خیلی خوشم اومد و دستورش رو همین طوری شفاهی ازش گرفتم .یه بار دوران نامزدی واسه مادر شوهرم اینا درست کردم خیلی خوششون اومد . چند روز پیش به ذهنم رسید برای شرکت هم درست کنم. به دلیل اینکه ماه پیش که 1 هفته مرخصی رفتم ، واسه این ماه هم مرخصی می خوام گفتم خلاصه دیگه .... دیگه دیگه . رئیسمون دیابت داره ، به نظرم این رولت خرما مناسب اومد .

از نیمه های کار ، یهو یادم افتاد دستورش رو براتون بگذارم . چون چیزیه که تا حالا هرکس تست کرده خوشش اومده . بخصوص چون خرما داره طبیعیه . و این هم مزید علت میشه .

خوب .دستورش به این صورت است که : ازین خرما ها ی کیلویی که شیره داره و چسبناک هست استفاده میکنیم . (عکس یادم نبود بگیرم ). بعد از اینکه شستیم و هسته هاشو در آوردیم با دست کاملاً ورز میدیم ، تا یک دست بشه و کاملاً حالت خمیری بگیره .و به اندازه یه توپ متوسط گلوله می کنیم .هرجا کارسخت شد یه کم خرماها گرم بشن ، نرم میشه و اگر به دستتون چسبید، دستتون رو آغشته به کمی روغن کنید . 


آرد گندم رو روی حرارت قرار داده تا کمی از حالت خامی دربیاد . من 10 قاشق آرد استفاده کردم . نباید رنگ آرد تیره بشه فقط حرارت ببینه تا بوی خام بودنش از بین بره . 

یه کره 100 گرمی رو داخل آرد می اندازیم ، و به تدریج آرد و کره رو روی حرارات با هم مخلوط می کنیم. 

تا به این شکل در بیاد و وقتی سرد شد چسبندگی داشته باشه . 

 

حالا یه نایلون بزرگ برای درست کردن رولت نیاز داریم . من یه کیسه فریزر رو باز کردم . از سلفون استفاده نکردم چون ممکن بود پاره بشه همین طور از کاغذ کالک به همین دلیل .کیسه فریزر روی روی میز پهن کردم و برای اینکه تکون نخوره زیرش چند قطره آب روی میز چکوندم . 

  

یکی از گلوله های خرما رو روی نایلون پهن می کنیم . از روغن برای عدم چسبندگی استفاده کنید. تا ضخامتش به 5 میلیمتر برسه و همه قسمتهاش به یک اندازه باشه .

 

حالا مقداری از مخلوط آرد و کره روی این لایه خرما می گذاریم به طوریکه ضخامت آرد هم 5 میلیمتر بشه و 1 سانت از لبه ها فاصله میگذاریم . کمی هم از پودر جادویی هل روش می ریزیم تا خوشبو بشه.

حالا مقداری مغز گردو ریز شده یا مغز پسته یا بادوم اگه دوست داشتین روی لایه آرد میریزین و با پشت قاشق کمی سفت می کنین که موقع رول کردن تکون نخوره.

حالا با کمک پلاستیمک فریزر شروع می کنیم به رول کردن لایه خرما و آرد تا به انتها برسیم .


به این شکل




بوسیله پلاستیک فریزر دورتادور رولت رو می پوشونید و کمی با دست به حالت رول کردن فشار وارد می کنید تا لایه ها کاملاً بهم بچسبند و می گذارین توی فریزر . 2 ،‌3 ساعتی لازم داره تا خودشو بگیره .

بعد می تونید هرزمان که خواستین برش بدین و توی کاغذهای شیرینی بگذارین که هم شکیل تره هم دیگه به هم نمی چسبن .




امتحانش ضرر نداره .


پ نوشت : وقتی آوردم شرکت همه خوششون آومد . رئیسم که باورش نمیشد خودم درست کرده باشم .نمی دونم چرا انقدر منو بی دست و پا فرض کرده بود.

مسئول خدماتی هم نخورده گفت : خیلی با کلاسه حتماً خوشمزه است .

خلاصه غوغایی تو شرکت به پا شد .

هه هه هه

اون وقتا و این وقتا


از آنجائیکه من جنبه تعطیلی رو ندارم این دو روز تعطیلی فقط به خوردن و خوابیدن برام گذشت . چقدر هم لذت بردم .

پنج شنبه صبح زنگ زدم به برادرم که شب قبل از تهران رسیده بود ، گفتم بیا خونه ما صبحانه رو باهم بخوریم .یه کم مِن مِن کرد ولی دوباره زنگ زد و گفت دارم میام .تا برسه شد 11 .

3 نفری  صبحانه دلچسبی خوردیم . البته چون دورهم بودیم خیلی خیلی چسبید . یعنی یه جوری شد تا شام 3 تایی هیچی نخوردیم .جمعه صبح هم همین طور .حلیم گرفتیم و خوردیم در حد ترکیدن . از خودم دیگه بدم میومد .

واقعاً چقدر راحته مهمون صبحانه داشته باشی .انقدر راحته ......

واقعاً چقدر مزه غذا وقتی دور سفره شلوغ میشه می چسبه . نه ؟

دیشب هم از ساعت 10:30 خوابیدم . دیگه فکر کنم دارم رو دست خرس قطبی بلند میشم .

شبکه IFILM  داره تبلیغ پخش سریال روزی روزگاری رو میکنه . قبل از هرچیز (‌مثل گوینده های اخبار ) جا داره که یادی بکنیم از خسرو شکیبایی ، با بازی خوب و ماندگارش در این سریال و طلب آمرزش برایش ، از درگاه حق .

( خیلی مودب شد ) ولی داشتم به این قضیه فکر میکردم که سریال روزی روزگاری خیلی نکات آموزشی داشت . از صحبت کردن کلیشه وار اگه دور بشیم واقعاً به نظر من خیلی حرف برای گفتن داشت . و چیز دیگه ای که تو این داستان برای من  جالب بود این که باید سر فرصت ،‌داستان رو دنبال می کردی تا به نکته ای که  مد نظر قصه است برسی . منظورم صبری بود که باید پای تلویزیون خرج می کردی . شاید این نوع داستانها ، روی نوع رفتار افراد جامعه بی تاثیر نباشه . همه ما قدیم ها صبرمون بیشتر بود . ریتم بیشتر سریال ها همین طور بود . آهنگ های اون زمانها رو اگه گوش بدین ، یا شعر حافظ و مولانا بود یا هم سبک اون شعرا . یعنی خواننده مجبور بود وقت بگذاره از مصرع اول گوش بده تا منظور و مقصود شعر رو دریافت کنه .اصلاً نوار کاست ،‌که حتماً مجبور بودی آهنگ ها رو به دنبال هم گوش بدی مثل CD  و DVD نبود که یهو بری آهنگ مثلاً 13 رو انتخاب کنی .

انگار مردم با این ریتم با صبر و با حوصله تر بار اومده بودن . جنجال جوون ها مثل جوونهای الآن که فقط رپ گوش میدن  نبود .

پای حرف پدربزرگها و مادربزرگهامون بشتر می نشتیم و بهتر می تونستیم گوش بدیم نه مثل الآن که میگیم زود منظورتو بگو، یا برو سر اصل قضیه ، وقت ندارم .

حتی برای همدیگه  هم بیشتر وقت میگذاشتیم . ارتباطاتمون خیلی نزدیک از این روزها بود .

 گله ای ندارم چون منم با همین روال رشد کردم .ولی خوب اون زمانها یه چیزایی خوب این زمان یه چیزیای دیگه .

تجربه جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تشکر و یه چیز دیگه


پریروز ، بیش از حد کلافه بود . به قول خودش استرس زیاد داشت . اکثر اوقات که کارخاصی توی دفتر انجام نمی ده ولی اون روز خودش رو کاملاً محق می دونست تا فقط بشینه روی مبل و فکر کنه به فردا . یا برای اینکه زیاد روی مبل ننشسته باشه ، میومد پشت میزش و توی فیض بک می چرخید .

همکارم رو میگم . بعد از یک سال و اندی ، دیروز وقت دادگاه داشت و بعدش هم محضر برای طلاق !

می گفت دلهره دارم شاید چیزی پیش بیاد . تمام مدتی که از سال گذشته تو جریان اختلافاتش با زنش قرار گرفتم براش دلسوزی می کردم . اینکه فهمیدم دعواهاشون از  روز عقدش یعنی 2 ، 3 ماه قبل عروسیش شروع شده و  حتی روز عروسی هم کشکمکش داشتن و ماجرا و ... تا اینجا که می فهمه دختره بهش خیانت کرده ! بعدش یکی دو بار میره قهر .دختره وقتی میاد  خودکشی می کنه اما سالم می مونه و بعدش میره قهر و دیگه نمیاد و مهرش رو میذاره اجرا و تا مدتها درگیر دادگاه مهریه زنش بود تا اینکه تونست پرونده شکایت خودش از زنش رو به جریان بندازه و با همون CD که از مکالمه دختره با طرف ضبط کرده بود اون رو محکوم کنه و یه جورایی  گرو کشی کنن ، که تو بیا رضایت بده تا من رضایت بدم مهریه نمی خوام و بعدشم طلاق توافقی .

و اینها همه در حالی بود که زنش ،‌ دخترخاله اش بود .

به جز پریروز که دلم به حالش نسوخت و کلاً برام بی تفاوت بود . چونکه فهمیدم آقا مدتیه سر خودش رو جاهای مختلف گرم میکنه و خودش رو حق به جانب وانگار ایرادی بهش نیست !

وقاحت رو به اونجا رسونده که پریروز صاف صاف تو شرکت داره تعریف می کنه : یه چند روزی میشد که با یه خانمی از طریق تلفن و sms آشنا شدم و با هم می رفتیم و میومدیم . دیشب رفتم سفره خونه نزدیک دانشگاهش ، دیدم اون خانم با یه دختر دیگه و 2 تا پسر نشستن . منو رو برداشتم و رفتم خیلی با احترام بهشون گفتم : چیزی لازم ندارین ؟ اول دختره نفهمید ، بعد یهو شوکه شد . اومدم  این طرف با دوستام انقد خندیدیم که دختره رو گیر انداختیم .

بعد بر میگرده میگه : میبینین چه زمونه ای شده ، اگه با منی با اون دیگه چرا هستی ؟  متولد 67 دیگه .من اصلاً نمی فهمم این بچه ها چی می گن .

اصلاً هیچ عکس العملی جز یه لبخند بی معنی نشون ندادم . شاید بفهمه حرفش خیلی وقیحانه بوده . دیگه باید جور دیگه ای باهاش برخورد داشته باشم . باید اون روی جدی ام رو بهش نشون بدم .

 مدتی بود که حس کرده بودم ریپ میزنه . رئیسمون هم فهمیده . اگه چرندیات پریروزش رو میشنید که مطمئنم برخوردی باهاش میکرد که فراموش نکنه .

با این تفاسیر ، دیروز که مرخصی بود .امروز صبح از در نیومده sms پشت sms  براش میومد . منم اصلاً نپرسیدم دیروز دادگاهت چی شد و چی نشد . تو برو با همون sms هات خوش باش .


از شیوا ، لبخند ، فنچ بانو و بهار و بقیه خواننده ها خیلی خیلی ممنونم .

ازینکه برام وقت گذاشتن و دلداریم دادن .شاید مسئله کوچیکی بود و مطمئناً اگر یکی دو روز می گذشت مشمول گذر زمان میشد و فراموش میکردم اما همین که حس کردم دوستانی دارم که به حرفها  و درد دلهام گوش می کنن ،‌ خیلی برام شیرین و دلچسب شد .

خیلی ممنون و خیلی خوشحالم از داشتن همراهانی مثل شما .