همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

داستان ادامه کار من

می دونم خیلی تنبل شدم ، خودم هم قبول دارم .برای همین قبل همه چیز معذرت .

وای وای سلام یادم رفت بگم .بازم معذرت .

این روزها هم همین جوری دارن می گذرن و خدا رو شکر به خوبی هم سپری میشه . در مورد کارم هم فعلاً تایم کاری ام رو کم کردم و تا ظهر می مونم دفتر واینجوری برام خیلی بهتر شده .از طرفی چون تنها بودم کار نیمه کاره زیاد داشتم .تا بخوام همه کارها رو تموم کنم و بعد برم فکر کنم یک ماه شاید هم بیشتر طول بکشه .البته رئیسمون اصرار میکنه که دیگه همه چیو ول کنم و برم اما حقیقتش از وقتی سه ماهه اول رو تموم کردم حالم خیلی خیلی بهتر شد .جداً اون اوایل داشتم عذاب میکشیدم اما حالا خیلی آروم تر شدم .گاهی میشه که مثلاً میخوام از یه پله بالا برم خدا رو بینهایت بار شکر می کنم .واقعاً اون مدت حتی راه رفتم هم برام سخت و دشوار بود .

یه چیز دیگه هم که باعث شد که بخوام بمونم سرکارم ، جریان مرخصی زایمان بود .من همیشه فکر میکردم این مرخصی 6 ماهه و هر وقت که بخوای می تونی ازش استفاده کنی ولی وقتی رفتم اداره و پرسیدم گویا شرایط به این صورت ِ که باید حتماً فردی که درخواست مرخصی زایمان داره اگه زودتر از یک ماه مونده یه زایمان بخواد بره مرخصی باید تو کمیسیون پزشکی سازمان حضور پیدا کنه و پزشک معتمد سازمان هم تایید کنه که این خانم دیگه توان ادامه کار نداره .هر جوری حساب کردم دیدم بنده سُر و مُر و گُنده برم کمیسیون پزشکی صد در صد رد میشم .بعدش حیفم اومد .گفتم حالا واقعاً تا جایی که بشه صبح ها میام .

فعلاً این شد داستان کار ما .

هنوز نمی دونم جنسیت نی نی ام چیه .به خود خدا سپردم که هرچی خیرو صلاحم در اونه همون بشه .اما اگه پسر باشه هنوز هم هیچ اسمی براش در نظر نگرفتم . قبلً که گفته بودم اسم دخترونه انتخاب شده ، اما هیچ ایده و نظری راجع به ایم پسرونه ندارم .

چیزی هم تا حالا نخریدم ، گفتم بگذارم جنسیتش معلوم بشه بعد شروع کنم به خرید .اما عمه جونش براش یه ظرف غذا هدیه آورد که اولی کادویی نی نی من محسوب میشه .نمی دونم چرا هنوز هیچ احساسی نسبت به لباس بچه و وسایل کودک ندارم .یعنی احساسم مثل قبلنا است .بیشتر نشده ، به اندازه یه مامان واقعای نشده .یعنی هنوز مامان واقعی نشدم ؟

شروع زودهنگام مرخصی

دل کندن گاهی اوقات خیلی سخت میشه .حتی از چیزی که بعضی وقت ها برات اذیت کننده است . 

دروغ نگم من به وضع حاضر زندگی ام که درش هستم حسابی عادت کردم و خو گرفته ام .به اینکه هر روز بیام سرکار ، به اینکه شاید حتی زود هم خونه نباشم و بیشتر وقتم بیرون از خونه بگذره .به اینکه تا الآن فکر بچه زیاد غلغلکم نمی داد و به زندگی دونفرمون کاملاً انس گرفته بودم .اعتراف می کنم حتی نگران رابطه خودم و اچید بعد از تولد نی نی مون هستم .حالا که اون بنده خدا هیچی نمیگه و حسودی و اعتراض و این صحبت ها تو کارش نیست من فکر می کنم بچه مون که بیاد برای مدتی هم که شده یه فاصله ای بین ما می افته .راستش من هنوز اچید رو بیشتر دوست دارم . یا شاید زندگی الآنم رو بیشتر دوست دارم و دنبال تغییر نیستم .

گفتم کار، انگار من با تمام سختی هاش کارم رو دوست دارم که حالا که قراره دیگه بیام بیرون دلتنگشم . 

آره ، بیرون اومدنم خیلی یهویی شد .به عبارتی مرخصی من زودتر از اونی که فکر می کردم داره شروع میشه . 

جریان ازین قراره که شنبه آزمایشم رو بردم پیش دکتر .دکتر هم دختر عموی پدرشوهرمه و فکر می کنم ازین بابت خیلی داره وسواس به خرج میده .یه آزمایش طولانی و بلند بالا برام نوشته بود . الحمدلله تست جنین سالم بود . فقط خودم باید احتیاط بیشتری بکنم تا بیماریهای ویروسی رو نگیرم .یه جورای به من گفت بشین تو خونه و زیاد تو جمع های شلوغ شرکت نکن تا مریض نشی .حتی گفت حالا که شاغلی کارت کمی سخت میشه باید ماسک بزنی سرکار . 

من خیلی شوکه شدم ، یهو بیام بشینم تو خونه؟ روانی میشم که !

مدتی هم میشد که فشار کاری ام خیلی اذیتم میکرد و چون همکار خانم دیگه ای هم تو شرکت ندارم هنوز جریان بارداری من سکرت باقی مونده بود . در نتیجه کسی مراعات حالمو نمی کنه .

این دست اون دست میکردم که چطور به رئیسم بگم ، لااقل به فکر یه جایگزین برا من باشن .تا اینکه دیشب آقای همسر گوشی رو برداشت و خودش تلفنی جریان رو به آقای رئیس گفت . 

گفت که ممکنه سرکار اومدن براش سخت باشه و ازین صحبت ها .ضمن اینکه یه کم از شیوع بیماری های ویروسی حرف زد و گفت خانم های باردار بیشتر در معرضش هستن .( منظورش بیشتر گربه های نگهبان شرکتمون بود که تازگی ها هم دوباره بچه آورده ) 

من پیش خودم گفتم خوب مدتی ساعت کاری ام رو کم میکنم و بعدش چون خودم دقیقاً نمی دونم تا کی کشش سرکار اومدن رو دارم هروقت از توانم خارج شد حالا یک الی دو ماه دیگه کلاً میام بیرون . 

اما دیروز صبح اول وقت آقای مدیر که تشریف آوردن اومدن تو اتاقم ضمن تبریک وشادباش ( که من مردم و زنده شدم از خجالت و یهو تمام وجودم داغ شد و عرق کردم ) گفت از همین امروز هم میتونی بری خونه .سلامتی شما واجب تر از هرچیز دیگه ای و من نمی تونم در این مورد هیچ دخالتی بکنم . 

منم که در ادامه همون داغ شدن و اینا بودم حرفی نتونستم بهش بزنم .اصلاً پیش خودم گفتم شاید نخواد که من ساعتم رو کم کنم یعنی کارمند پاره وقت نخواد .برای همین موندم  تو یه موقعیتی که احساس میکنم دستی دستی از کار بیکار شدم . 

همش می ترسم بشینم خونه بهم سخت بگذره .با توجه به اینکه خانواده شلوغی هم نداریم که خواهر و برادرو خواهر شوهر اینجا باشن تا وقتم با اونها پر بشه .  

از طرفی هم دکتر بهم هشدار داده  بیرون نرو تا مریض نشی .منم که تو سرما خوردن ید طولائی دارم دیگه ترس افتاده به جونم .پاییز بیاد و منم شروع کنم به سرما خوردن و ..... واویلا   

این شد که یهویی دوران کار منم به سر رسید و باید بیام خونه .حالا سعی میکنم تا پایان شهریور بمونم و یه کم کارهام رو تموم کنم .این وجدان کاری لعنتی منم بدجور داره اذیتم می کنم .بس که نگران کارهای نیمه و نصفه خودم هستم . 

فعلاً هیچ برنامه ای برای خونه موندن جز کمی پیاده وری به فرمایش مامان جان که حتماً باید روزی یک ساعت انجام بدم و چندتا کتاب نخونده ، چیز دیگه ندارم . 

دلم میخواست کلاس زبان ثبت نام میکردم و وقتم اینجوری پر میشد اما ترس همون محیط های شلوغ و بیماری های واگیر دار و ویروسی منو دو دل کرده . 

شاید هم این خواست خدا بوده تا زودتر از سرکار بیام بیرون و بیشتر وقتم رو به خودم و نی نی بگذرونم .تا براش بیشتر وقت بگذارم .نمی دونم چجوریاست .اما دعا میکنم هرچی که هست برام خیر باشه و اونی باشه که خدا برام در نظر گرفته

بارون ، نعمتی بر سر شهر من

تو شهر من چیزی که فراوون تر از شهرهای دیگه به فروش میرسه چتره ،  

تو شهر من سقف همه خونه ها شیروونیه ،  

واسه اینکه بارون بخشی از هویت شهر منه ،  

شهر من و مردمش با بارون زاده میشن ،  با بارون بزرگ میشن و به اون خو میگیرن . 

اگه نباشه کلافه میشن و تعادل زندگیشون بهم میریزه .  

این رحمت الهی رو فکر کنم بعد از 4 ماه دیروز لمس و حسش کردیم و هممون خوشحال و سرمست بودیم از نزول این همه رحمت . 

و چه خوشحال شدم من که بطور اتفاقی دیروز رو مرخصی گرفته بودم و خوشحال تر ازون که همسر هم همراهی ام میکرد و این برای من یعنی تمام تمام لذت دنیا .یه روز خنک ، یه بارون شدید ، بدون دغدغه دست تو دست همسر جانم .....

خدایا ممنونم که نعمتهات رو به یکباره بر من فرستادی .

این روزها انگار همه حرف هام در مورد نی نی ام هستش .دیروز هم بعد از 3 روز تلاش و ممارست که نمی تونستم برم آزمایش ، انگار قسمت بود همه چی دست به دست هم بده تا یکشنبه برنامه ام جور بشه و دلم شاد بشه و قلبم پر از انرژی . 

شنبه که بعد 3 روز خواستم برم آزمایشم رو انجام بدم ، آزمایشگاه بهم گفت باید برم رشت یه آزمایشگاه تخصصی .منم جای دیگه سوال نکردم و برای روز یکشنبه مرخصی گرفتم و همسر هم مرخصی گرفت تا با هم بریم آزمایشگاه .

صبح با صدای بارون از خواب بیدار شدیم و حتماً می تونید تصور کنید چقدر خوشحال شدیم بعد از چند ماه بی بارونی و گرما و شرجی فراوون ، یه بارون خوشگل داره می باره . 

رفتیم و گفتن باید حتماً برگه جواب سونوگرافی ات رو هم می آوردی که من همراه نداشتم .دوباره اچید برگشت خونه و برام آورد و منم آزمایش ها رو انجام دادم و 

 هر چقدر اصرار کردم اجازه بده خودم تنها برگردم ، راضی نشد و با هم برگشتیم خونه . حالا پس زمینه همه اینها بارون رو از یاد نبرید . 

منم که عاشق روزهایی هستم که خونه باشم البته  غیر تعطیل و جمعه .انگار لذتش بیشتره .خلاصه آقای خوبم من رو گذاشت خونه و رفت سرکار .منم موندم خونه و یه کارهای عقب افتاده ام رسیدم وکلی کلی مشعوف و مسرور شدم . 

خدایا شکرت که اینطور دل هممون رو شاد کردی .نعمت ها رو از ما دریغ نکن . 

این بارون مشکل بی آبی رو حل نمی کنه اما لااقل با خنک تر شدن هوا کمی باعث کاهش مصرف آب میشه .باور کنید ما هم اینجا با مشکل بی آبی مواجه هستیم .مایی که زندگیمون کنار آبه .وای به بقیه نقاط کشور . 

خدایا خودت کمکمون کن .همه جوره و همه جا

سونوگرافی NT

سلام دوستای مهربونم .

خیلی ممنونم که اینقدر به فکرم هستین و راهنمایی ام می کنید .یکشنبه رفتم سونوی ان تی ، ان بی .

الحمد لله رب العالمین همه چیز خوب بود و خانم دکتر کلی از نی نی ام تعریف کرد .چون خیلی خوب و ناز وایستاد تا ما ببینیمش .اصلاً هم روشو کج نکرد یا خودشو لوس نکرد و برامون ناز نکرد .من کلی باخودم شکلات و شربت برده بودم ولی خدا رو شکر هیچکدوم لازم نشد و کار ما زود راه افتاد .

آخرش که مونیتور رو برگردوند سمت من و چند لحظه ای گذاشت تا من تصویر نی نی کوچولوم رو ببینم ، یهو ازش پرسیدم جنسیتش معلوم نیست ؟

خانم دکتر گفت : الآن خیلی سخته گفتنش ، اما بگذار ببینم ، خیلی دقت کرد و گفت : احتمال میدم احتمال میدم پسر باشه !

من شل شدم ......

دعوام نکنید ، خودم می دونم ، هرچی باشه لطف خداست ، پسر دختر نداره ، سالم بودنش مهمه .اما من هنوز به اون بلوغ فکری نرسیدم که بتونم قضیه رو هضم کنم .

من تمام عمرم عاشق دختر بودم و هستم ، از اولش هم که باردار شدم مامانم گفت حالت هات به دختر می خوره ، هرجا هم سرچ کردم تو اینترنت ویارهام ، ویارهای دخترونه بود .خیلی خوشحال بودم .هر وقت سختم میشد و خلاصه اذیت میشدم ، به عشق دختر بودن نی نی ام برام قابل تحمل میشد .حتی اسمش ، اسمش رو سال 87 ،‌وقتی من و آقای همسر نامزد بودیم انتخاب کردیم .تو این همه وقت هم هرچی گشتیم اسم دیگه ای بخوایم بگذاریم ، همسرجان گفت : نه همون خوبه .حالا حتی اسم پسر هم هیچی انتخاب نکردیم و موندیم توش .

خواهر و برادرم هم دختر دارن ،‌ حال پیش خودم میگم خدا حتماً‌ اونها رو بیشتر از ما دوست داشت که بهشون دختر داد .

البته بگم : از مدتهای قبل از مادرشوهرم نه به شکل مستقیم ، شنیده بودم که ایشالا پسر بیارین .به همسر گفته بود تو خودت خوبی ، یه پسر خوب هم خدا بهت بده .جداً هم که قلب همسرم خوب و ذاتش مهربونه . همیشه میگفتم اگه خدا روزی بهم پسر داد خدا کنه عین تو باشه .

ولی آقای همسر برام حقیقتی رو آشکار کرد که دلم هوری ریخت پایین .

بهم میگه : همیشه از خدا میخواستم بهم پسر نده ، تا بلاهایی که من سر مامان و بابا آوردم ، اون سرم نیاره .

آخه همسر من بینهایت شیطون و پر جنب و جوش بوده و الآن هم هست .اذیت کردنش هم همین شیطنت و جنب و جوششه .والا همین الآنش هم ولش کنم تمام هفته اش میره فوتبال و دویدن و شنا .خداییش رفیق باز نیست ولی به معنای واقعی عاشق ورزشه .

حالا همش میگم من چرا باید تاوان شیطنت های تو در کودکی ات رو  پس بدم .تو شیطون بودی یعنی بچه منم بخواد عین تو بشه دیگه واویلاست .

از دیروز مثل این .... آدم های پریشون احوال دارم سرچ می کنم تو اینترنت که تعیین جنسیت بدون سونو چیه .والا از بین 10 تاش ، 7 تاش که مربوط به دختره به من می خوره ، 3 تا که مربوط به پسره بازم به من میخوره .

بعد میشینیم میگم این خرافه ها رو بگذارم کنار .

حالا دیگه موندم ببینم خدا برام چی میخواد .