همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

یلدای 92 مبارک

یلدای همتون مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک دوسن جونای خوبم .

میدونم که نمی تونم بیام و برای تک تکتون کامنت بگذارم یا اینکه حتی نرسم بیام وبهاتون رو بخونم . چون واقعاً سرم شلوغه .

کامنت های قبلی تون رو خوندم اما فرصت نکردم جواب بدم .شرمنده روی ماه همتون شدم .

این سومین یلدایی هست که تو این شرکت هستم و سومین یلدای فوق العاده شلوغ .2 سال پیش که حقیقتاً یه کار عجله ای پیش اومده بود و خیلی خیلی کارم سنگین بود .امسال هم چون شخص بنده میخوام 2 روز بعد اربعین رو مرخصی بگیرم و برم تهران پیش خواهر که شعله زرد پزون داره و مجلس میگیره ،‌ در نتیجه کارهای اون 2 روز رو باید قبل رفتن انجام بدم .همکار گل و بلبلم هم که غیبتش نباشه ، در نبود من آب نمی تونه بریزه تو حلق کسی چه برسه بخواد باقی کارها رو به سرانجام برسونه.

یهو به سرم زد بیخیال رفتن بشم .آخه امروز و فردا تا دیر وقت سرکار باشم و آخر شب فردا بدو بدو راه بیفتم و همش هول هولکی بشه ؟

نمی دونم والا ، تا خدا چی بخواد؟

البته از کار زیاد امروز هم کمی خوشحال شدم ، چون ممکنه تا غروب سرکار باشم در نتیجه جایی برای مهمونی شب یلدا نمی ریم و مهمون هم دعوت نمی کنیم (‌آخه قرار بود مامان و باباهامون رو دعوت کنیم ) ، بخاطر اربعین اصلاً راضی نبودم . دعوت کردن مامان و باباها هم 2 علت داشت :

1- اینکه دلمون میخواست پیش هردو خانواده باشیم و با احتساب اینکه هر خانواده بخواد یلدا رو تنها جشن بگیره نمیشد .گفتیم یهو ما اونها رو دعوت کنیم که همه باشن .

2 - خواستم از فشار کار مامان خودم کم کنم .چون میبینم بنده خدا واقعاً دیگه توانایی مهمون داری رو نداره .خواستم بیان خونه من تا کمتر اذیت بشه که اونم نشد .در هرصورت با همسر قرا گذاشتیم هر دو جا بریم و یه سر بهشون بزنیم .

ایشالا به همتون خوش بگذره و شب خوبی داشته باشین .

تا تجربه نکردید ، نهراسید

تا حالا برام چندیم بار اتفاق افتاده که وقتی درمورد چیزی پیش داوری کردم ، بعدها پشیمون شدم .حالا این پیش داوری در مورد هر چیز و هر رفتار و کاری ممکنه بوده باشه . گفتم کار ،

کلاً تیپی هستم که در ظاهر اعتماد بنفس پائینی ندارم ، معمولاً هم کاری رو که حداقل  10٪ از عهده ام بر بیاد و احتمال به سرانجام رسوندنش رو بدم قبول می کنم .اما با خودم رو راست هم هستم کاری که بدونم نمی تونم بیتعارف می گم نمی تونم .

بعد ازینکه همکارم ازین شرکت رفت ، بخشی از مسئولیت های اون به من محول شد. اصلی ترین کار دفتری که اون آق انجام میداد ،‌ثبت لیست بیمه تامین اجتماعی پرسنل و لیست ماهانه مالیات حقوق پرسنل بود . و از بس هر وقت می خواست این کار رو انجام بده ،‌ تا رئیس صداش میکرد ، دادش میرفت به آسمون که ای داد قاطی شد و حواسم پرت شد و لیست خراب شد و دوباره باید از اول شروع کنم ،‌یا اگه پرسنل وسط ماه تسویه میکرد یا یه نفر وسط ماه اضافه میشد غز میزد که محاسبات داره و سخته و ال و بل ، منم یه دلهره عجیبی از این کار گرفته بودم .هیچ وقت هم دلم نمی خواست مسئولیت کار به عهده من باشه .

زمانیکه همکارم رفت یک ماه اول و دوم لیست ها تغییر خاصی جز تغییر ماه نداشتند ، تا این ماه که هم تعداد روزهای ماه تغییر کرده بود ، هم 2 تا پرسنل تسویه کرده بودن و 2 نفر دیگه جایگزین داشتیم و هم برای یکی از پرسنل افزایش حقوق منظور شده بود که به طبع اون مالیات حقوقش هم عوض میشد .( لازمه بگم که چون ما یه شرکت پیمانکاری هستیم لیست بیمه رو 1 ماه دیرتر رد میکنیم و همچنین چند تا کارگاه مختلف داریم ، یعنی بیشاز 1 لیست بیمه و 1 لیست دارایی باید هر ماه ثبت بشه ) .

نمی گم همه رو خودم انجام دادم ، نه از حسابدارمون تو بندر خیلی کمک گرفتم اما این رو خودم انجام دادم و فقط مراحل کارهام رو سوال کردم دیدم درست انجام دادم .

انقد حرصم گرفته بود از گنده کردن کاری که اونقدر ها هم سخت نبود .البته شاید برای اون بنده خدا که محاسبات ریاضی اش ضعیف بود واقعاً‌ کار سختی بود .اما در هرصورت بازهم بهم ثابت شد ، تا تجربه نکردم بیخود نترسم .  ادامه مطلب ...

خدایا ایشون رو از ما نگیر

دیروز اگه ریا نباشه ، من و آقای همسر روزه بودیم .

رسیدم خونه ، به ذهنم رسید آش درست کنم . نخود و لوبیا رو که از شب قبل خیس کرده بودم .سریع آش رو بار گذاشتم .

تایم ناهارم رفته بودم پلیس + 10 برای اثر انگشت الکترونیک .رو این حساب نماز نخونده بودم .

حالا دهن روزه و ساعت 4:30 بعد از ظهر تازه دارم نماز ظهر رو میخونم .

اچید هم کلاس داشت و خونه نبود .منم تند تند همه کارها رو انجام میدادم .سبزی خوردنی که گرفته بودم رو شستم ، شامی رو سرخ کردم ، میز رو چیدم ، فقط SMS دادم که اچید نون بخره .

این مابین انگار خدا به دلم انداخت که یادم افتاد مادربزرگ اچید دیروز حالش خوب نبود ،  با خودم گفتم : کاش یه کم ازین آش براش ببرم . می دونم خیلی دوست داره .

بنده خدا فشارش نوسان شدید داره .پرهیز غذایی هم می کنه ولی گاهی میاد پایین گاهی میره بالا .دیروز که اومده بود روی 7 و به طفلی سرم زده بودن .

رفتم دیدنش ، مثل همیشه تنها بود .تو یه خونه ویلایی درندشت که من جرات 5 دقیقه موندن توش رو تنهایی ندارم .با دو تا حیاط اطراف خونه .

مثل همیشه انقدر خوب ازمون استقبال کرد که دلم ضعف رفت براش .

تا گفتم برات آش آوردم انقدر خوشحال شد که حد نداشت .گفت مادرشوهرت بهت گفت ؟

گفتم : نه .خودم همین جوری درست کردم و براتون آوردم .گفت ظهر که مادرشوهرت (‌یعنی عروس خودش ) برام غذا آورد گفتم کاش آش درست کرده بودی .

انقدر خدا رو شکر کردم .بهش میگم مادربزرگ آش نطلبیده است دیگه .انقدر برامون حرف زد .حرفهای تکراری .ولی نمی دونم چرا پیرها ،‌ تاکید خاصی رو گفتن حرفهای دلخواهشون دارن .حتی اگه تکراری باشه .ولی خوب من اذیت نمی شم .اصلاً‌ اذیت نمی شم . شاید چون خودم مادربزرگهام رو از دست دادم ،‌ بدجور قدر این مادربزرگ رو دارم .برام عزیزه .خیلی خیلی .بازهم ما رو دست پر برگردوند .محاله چیزی براش ببرمو دست خالی برگردیم .

وقتی گفت دیروز داشتم می رفتم اون دنیا .من کلافه شدم .

از نه دلم گفتم : ای خدایا این گوهر رو از ما نگیر .نور خانواده ماست .برکت فامیلمونه .این نعمت رو از ما نگیر

خدایا این رو از من بگیر

با وجود اینکه تابستون رو همیشه به زمستون ترجیح میدم اما در کنار سرماش که اذیتم هم میکنه ، شیفته خوراکی ها و میوه های زمستونی هستم .

نمی دونم چرا اینجوری شدم .قدیم ها خستگی کار مجال هیچ کاری بهم نمیداد ،‌ اما ازوقتی که تایم کاری ام رو کم کردم بجای اینکه به خودم و سلامت جسمم برسم ، که یکی از اهداف کم کردن ساعت کاری ام همین هم بود‌ ، چسبیدم به خورد و خوراک .

همین جا از تمام کسانی که احیاناً مثل من هوس می کنن معذرت می خوام .

انار ، آی آی هرشب یا دونه می کنم می خوریم یا آب میگیرم .

لبو ،‌ هفته ای یه بار پخته میشه .

کدو حلوایی ، هفته ای یه بار پخته میشه .

آب پرتقال طبیعی ، در طول هفته هر شبی که مجالش برامون باشه .

عشق هویچ پخته دارم اما چون همسر همراهم نیست ، کمتر سراغش میرم .

آش ! آی خدا من اینقدر شکمو شدم از دیشب که نخود و لوبیا رو خیس کردم ، دلم داشت ضعف میرفت و خدا خدا میکردم فردا بارون بیاد تا آش بیشتر بهم بچسبه .

خوب اینها پای ثابت برنامه غذایی ام بود .بگذریم که هر روز هوس های جدیدی میاد سراغم و متاسفانه متاسفانه به همشون هم تن میدم و میخورم .بدبختانه قر و قاطی هم میخورم .فکر کنید در آن واحد هم دلم قهوه میخواد ، هم آجیل ، هم بستنی زمستونی ،‌ هم پشمک ، هم شیر موز ، هم حلوا

این حالا یکی از مثال هام بود .که جداً این مدلیا هوس می کنما .........

آی خدا هوس حلوا کردم چه جور .وقت بکنم درست کنم .

اما ازین وضعیتم ناراحتم .نمی دونم به کجا میرسم با این شیوه غذا خوردن .

یا می شینم یه جا می گم آخ الآن شیر داغ می چسبه ها .

آخ اگه لبو بود چه کیفی میداد .

وای آش داغ چه لطفی داره تو این سرما .اینچنین دختر شکمویی شدم من .

خدا خودش به فریادم برسه و بهم رحم کنه .

خدایا این هوس های غذایی رو از من بگیر .بگیر .بگیر .هر چه سریعتر هم بگیر .

راستی یه کار جالب هم کردم .البته اصلاً به مطلب بالا ربطی نداره ها .

اونم اینه که بالاخره به آرزوم رسیدم و یه قرعه کشی وام خودم راه انداختم . با تعدا اعضاء 6 نفر

مدتها بود که میدیدم اطرافیان ازین وام های دوره ای میگذارن و مثلاً هر ماه یکیشون نوبتش میشه و استفاده می کنه .خودم همیشه دلم میخواست یه چند نفر پیدا کنم هم زود تموم بشه هم مبلغش زیاد اذیت کننده نباشه .خلاصه با همکارم حرفش رو پیش کشیدم دیدم خیلی راغبه . این شد که من و مامانم ، همکارم و مامانش ، اچید و همسایه طبقه بالایی ام ،‌ مریم ،‌ 6 نفری دور هم جمع شدیم و برای شروع ماهی 50 هزار گذاشتیم تا انشاء الله هر ماه یکی نوبتش بشه .من نظرم رو 100 هزار بود که دیدم همکارم سختشه .گفتیم باشه حالا 50 می گذاریم تا بعد 6 ماه یه کاریش می کنیم .

نوبت ها رو هم قرعه کشی کردیم .

مامانم اول ،‌ من دوم ، همکارم سوم ، اچید چهارم ، مریم پنجم و مامان همکارم ششم شد .منتهی من با اجازه همکارم نوبتم رو با مریم عوض کردم .احساس کردم شاید قبل عید بیشتر نیازش بشه .بنده خدا وقتی بهم زنگ زد گفت : اولین باره یه جا زود نوبتم میشه .همیشه یا آخری هستم یا یکی مونده به آخری .تو دلم بهش گفتم : خبر نداری .این بار هم یکی مونده به آخری بود .ولی خوب خدا رو شکر که اونم خوشحال شد . مبلغ کلش 300 تومنه. شاید خیلی کم باشه ولی لااقل یه چاله کوچیک رو که می تونه پر کنه .


باز هم سوغاتی

سلام .صبح همگی بخیر . بدون فوت وقت میریم سراغ عکس هایی که قولش رو داده بودم ( قبل ازون بگم که از لحن صحبتم  کاملاً معلومه امروز صبح رادیو گوش کردم ، مگه نه ؟ )

خوب عکس ها ،‌ بازهم سوغاتی هست .

بهله .حالا کی آورده برام .میگم براتون .

می دونید که تنها خواهر شوهر بنده ساکن تهران هستند . تقریباً با اومدن مامان جانم از حج ، همسر خواهر شوهر یه دوره تحقیقاتی به مدت 3 هفته رفتن آلمان .لذا مادرشوهر برای تنها نبودن خواهر شوهر رفت تهران .3 روز پایانی سفر همسر خواهر شوهر قرار بود بره دبی ، مادر شوهر و خواهر شوهر منم همون تاریخ رفتن دبی تا 3 نفری دور هم خوش باشن .

این شد که نصیب ما ازین سفر سوغاتی هایی از جانب مادر شوهر و خواهر شوهر شد .

بعدش که مادر شوهر اومد شهر خودمون یه هفته بعدش با دوستان خودش رفت کیش ، ما بازهم شامل سوغاتی شدیم و بسی کیف کردیم .

حالا عکس سوغاتی ها .بفرمایین :

 

ادامه مطلب ...