همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم هرکجا هستی ، سلامت باشی

پنج شنبه بعد از ظهر که رفتم خونه بالاخره رفتن آقای همسر قطعی شد .چون تا لحظه آخر رئیسشون میگفت با من هماهنگ نکردن و بعد معلوم شد اصلاً هماهنگی با رئیس لازم نیست و اسم آقای ما تو لیست بود و باید می رفت .

از همون موقع یه غم سنگین تو دل من و اچید نشست .چیزی که کاملاً تو رفتار و چهرمون پیدا بود . همون شب تولد خواهر شوهر بود .به زور اچید رو راضی کردم که بریم اونجا . می گفت : حوصله ندارم .حالا شما خودتون رو بگذارین جای مادر شوهر من ، 2 روز دخترش از تهران بیاد و از قضا تولدش هم همون روز باشه و بخواد مهمونی بگیره .بعد پسرش نره مهمونی .این وسط کی نقصر میشه ؟100 ٪ عروس .

واسه همین نه از روی بدجنسی ، بلکه از روی پیش نیومدن سوء تفاهم پاشدیم رفتیم .

اما الهی بمیرم واسه اچید یه جور گوشه گیر و بد اخلاق شده بود که هرکی میدید مطمئن میشد ما با هم دعوا کردیم .

خداییش خودم هم فکر نمی کردم تا این حد بهم وابسته باشیم .خوب ما خیلی کم پیش میاد از هم دور بشیم .کارمون هم جوری نیست که مثلاً ماموریت و اینا داشته باشه تا عادت بکنیم .اما خیلی برام عجیب بود رفتارش .

یه چند باری بهش توپیدم ، خواهش کردم ، درخواست کردم که بابا بیا تو جمع .با ما باشه .گوشیش رو گرفته بود و فقط داشت با اون ور می رفت .هر کی باهاش حرف میزد جواب نمی داد .یعنی اصلاً‌حواسش نبود و نمی شنید .آخرش یهو صدام در اومد دیگه .فکر کنم صدا و تصویر دادم رو پدر شوهر مشاهده کرد .اما خوب بنده خدا موضوع نمی دونست از چه قراره .

حالا بیام بگم جریان اینه ، خداییش کیه که باور کنه .می گن عروسمون توهم فانتزی زده و خیلی خوش خیال شده .

خلاصه آخرای مهمونی که دیگه خانم و آقایون تقریباً دو گروه شدن و حرفهای مردونه جدا و حرفهای زنونه زده شد ، همسر ما به آغوش جمع بازگشت .بخصوص که یکی از دوستان پدر شوهر اینا به تازگی مربی تیم فوتبال شهرمون شده ، دیگه بازار بحث فوتبال داغ داغ بود و همین باعث آب شدن یخ اچید شد .

جمعه هم مامانم اینا زنگ زدن و همگی رفتیم خونه خارج از شهرمون که حیاط داره .البته حیاط که نه یه باغچه است برای خودش .

تا غروب اونجا بودیم و عصری زود برگشتیم تا اچید راه بیوفته .منم در کمال موذی گزی حرفی از نبود همسر نزدم .میخواستم شب تنها بمونم .اما اینقدر اچید اصرار کرد و گفت دلم می مونه تنهایی ،‌برای شام دوباره رفتم خونه مامان اینا .

شب هم برادرم اومد پیشم موند .

حالا از امشب نمی دونم چه کنم . دوست ندارم مزاحم بشم و دیگران بخاطر هم تو زحمت بیوفتن .

امروز واقعاً برا منم خیلی سخت بود .با وجود اینکه روزهای عادی هم همدیگه رو تا ساعت 4 یا 5 عصر نمی دیدیم ، اما امروز از صبح به فکر همسر جانم هستم و براش بیقرارم .

میگم اینقدر وابستگی هم اصلاً خوب نیستا .

نظرات 7 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ب.ظ

سلام عزیزم.جای همسرت سبز .انشالله این مدت به زودی سپری شه.من دقیقا درکت میکنم و میدونم خیلی سخته.منم این دوری از همسرو تا پارسال هر هفته تجربه میکردم.امیدوارم هیچ جفتی از هم دور نباشن

آخ الهی بمیرم که تو چند سال این درد رو کشیدی .ساناز جداً سخته .غیر از بعد عاطفی اش کلاً زندگی آدم انگار لنگ می مونه .یه سری کارها هست که فقط باید مرد خونه انجام بده ، یا دو نفری انجامش داد .حالا من که فقط 1 هفته است .تو چی کار میکردی ؟

غزل یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:33 ب.ظ http://atrechaeedonafareh.blogfa.com

ای جونم چه عشقولانه
ناراحت نباش عزیزم
ایشالا به سلامتی برمیگرده

ممنونم .ایشالا همه مسافرها به سلامت برگردن

آلیس یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ب.ظ

نمیدونم چرا خود ازاری دارم
خط به خط متنتو که خوندم هی خودمو جات گذاشتم و بغض کردم
انشالا همسرجان هرجایی که میرن با تن سالم برگردن و خیلی هم به تو سخت نگذره. سعی کن خودتو با فیلم مشغول کنی چون اینجوری هم چشمات زود خسته میشه و خوابت میبره هم اینکه فکری نمیشی

خدا بگم چیکارت نکنه .
یعنی عاشقتم که وسط یه پست احساسی و رمانتیک هم تو منو می خندونی.
قربونت برم که انقده ماهی

ترنم یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.nofault.persianblog.ir

واقعا سخته دوری درکتون میکنم...انشالا که زودس تموم شه این هفته براتون

ایشالا .ممنونم از لطفت عزیزم

محبوبه یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ http://mzm7072.persianblog.ir

ایشالا زود برگردند منم به همسرم خیلی وابسته هستم.

حالا وابستگی بده یا خوبه محبوبه ؟

بهار(فرصت دوباره آفتاب) یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.yegran.blogfa.com

ایشالا که هر جا هستند سلامت باشند و زودی برگرده به خونه و دل شما هم آرووم بگیره

مرســـــــــــــــــــــــــی بهار مهربونم

ساناز دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام رزی جان.خوبی؟رزی برات یه زحمت داشتم.من رمز شیوا دالان بهشت رو پاک کردم و ندارم.براش هم نمیتونم کامنت بزارم چون رمز میخواد.میشه بهش بگی اگر امکانش بود بیاد بهم رمز بده؟
ببخشید بهت زحمت دادم

سلام .چشم حتماً این کار رو انجام میدم .
این چه حرفیه دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد