همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

نم نم بارون

یه هوای بهاری دونفره شده که نگو .

بارون ریز ریز داره میباره و هوا خنک شده ، جای همه خالی .

نه ازون بارونها که اذیت میکنه ،‌ازون بارونها که کیف میکنی .

البته حیف که از پشت پنجره اتاقم نظاره گر این هوای دل انگیز هستم و فقط هر از گاهی اگه وقت بشه توی حیاط شرکت چند قدم کوچیک میزنم .دلم میخواست الآن تو حیاط خونه بچگی هام بودم.

مثل پریروز که رفتم خونه مادربزرگ اچید .( چیه ؟ باز تعجب نکنین )

تنها هم رفته بودم .روی ایوان خونه با مادربزرگ نشستم .چقدر احساس خوبی داشتم . چقدر دوسش دارم .از روز اولی که دیدمش ازش خوشم اومد و به دلم نشست .مثل مادربزرگ خودم دوستش دارم .مادربزرگی که الآن فقط خاطره ای ازش برام مونده .

مادربزرگ اچید رو خیلی دوست دارم . هشتاد و اندی سن داره و مامای بیمارستان بوده . با هم گرم صحبت شدیم و ازش خواستم برام تعریف کنه چی شد که توی بیمارستان استخدام شد .

تا حالا فرصت نشده بود ازش بپرسم .شروع کرد به تعریف .حرف که میزنه حظ وافر می برم از خاطراتش .

گفت که زبان روسی رو از همبازی دوران کودکی اش یاد میگیره و بعدها توی شغلش خیلی به دردش میخوره .چون زمانی بود که روسها خیلی توی شهر ما رفت و آمد میکردن .تا جایی که میشه مترجم روسها .بعد گفت پیشنهاد کار داشته اما چون ازدواج نکرده بود ،‌ از حقوق بسیار بالای اون زمان شغل مترجمی زبان روسی صرف نظر میکنه و توی همون بیمارستان به کارش ادامه میده .چون کمی ترسیده بود که یه دختر تنها بره  اصفهان و مترجم یه گروه روسی بشه .

اوایل یه دوره ای بعد از ساعت کاری اش کلاس شیرو خورشید میره و بعد دوره پرستاری ، که توی اون دوره ها همش نفر اول میشه .و دو سه سالی رو همین طور میگذرونه . توی اون کلاسها زبان فرانسه هم باهاشون کار میکردن .جالب نیست ؟

بعدها که دیگه روس ها میرن از کشور و انقلاب میشه ،‌ دیگه مترجمی و اینا تعطیل ، فقط کار بیمارستان و در ادامه زایمان های خارج از بیمارستان .

به گفته خودش و اطرافیان هیچ وقت خونه نبود و شب و نصفه شب میومدن دنبالش برای زایمان .

حالا اون خانم ماما ،‌ یک عمر حرف داره که من عاشق گوش کردن به خاطراتش هستم . یک عمر تجربه های جالب .بهش میگم مادربزرگ ضریب هوشی ات بالا بوده دیگه .میگه نمی دونم چی بود ولی تنبل نبودم هرکاری رو زود یاد میگرفتم .از بیهوشی و آماده کردن اتاق عمل و جراحی های سرپایی و بخیه گرفته تا زایمان و ببخشید ختنه  و ...

ازش پرسیدم سزارین بود زایمانهات یا طبیعی ؟ گفت من همه رو طبیعی میگرفتم .

داشتم میومدم که یه دسته گل از توی حیاطش برام چید .یه دسته گل رز از انواع و رنگهای مختلف .بهش میگم : حیف ه مادرجون همش رو به من دادی که ، میگه : به شما ندم به کی بدم ؟

برام آلوی خورشتی و شکلات و سبزی سرخ کرده و پیاز سرخ کرده کنار میگذاره و بهم میگه هرچی می خوای به خودم بگو .

داشتم میومدم سرش رو ماچ کردم بوی مادربزرگ خودم رو میداد .واقعاً هم که مادربزرگ خودم ه .

تنها که شدم یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم :

چقدر من اینجا آرامش دارم .خدایا ممنونم ازت

خاطره یک روز عالی 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت این روزهای من و شما

دوستان عبارت از خانواده ای هستند که انسان اعضای آنرا به اختیار خود انتخاب کرده است .


کمی سرم شلوغه . هم فشار کار ، هم اینکه یک هفته ای میشه که به صورت متناوب زانوم درد میگیره و کاملاً قفل میشه .دکتر هم که رفتم گفت چون ضربه ای نخورده احتمال اینکه مایع بین مفصلی زانوت تکون خورده و همون باعث شده ملتهب بشه و درد بگیره زیاد هست .دو روز خوبم و یه روز درد میگیره .از بس به این زانوی سالم هم فشار آوردم این یکی هم درد میکنه .

از طرفی همکارم کمی با اعضای هیئت مدیره حرفش شد و احتمالاً تسویه کنه و بره .رو این حساب کارهای اونم باید تحویل بگیرم .ولی امیدوارم که نره .

در هرصورت به همه سر میزنم اما خودم وقتی برای آپ کردن ندارم .

همه شما رو دوست دارم و خوشحالم که شماها رو دارم .


رکورد شکستم !

یوهـــــــــــــــــــــــــــو

رکورد زدم

دیشب تا ساعت 23:05 سرکار بودم

تا حالا ، تا 8 سرکار بودم ،‌ شب عید تا 9:30 هم وایستاده بودم اما تا 11 شب ،‌ دیگه خداییش محشر بود .حالا صبح از نگهبان پرسیدم بقیه ساعت 12 به بعد رفتن .

ما دیگه عادت کردیم به این حرکات قریب الوقوع . یکشنبه بعد از ظهر مدارک شرکت در یک مناقصه رو آوردن برامون و فهمیدم مهلت تحویل مدارک دیروز هست !

حالا یکشنبه هم آقای رئیس جلسه کاری داشتند و رفته بودن مسافرت .

من و همکارم زدیم تو سر مدارک و آخ چه کنم راه انداختیم .

تا حالا تو تکمیل مدارک دو تا مناقصه من حضور داشتم .قبلیه فقط پر کردن فرم ها و توضیحاتش لازم بود .اما این مناقصه به جز پر کردن جداول و فرمها که اطلاعات رو می خواست ،‌ تمام مدارک رو ضمیمه لازم داشت .جمع کردن اون ضمائم بسیار بسیار وقت گیر شد .

من خودم غروب یکشنبه یه نگاه انداختم و قسمت هایی رو که ابهام داشت مشخص کردم .دیروز که آقای رئیس اومدن ،‌ البته اونم نمی دونست عمق فاجعه تا چه حد هست .ساعت حدوداً 10:30 بود که شروع کرد به خوندش .من یهو گفتم من اینا رو دیروز خوندم ،‌ این و این و این .... رو باید تهیه کنیم ...... که همون شد .

مسئولیت اصلی با همکارم ، نیکی بود .چون سابقه اش از من بیشتره .اما من طبق معمول که اگه کاری از دستم بر بیاد انجامش میدم کار رو به عهده گرفتم . توی محیط بیرون از کار و شخصی ام هم همینطورم .محاله کاری ازم بر بیاد و بی تفاوت باشم .

خلاصه از صبح هر کس یه طرف داشت کاری میکرد .دیگه از ساعت 3 به بعد کار اصلی شروع شد و تا 11 که کار من تموم شد و آقای رئیس گفت شما دیگه برو ، ما دیگه بقیه رو انجام میدیم .

همسر گلم هم از حدود 8 اومد دفتر و اونجا منتظرم بود . بنده خدا مثل همیشه هیچی نگفت .خدا رو شکر اچید( اسمی که خود همسری تو پست قبلی باهاش کامنت گذاشت و ازین به بعد با همین نام صداش میکنم ) خیلی همراهی ام میکنه و تا حالا نشده غر بزنه .

این بود خاطره یه روز پر کار .اما خوب خوشحالم .تجربه ای بود برای خودش


پی نوشت : اَچید ( به فتح الف ) تلفظ اسم خود آقای همسر هست در کودکی اش که خودش اینجور اسمش رو میگفته ! منم اغلب با همین اسم صداش میکنم .

همون رمز قبلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.