وای خدا چقدر پیدا کردن خونه سخته ........
بیشتر خونه ها نمای لوکس و شیکی دارن اما یه سری اشکال اساسی دارن که تا نری توش زندگی نکنی دستت نمیاد و ازون جایی که بنده خودم 3 تا خونه عوض کردم ، ریزکاریها دستم اومده .
حالا که چند تا خونه رو همراه مامان اینا رفتم دیدم ، عاشق خونه خودم شدم .البته ازش بدم نمیومد ، منتهی یه سری ایراد از سازنده اش همیشه می گرفتم که الآن با دیدن خونه های دیگه ، می بینم ایراد خونه خودم خیلی خیلی کمه و محاسنش بیشتر از معایبشه .
در هر صورت بعد از کلی این ور و اون ور دیشب مامان اینا یه آپارتمان شیک و قشنگ رو قولنامه کردن .البته بماند که من بازهم روی این خونه ایراد گرفتم اما گفتن چاره چیه بهتر ازین پیدا نکردیم .
بیشتر ساختمانهای خوب پیش فروش شده تا خریدار طبق سلیقه خودش تغییرات رو اعمال کنه .اما مامان من وقت زیادی نداره و بیشترین تاکیدش برای اینه که تا قبل سفرش بخشی از کار رو انجام بده .یک یا 2 واحد خیلی خوب دیده بودن که چون محله خوبی نداشت نپذیرفتن .چندتای دیگه هم یک سری ایرادهای اساسی داشتن .اما این واحد یه حد وسطه .محله و نمای بیرونی و داخلی و کیفیت مصالح و چیزهای دیگه اش همه در حد معقولی بود .
انشاء الله که براشون خیر باشه .
به هرحال ، این روزها خیلی سرم شلوغ تر از قبل شده .ببخشید اگه دیر میام .
تا هفته آینده فکر کنم همه برنامه ام فشرده باشه .
تا بعد
هفته گذشته مامانم گفت : که میخواد خونه شون رو بفروشن و برن یه جای دیگه .خیلی خیلی خوشحال شدم و استقبال کردم .
دلیلش هم راه پله خونه مامانم هست که بیش از اندازه درد پا و زانوش رو تشدید میکنه .
هر بار که حرف از فروش خونه میزدیم و بهش میگفتیم بفروش برو یه جای دیگه زیر بار نمی رفت و میگفت سر پیری آواره میشم ، خونه گیرم نمیاد و پولم از دستم میره و ازین صحبتها.
اما اینبار انگار کار خدا بود که رضایت داد .این خونه ای که مامانم اینا ساکن هستن ، زمینش از پدربزرگم بهمون ارث رسیده و موقعیت مکانی خیلی خوبی داره .ساختمونش رو خودمون ساختیم ، پایین پاساژ هست و چندین مغازه در اطرافش داره و روی آنها 3 طبقه مسکونی .اصلاً علت اینکه ما ازتهران اومدیم اینجا بخاطر ساخت همین خونه بود ، و بعدش هم ساکنش شدیم .بماند که طی این سالها سختی زیادی کشیدیم توی این خونه و خاطرات بد برام به جا مونده . مثل مریضی بابام و چند تا چیز دیگه .
متراژ واحدها زیاده ، برای همین فروشش یه کم سخت بود. ( واحد ما 130 متر بود ) اما مثل این بار خود خریدار پیغام فرستاده بود و البته این دلیلی برای رضایت مامان شد .
5شنبه معامله انجام شد و خونه به قیمت خوبی فروخته شده ، قیمتی که می تونن آپارتمانی با امکانات رفاهی بهتر البته با متراژ کمی پایین تر برای خودشون بگیرن .من که میگم هر چه کوچیکتر ، کار خودت کمتر ، نظافت و تر تمیزی خونه سبک تر .اما مامان به سالی یکبار دور هم جمع شدن بچه هاش فکر میکنه و میگه نباید خونم کوچیک باشه .
از اون هفته یه شادی خوب توی وجودم اومده .آخه نمی دونین خونه مامان که آسانسور نداشت ، با وجود اینکه طبقه دوم بود ولی باعث میشد که هیچ وقت درمانهایی که برای پا و زانوهاش انجام میده میسر نباشه و همیشه از درد ناله میکرد .اما الآن خوشحالم که همه چی داره درست میشه .
فقط دلم میسوزه که تازه کابینتهاش رو عوض کرد و خونه رو رنگ آمیزی کرد و کلی درد سر کشیدیم .اما عیبی نداره .می ارزه به اینکه بعد این راحت زندگی کنه .
همه اینها مصادف شده با سفر حج مامان .4 مهر یعنی 2 هفته دیگه پروازش به مدینه است و ما در نبودش باید اسباب کشی کنیم .این مایی که میگم یعنی من و برادر بزرگم که کار اصلی فروش خونه رو دنبال کرد .ولی بازهم عیبی نداره .سختی اش رو به جون میخرم .
دیروز که با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفتیم یه معجزه شده که خریدار خودش با پای خودش اومد و مامان و بابا هم راضی شدن . در هر صورت ازین معجزه ای که فقط کار خداست خیلی خوشحالم .
پنج شنبه همراه آقای همسر بدون قصد خرید رفتیم خیابون گردی .
چندتا فروشگاه لوکس رفتیم که انصافاً اجناس زیبا و چشم نوازی داشتن . حقیقتش پول هم به اندازه کافی همراهم بود اما دلم نیومد خرید کنم . دلم نیومد برای یه بسته دستمال کاغذی طرح دار سایز کوچیک 11 هزار تومن بدم .یا برای چه جا شمعی که فقط شمع وارمر توش جا میشد و استیل بود 167 هزار تومن .
به نظرم این خرجها برای زندگی و درآمد ما زیادی باشه .خیلی شیک از خانم فروشنده خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.نه افسوس خوردم نه ناراحت بودم .به وسع مالی خودم هم فحش ندادم که چرا پولم از پارو بالا نمیره تا بتونم دکور خونه ام رو جدید کنم .
من همین جوری خوشبختم .
ازین که از لحظه لحظه بودن با همسرم خوشحالم ، ازینکه در کنار خانوده ام بهم خوش میگذره ، ازین که هم من هم همسر سالم هستیم و بیماری خاصی نداریم ، خدا رو شکر می کنم .
ازینکه خونه مستقل داریم و مال خودمونه شکر گذار خدا هستم . شاید خیلی مجلل نباشه اما مکان امنی ه برای ما .
ازینکه یه وسیله زیر پامون هست ، خدا رو شاکرم . ماشین مدل بالایی نیست اما در حد زندگی ما خوبه .
ازین که هردو مون سرکار میریم ، خوشحالم . شاید درآمدم نجومی نباشه ولی زندگی راحتی دارم .
هر دومون داریم تلاشمون رو میکنیم ، به آینده هم فکر می کنم و امیدوارم ، اما از زندگی امروز راضی ام و قانع هستم .
وقتی ازون مغازه زدم بیرون بدون حتی ذره ای احساس ناراحتی ، یا حقارت یا حسادت ، خودم از خودم خوشحال شدم .
خدایا بینهایت بار شکرت ، شکرت که از زندگی ام راضی هستم . شکرت که به من این همــــــــــــــه نعمت دادی . شکرت ، من همین جوری ام خوشبختم . خیلی هم خوشبختم ، خیلـــــــــــی .
چند روزی بیشتر نمونده تا یک سالگی این دفتر خاطراتم .
یه دفتر خاطرات با همه دوستای خوبی که مخاطبش هستن . به نظرم خیلی هیجان انگیزه حرفهای دلت رو بنویسی و بعد یه عده بخونن و در مورد اونها باهات حرف بزنن . باهات دوست بشن و برات هم فکری و هم دردی کنن .
اینجا رو برای فرار از تنهایی ام شروع کردم و الآن احساس خیلی خوبی دارم از ارتباطم با دوستانی که تا حالا فقط از طریق کلمات با همدیگه در ارتباط بودیم .
دوستانی که از خوندن وب بعضی شون انرژی میگیرم ، از بعضی درس زندگی یاد میگرم ، خاطرات بعضی شون یادآوری روزهای گذشته خودمه و دست نوشته های تعدادیشون هم تجربه ای برای آینده ام میخوام بشه .
از وجود این دفتر فقط آقای همسر آگاهه . همسری که همیشه همراه و همگامم بوده .
وقتی بهش گفتم که نوشتن این وبلاگ رو برای پیدا کردن دوستان جدید شروع کردم اونقدرخوشحال شد و تشویقم کرد که انتظارش رو نداشتم .
براش از دوستان جدیدم گفتم ، از اتفاقای جالبی که افتاده بود .گاهی ازش خواستم برای بچه ها دعا کنه و گاهی هم از شادی دوستام گفتم و اون هم شاد شد .
حالا دیگه من هستم و یه سفره دل که برای شماها پهن کردم و دارم هر روز براتون درد و دل می کنم