همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

تمام این دو هفته

هفته پیش دوشنبه صبح ساعت 6:40 که از خواب بیدار شدم دیدم اچید جونم داره با تلفن صحبت میکنه .معمولاً چون زودتر از من میره سرکار زودتر هم بیدار میشه ،‌ بلند شدم ازش پرسیدم کی بود ؟

گفت : مامانم .گفته حال بابا خوب نیست ، براش دکتر بیار خونه .

من کمی ترسیدم ، یعنی چقدر حالش بده که دکتر ببری خونه براش ؟؟؟؟

خلاصه همسرجان رفت و من زنگ زدم مادرهمسر . گویا پدر جون از دو روز گذشته سرما خورده بود و اون شب هم تب شدیدی داشته و صبح که خواسته بره سرکار سرش گیج رفته و افتاده زمین .

سریع تر از همیششه آماده شدم تا قبل اینکه برم سر کار برم یه سر دیدنش .چون خونشون نزدیک ماست .رفتم دیدم ای وای من ...............

بابا جون ما سرش که گیج رفته خورده به لبه شومینه و ابروش شکاف برداشته و خونریزی داره میکنه .از طرفی چون مریض هم بود تب و لرز گرفته بود و داشت مثل بید می لرزید ......

خدا خیلی رحم کرد که اتفاق دیگه ای نیفیاد .الحمدلله تا شب با استراحت و بخیه زخمش ،‌ حال عمومی اش خوب شد و با چند روز استراحت همه چی حل می شد .خدا رو شکر به خیر گذشت .

فرداش یعنی سه شنبه ، دم غروب همکارم گفت یه سری وسیله برا دفتر کم داریم من میرم سریع بخرم و برگردم که بعد از چند لحظه دیدم ، با همون آژانسی که رفته بود ، برگشت !

ای داد بی داد ، با یه موتوری تصادف کرده بود .اونم تو پیاده رو ............

البته خدا رو شکر شکستگی نداشته ، اما تا 20 روز استراحت مطلق باید داشته باشه و بعد اون هم شاید دوباره دکتر بهش استراحت بده .

فردا ، یعنی روز چهارشنبه ،‌اچید جان من زنگ زد و گفت خاله اش از نردبان افتاده پایین و پشت سرش شکسته و مامان اینا بیمارستان هستن .

بازهم خدا بهمون لطف کرد و اتفاق خاصی نیفتاد .الحمدلله رب العالمین .

ما هم که پنج شنبه صبح رفتیم به مشهد الرضا .

آخ قسمت خوب خاطرات این هفته ام ، همین چند روزه .همه چی خوب بود ، سرمای شدید نبود ، زیاد شلوغ نبود و همه چی در آرامش میگذشت .

صبح یکشنبه با همسرجان راهی دیار خودمون شدیم .تو فرودگاه مشهد مامان جانمون زنگ زد و ناهار ما رو دعوت کرد .منم علیرغم میلم که دوست دارم بعد مسافرت مستقیم برم خونه خودم ، یکسره از فرودگاه رفتیم خونه مامانم اینا.

تا ناهار خوردیم و کمی حرف و صحبت و تعریف .ازونها اصرار که همین جا استراحت کنید و از من انکار ، که انیجا راحت نیستم ، میخوام برم خونه خودم و دوش بگیرم و این صحبتها ، فرار کردیم سمت خونمون .

وقتی رسیدیم ، کمی نامتعارف سرد بود ، گفتم حتماً پکیچ خاموش شده ، بعد یهو دیدم نه ، برق نداریم .اما تعجبم ازین بود که چرا فقط واحد ما برق نداشت ؟؟؟

این ور ، اون ور ....

ای داد ، ای خدا ، برقمون رو قطع کردن . ما که 2 روز قبل رفتن قبض برق رو پرداخت کرده بودیم

جرات نداشتم در فریزم رو باز کنم .

اچید رفت سراغ پست کشیک اداره برق تا برق رو وصل کنه .

منم شروع کردم به تمیز کردن فریزر .بعضی چیزها حالت انجمادش رو از دست داده بودن .سبزی و چیزهای دیگه ، رو ریختم دور .اما خدا رو شکر ، مرغ و گوشت هنوز یخشون از بین نرفته بود و خراب نشده بود .تا کار فریزر تموم شد ساعت تقریباً 7:30 غروب بود .

دیگه از خستگی نا نداشتم ، فکر کنید از راه رسیده بودم و خستگی در نکرده این همه کار ریخته بود رو سرم .

تنها شانسی که داشتم فرداش رو مرخصی گرفته بودم .یعنی دوشنبه .از صبح برای دوشنبه کلی نقشه کشیده بودم .که اول پاشم خونه رو تمیز کنم .شاید یه چیزی در حد تمیزکاری عید ، بعدش کمی خرید عقب افتاده داشتم ، می خواستم برم به دوستام سر بزنم ، اما گلو دردم که شروع شد همه نقشه هام نقش بر آب شد ......

دوشنبه صبح با حال مریض از خواب بیدار شدم .

اچید هم مرخصی داشت و ماشین رو برد برای یه سری تعمیرات کلی .من دراز کشیدم ، تمام بدنم از درد کوفته بود .پا درد و کمردرد امونم رو برید .

ساعت 11 دیگه طاقت نیاوردم ، اچید که اومد گفتم منو برسون درمونگاه .حالا همه زنگ میزنن بهم زیارت قبول ، رسیدن بخیر ،منم از دردگلو صدام در نمیاد و به بقیه هی دارم توضیح میدم که چه شد و چه نشد .

دردسرتون ندم ، حالم اونقدر بد بود که به سرم رسیدم و ازون روز افتادم تــــــــــــــــــــــــــــــــــا دیروز .واقعاً بیماری وحشتناکی بود .البته فکر کنم بدن منم ضعیف شده که انقدر سریع سرما میخورم و البته سخت .

دیروز که اومدم یه نفس راحت بکشم دوباره دل درد .بله تا شب هم درگیر اون دل درد بودم و این شد که تا امروز نتونستم خدمتتون برسم و از روی شما دوستای گلم شرمنده ام .


نظرات 4 + ارسال نظر
آلیس دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ

گلم همینطوری که خودت میگی بدنت ضعیف شده که انقدر سریع ویروسو جذب بدنت میکنی.
گلم آبگوشت خیلی خوبه و همچنین آب پرتقال خودتو تقویت کن. مریضی که طولانی میشه خیلی خیلی آدمو عصبی میکنه
چقدر قبل سفرتون اتفاقای ریز و درشت افتاده اما بازم خداروشکر که همشون به خیر گذشته خدارو صد هزار مرتبه شکر

واقعاً خدا رو شکر .الحمد لله همگی بخیر گذشت .
آره باید خودمو یه تقویت حسابی بکنم

محبوبه دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ http://mzm7072.persianblog.ir

وای عزیزم چقدر اتفاق اتفاده تو این چند روز
حالا پدر شوهرت بهترند؟

منم یه سرما خوردگی بدو رو گذروندم هیچ سال مثل اینبار نبود خیلی اذیت شدم .
خدا رو شکر بهتری عزیزم

آره گلم ، الحمدلله حالشون خوبه .
سرماخوردگی منم این دفعه آخر وحشتناک بود .خیلی خیلی اذیت شدم .یادآوریش برام سخته

mahtab مامان علیرضا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام رزی عزیز
با وجود این که میدونم تمام اتفاقایی که تعریف کردی چقدر براتون استرس زا بوده باز هم میگم خدا رو شکر که همشون به خیر گذشته
صدقه فراموش نشه و اگر صلاح دونستین یک خونی بریزین
ایشالا همیشه سالم باشین

سلام عزیز دلم .بله منم هزار بار شکر گزار خدا هستم که اتفاق بدی نیفتاد و همشون عین یه تلنگر بود برامون .
بله عزیزم ، یه قربونی کوچیک انجام دادیم.ممنونم از راهنمایی ات خانمی

پری پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ http://0o0o0o0o.blogsky.com/

عزیز دلم رزی جونم چقدر ماجرا داشتی فدات شم خدارو شکر همش بخیر گذشت....ماهم میخواستیم ۲۲ بهمن بریم مشهد اما با جانجا شدن کنکور ارشد کنسل شد بخاطر خواهرم و سعادت نداشتیم بریم ...دلم واقعا میخواد و تنگه و از فکرش بغض میکنم.....
عزیز دلم ما هم تو برف که برق رفت کل فریزر رو جارو کردیم تو سطل آشغال...
رزی جونم خودت رو تقویت کن....چرا اینقدر سرما میخوری آخه هر روز آب پرتقال بگیر واسه خودت.....

حتماً حکمتی در کار بوده .انشاء الله به زودی زود قسمتت بشه بری پابوس آقا.
پری حالا که ازین پست نزدیک 1 ماه گذشته ، دوباره احساس سرما خوردگی دارم .والا خسته شدم .خیلی سعی کردم خودمو تقویت کنم .اما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد