همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

خبر جدید


دیگه تصمیم رو گرفتم . می خوام از شرکت بیام بیرون.

ازچهارشنبه گذشته خیلی با خودم درگیر هستم .خیل حالم گرفته است .مدتی میشه ، تقریباً از شروع سال جدید ،‌ به یه سری از مسائل مالی شرکت پی بردم که برام قابل هضم نیست .

واقعیتش اینه از خودم بدم میاد ،‌از خدا خجالت میکشم .فکر میکنم حماقت جبران ناپذیری کردم .اینکه از روز اولی که فهمیده بودم جریان چیه چرا خودمو کنار نکشیدم . توجیه ام این بود که من که کاره ای نیستم .فقط عین یه کاربر سیستم ،‌ فاکتورهایی رو که به من ارائه میشد وارد برنامه حسابداری شرکت میکردم و به اصطلاح سند میزدم .

می دونستم که توی فاکتور ها دست می برن اما من کاری نمی کردم و از چند و چوندش بی اطلاع بودم . تا اینکه کم کم بعد از عید امسال که به قول معروف مهارتم توی کار بالا رفت که بخوره توی سرم این مهارت ، فهمیدم که ای داد بر من ...........

ببینید ما یه شرکت ساختمانی پیمانکاری هستیم .کار عظیممون هم در حال حاضر پروژه ساخت یه مجموعه تفریحی است که هنوز در مرحله جاده سازی زمین و حصارکشی و مشخص کردن حدود زمین مربوطه هست .زمین مال یکی از بانکهای خصوصی معروف کشور هست . ما به شکل صورت وضعیتی کار میکنیم .یعنی مثلاً توی یه برهه از زمان فعالیت هایی رو که انجام دادیم رو سند می زنیم و برای حسابداری اون بانک می فرستیم .این وسط مثلاً اگه 2 تا از کارگرهای شرکت کار کرده باشند ،‌ برای صورت وضعیت 4 تا رد میشه . یا بر فرض کامیون و لودر سر زمین 2 روز کار کرده باشن ،‌ 5 روز نوشته میشه .فاکتور مصالح خریداری شده بیشتر از واقعیت ، حساب میشه و ...

من این مسئله رو طی مرور زمان دستگیرم شد .حالا چرا اینقدر دیر فهمیدم . شاید برای اینکه حتی 1 بار هم سر پروژه نرفتم و فقط توی دفتر هستم .یعنی نمی دونم فاکتوری که میاد روی میز من تا چکش نوشته بشه یا سند بخوره ، چند درصد اون فاکتور صحت داره .اوائل فکر میکردم واقعیت اینه ولی کم کم چیزهایی دستگیرم شد که خیلی برام سنگین می نمود .

چهارشنبه ، رئیس بصورت ضمنی گفت که بعد این که آقای ن ، همکارم ، میره بندرعباس ، این فاکتورها دست شماست و ادامه کار رو شما باید دست بگیری .

دنیا روی سرم خراب شد . تحمل این یکی رو نداشتم که بخوام بخاطر دنیای دیگران آخرت خودم رو خراب کنم .نه پولی توی جیب من می اومد که حتی اگر هم میومد این کاره نبودم ،‌ نه نفعی برای من داشت .همش بی تعارف میشد دزدی دیگه !

از خودم متنفر بودم .رسیدم خونه مثل همیشه برای گریه کردن رفتم توی تخت و ملافه رو کشیدم سرم و اشک ریختم .حالا اچید بیچاره مونده این وسط که آخه چی شده ؟؟؟؟

حتی نای حرف زدن هم نداشتم دلم میخواست تنها باشم .از خدا خجالت میکشیدم . از خودم بدم میومد . خلاصه سر بسته و مختصر براش توضیح دادم و اونم تشویقم کرد بیا بیرون از شرکت .موندنت توی شرکت به چه بهایی ؟

بهش گفتم شاید توی هر شغلی این مسائل باشه ، حتی شاید توی کار خود شما ولی مثل من درگیر مستقیم این مسئله نیستی که اذیت بشی .مثل من نباید خودت ازین به بعد فاکتورهای جعلی رو درست کنی و چه و چه ....

تصمیمم رو گرفتم و دیروز بعد ازظهر وقتی همکارم کمی زودتر از من تعطیل کرد و رفت ، برای چند دقیقه دیدم با رئیس تنها هستم .فرصت رو مناسب دیدم .سخت بود برام که بهش بگم می خوام بیام بیرون .بهونه ای نداشتم جز اینکه گفتم یه مسئله شخصی هست .

چندین بار پرسید کار پیدا کردی یا از وضعیت حقوق ناراضی هستی یا از یکی از بچه های شرکت حرکتی دیدی که میخوای بری ؟همه رو گفتم نه .یه مسئله شخصی هست .بهتر دیدم با دلخوری بیرون نیام .به هرحال ممکنه بعد ها چشم تو چشم بشیم . و دیگه این که نسبت به من لطف هایی هم داشتن .نباید اونها رو نادیده بگیرم .خلاصه هر چی بود دیروز اعلام کردم

تشکر از شما

دوستای گلم ،‌ مهربون ها ، دست همتون درد نکنه از بایت همکاری من در ختم قرآن .

خیلی لطف کردین .

انشاء الله اجر کار خیرتون رو خیلی زود بگیرین و تاثیرش رو روی زندگیتون به چشمتون بیاد .

این ختم قرآن که مهلت قرائتش تا 15 ماه مبارک رمضان بود .اگر تمایل دارین ، یکی دیگه هم از پانزدهم تا پایان ماه برگزار کنیم.

فقط اگه دوست داشتین اعلام بکنین . چون این برنامه جمعی بدون همراهی شماها هیچه هیچه .

البته 2 جزء هنوز باقی مونده که افرادش مشخص هست ولی شماره جزء ها رو باید انتخاب کنن که اونم تا امروز فکر کنم معلوم بشه .

ختم قرآن

دوستای گلم سلام .

بچه ها تصمیم گرفتم تا روز 15 ماه رمضون یعنی ولادت امام حسن مجتبی یه ختم قرآن وبلاگی بگذارم .حیف ِ که ازاین فرصت استفاده نکنیم .هم ماه رمضونه و هم با خوندن مقدار کمی از قرآن ، ثواب ختم جمعی برامون محسوب میشه .

به این صورت که تا 2 مرداد یعنی روز ولادت آقا امام حسن مجتبی هر کدوممون به اندازه ای که می تونه و حداقلش یک جزء هست ، قرآن رو تلاوت کنه .

جدول زیر رو میگذارم هر کدومتون هر جزئی رو که خواستید و البته اگه قبل شما دوست دیگه ای نخواسته بود ،‌سهمتون میشه .

حدود یک هفته وقت داریم و اینطوری فکر کنم زیاد از لحاظ وقت به کسی فشار نیاد .

ببینم بازخوردش چه جوریه ،  شاید تا پایان ماه هم انشاءالله 1 یا 2 دور دیگه گذاشتم .

هرکس هر نیتی داره بسم الله


شماره جزء

نام دوست عزیز

 

شماره جزء

نام دوست عزیز

1

آلیس خوبم

16


مامان جون همسر

2

خودم

17

مامان جون همسر

3

آلیس جون

18

الهه عزیز

4

بلورین عزیزم

19

مهتاب جون

5

سانی گلم

20

مرضیه جونم و آلیس گلم

6

مریم عزیزم

21

پری جان خودم

7

فنچ بانوی خوبم

22

خواهر مریم عزیزم

8

مهتاب خانم

23

زهرا جان

9

خواهر گلم

24

حانیه جونم

10

خواهر گلم

25

ارغوان گلم

11

فهیمه خوبم

26

همسر نازنینم

12

مونا جونی

27

محبوبه گلم

13

حانیه جون

28

زهرا جان

14

سانی گلم

29

دلشکسته جان

15

سمیرا خانم جونم

30

بهزاد و سمیرا


پی نوشت : عزیزان دلم ، مرضیه جون ، پیشنهاد داده یک جزء رو اگر بشه دو نفر با هم بخونن . اگر کسی تمایل داره یک جزء رو با مرضیه نصف بکنه بگه

پی نوشت 2 : آلیس خوبم،‌ آمادگیشو برای شراکت با مرضیه اعلام کرد .


ماه مبارک رمضان در طی سالها

الهی شکر که امسال هم قدم در ماه مبارک رمضان گذاشتیم و به امید حق که بتونیم دستمون رو پر کنیم از برکات معنوی این ماه .

به درخواست دوست عزیزم لطفاً این صفحه و این صفحه رو بخونید و دعا رو فراموش نکنین .

ماه رمضون برای من مثل همه پر از خاطرات خوب و دوست داشتنی هست . البته جدا از لذت فراموش نشدنی سحرها و افطاری های سالهای بچگی که دیگه تکرار نمیشه برای من ، چند سالی میشه که به این ماه یه حس نوستالژیک دارم .

اول از همه اینکه خواستگاری من قبل ماه رمضون بود و تایید پدرم و به دنبال اون جواب مثبت به خانواده آقای داماد موکول شد به ماه مبارک رمضان و اینکه تا پدرم نظر نیمه مساعد خودش رو اعلام کرد مادرشوهرم بلافاصله ما رو افطار دعوت کردن .راستش جواب پدرم در حد 40٪ بود ولی وقتی اون شب افطار ،‌ رفتیم خونه همسر اینا ، با برخورد نزدیکتری که با خانواده همسر داشتیم نظر پدرم رسید به 150 ٪ .

و این برای من و اچید یعنی یه دنیا آرامش . یعنی همون چیزی که همیشه از خدا می خواستیم که ازدواجمون با رضایت 100 ٪  خانواده هامون همراه باشه .

سال بعد ماه رمضون ،‌ شروعش با بازگشت ما از سفر مکه همراه بود . سفری که 3 ماه بعد از عروسی مون ،‌ خیلی غیر منتظره نصیب من و همسر شد .

سال بعد ماه رمضون ،‌ خواستگاری خواهر شوهرم بود و به دنبال اون مراسم نامزدی اش . بخاطر همین مسئله ماه رمضون همش دنبال خرید لباس و بقیه موارد بودیم . که صد البته همه خانمها میدونن که خاطره شیرین خرید چه خاطره موندگاریه برای ماها .

جالبش این بود که روزه بودیم و می رفتیم خرید ،‌ بعد بیرون افطار میکردیم که مزه چایی تلخش از هزارتا چایی تو خونه بیشتر به یادم مونده .

وقتی رفتم برای خرید ، یه پیراهن ترک خیلی خوب پیدا کردم .من سایز 38 رو پوشیدم ،‌ یادش بخیر برام کمی گشاد بود .خانم فروشنده پیشنهاد داد که تنها سایز 36 ی که براش مونده با وصف بر این که هم طرح دامن لباس ، هم جنس پارچه اش با سایزهای بالاتر فرق داره رو بپوشم .منم پوشیدم و کمی یعنی فقط کمی سخت پوشیدم که با تعریف فروشنده و استقبال خودم از طرح جدید ،‌ دل رو زدم به دریا و خریدم و گفتم خوب اون یه کم هم جا باز میکنه دیگه .

اون شب به جای افطار بیرون شام خوردیم ، وقتی رسیدم خونه دیدم دیگه توی لباس نمی تونم نفس بکشم .یعنی واقعاً نمی تونستم نفس بکشما .....

خلاصه به این نتیجه اخلاقی رسیدم وقتی روزه هستم دیگه مباردت به خرید لباس نکنم .

القصه روز نامزدی خواهر شوهر هم من ناهار نخوردم تا اینکه لااقل بتونم نفس بکشم و بعد از شام هم تا زمانی که لباس دوم رو بپوشیم نفس تنگی رو چشیدم .

اینم از اون سال .

سال بعد ، چون خواهر شوهرم عروسی اش رو تهران برگزار کرده بود و تعداد زیادی از آشناها و دوستانشون نتونسته بودن برای عروسی برن تهران ، قرار بر این شد یه جشن زنونه اینجا بگیرن تا دوستان خانوادگیشون و کسانی که نتونسته بودن برن تهران تو این جشن شرکت کنن .یه چیزی شبیه پاتختی مثلاً ، منتهی با 3 ماه فاصله از روز عروسی .جشن رو فردای عید فطر در نظر گرفتن . که باز هم باعث شد اون سال ماه رمضون من دنبال لباس و آرایشگاه ( هم برای خودم هم برای خواهر شوهر) باشم . البته این بار حواسم به روزه بودن و سایز لباس بود .

سال بعد که پارسال بشه اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد .

تا اینکه امسال ، همونطور که در جریان هستین تولد من و جناب همسر به علت نبود مادرهمسر به تاخیر افتاد تا اینکه پنج شنبه یک تیر و دو نشون شد .هم مهمون ها رو برای افطاری دعوت کردم و هم تولد مختصری گرفتیم .

من برای همسر این رو گرفتم و همسر هم برای من این و این رو .( البته عکس بسته بندی اش رو گذاشتم )

مامان و بابای من نفری 200 و مامان و بابای همسر نفری 100 و عمه خانم همسر هم نفری 50 به همراه یه تاپ برای من و یه بلوز برای اچید ، زحمت کشیدن .مهمونامون همین افراد عزیز بودن .

انشاء الله که همیشه جشن و شادی تو خونه همه برپا باشه .ما رو از دعای خوبتون بی نصیب نگذارین دوست جونای خوبم .

خانم خونه

چند روزی هست که سرماخوردم .خیلی هم طولانی شده .دیروز بعدازظهر از فرصت بیماری ام استفاده کردم و از ساعت 2 مرخصی گرفتم .

با ساعت کاری که من دارم خیلی کم پیش میاد که زودتر از شوهرم خونه باشم .شاید سالی جند بار که به تعداد انگشتهای دست هم نرسه .

وقتی رسیدم خونه ، دست به کار شدم تا برای ناهار غذای گرم آماده کنم .لوبیا پلو درست کردم .خودم داشتم از لحظه لحظه درست کردم غذا و سالاد و تمیز کردن آشپزخونه و اپن و این وسط نگاه کردن تلویزیون لذت می بردم .

تو همین گیر و دار بودم که همسری کلید انداخت تو در و در رو باز کرد . فکرش رو بکنید خونه ای که هر روز میومد سوت و کور بود حالا هم پرسر و صدا (‌ به واسطه تی وی )‌ بود هم عطر برنج در حال دم کشیدن توی خونه موج میزد .

فقط بهم لبخند میزدیم . می دونم هم من سرشار از عشق بودم هم او . احساس میکنم برای یه زن ، زنانت گری لازمه . غذا پختن و مرتب کردن خونه و آماده کردن اون برای ورود همسر و یا بچه هاش یکی از واجب ترین نقش هاست که باید همیشه داشته باشه .این شاید در ذات وجودی یک زن نهفته است . اینکه عشق بورزه تا عشق ببینه .

حس خیلی قوی و خوبی داشتم .خوبه که سرماخوردگی ام بهم اجازه داد که یک ساعتی بتونم خانم خونه باشم .آخه بعدش دیگه ولو شدم و از سردرد خوابم برد .