همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

سال جدید , زندگی جدید

بسم الله الرحمن ارحیم

سلام به همه عزیزانی که اونقدر به من لطف دارن که حتی با تنبلی های من , بازهم منو از یاد نبردن و سراغمو گرفتن .کامنتهای مهربونانه اتون رو خوندم و حالا جواب همه اون محبت ها رو اینجا می نویسم .

سال نو بر همگی مبارک باشه و روزهای پر خیر و برکتی در پیش داشته باشین .

می دونم خیلی خیلی دیر اومدم .دقیقاً یک ماه از آخرین پستی که گذاشتم میگذره , اما تو این مدت سرم به شدت شلوغ بود و واقعاً هیچ تایم آزادی برای خودم نداشتم .تعطیلات عید هم مزید بر علت بود .

خوب دیگه زیاد حاشیه گویی نمی کنم .جونم براتون بگه که فردا 16 ام فروردین , یک ماه از ورود پسرک من به این دنیا می گذره .داستان دنیا اومدنش هم اونقدر طولانی و پراسترس برای من شد که حد نداره .البته نه فقط برای من , اطرافیانم هم ازین استرس دنیا اومدن پسرک مستثنی نبودن.

تا جایی گفتم که قرار بود صبح پنج شنبه ( 14 اسفند ) برم بیمارستان .



مامانم شب پیشم بود و صبح بدون عجله راه افتادیم و همسر منو از زیرقرآن رد کرد و با توکل بر خدا رفتیم ,ساعت حدود 10 رسیدیم .بگذریم که چه شب سختی رو گذروندم و چقدر استرس داشتم .از فردایی که نمی دونستم چی قراره بشه می ترسیدم .نمی دونستم تنها برمیگردم یا با نه .تموم راه مثل بچه هایی که از رسیدن به مطب دکتر وحشت دارن , می ترسیدم .آخه من واقعاً از اتاق عمل هراس داشتم و دارم .

همون مامای قبلی حضور داشت و باز با هم صحبت کردیم و یک دور دیگه معاینه شدم و گفت هیچ پیشرفتی نداشتی .در این بین اولین سونو گرافی ام رو نگاه کرد و با محاسبه خودش هم 40 هفته ام روز 15 ام به پایان می رسید .خانم ماما با توضیح اینکه  ساعت 11 صبحه و شیفت کامل ایشون فردا یعنی روز جمعه از ساعت 2 بعداز ظهر شروع میشه .به من گفت برو و فردا بیا تا خودم باشم و برات آمپول فشار بزنیم .

و من بازگشتم به خانه .

باز هم یه شب سخت و پر استرس رو گذروندم .شاید علت خاصی نداشت ولی من فقط اشک میریختم .تمام روز و شب من در حال گریه کردن بودن .جمعه 15 اسفند هوا اونقدر آفتابی و دل انگیز بود که حد نداشت اما من فقط خونه رو مرتب کردم و بعدش رفتیم دنبال مامانم .دیگه حوصله پیاده روی تو اون آفتاب زمستونی رو هم نداشتم .باز هم ناشتا موندم و ساعت 2 رفتیم به سمت بیمارستان .باز هم مراسم رد شدن از زیر قرآن و صدقه و توکل بر خدا موقع بیرون رفتن از خونه .

بیمارستان که رسیدم , به دکترم زنگ زدن , چون باید با دستور پزشکی ایشون آمپول رو تزریق میکردن .اما خانم دکتر گفتن الان نه , فردا صبح ناشتا بیا , یا با آمپول طبیعی زایمان می کنی یا سزارین میشی و من دوباره برگشتم خونه .

دیگه حوصله ای برام نمونده بود .باز هم یه شب پر استرس و دلهره دار دیگه رو گذروندم .

صبح شنبه یعنی 16 اسفند , ساعت 6 رفتم بیمارستان . این بار هم باز از زیر قرآن رد شدم و دیگه دعا میکردم زودتر تکلیفم معلوم بشه .

همیشه فکر میکردم مسیر بیمارستان برای زایمان رو با درد و ناله باید طی کنم اما با گذشت 40 هفته و 2 روز و یا به عبارت دیگه 3 روز هیچ اثری از درد در من دیده نمیشد .این بار به جز مامانم , مادرشوهرم هم همراهمون بود .خودم رفتم و برگه های پذیرش رو پر کردم و پیش به سوی بخش زایمان شدم .

دوباره با دکتر تماس گرفتن و وضعیت جسمانی ام رو بهش گزارش دادن و صلاح ندونست که آمپول فشار زده بشه .البته مامای دیگه ای هم که اومد همین حرف رو بهم زد و گفت وضعیتت اصلاً نزدیک به زایمان نیست و آمپول فشار جدا ازینکه خودت رو اذیت می کنه بچه رو هم تحت فشار قرار میده .

دیگه حوصله جنگیدن و مبارزه رو نداشتم و گفتم هرچی دکتر بگه .

کخ دکتر هم گفت من تو یه بیمارستان دیگه عمل دارم , آماده اش کنید و اتاق عمل اورژانس براش آماده کنین تا من بیام .

و اینگونه بود که من ساعت 11 صبح رفتم تو اتاق عمل .

جریان بعد زایمان بمونه برای پست بعدی.

من که درد زایمان نداشتم اما تمام مدتی که هی می رفتم بیمارستان به امید زایمان , برای همتون دعا میکردم .صبح شنبه 16 ام که زیر سرم بودم تا برای اتاق عمل آماده بشم برای تک تک تون دعا کردم .

 

نظرات 9 + ارسال نظر
مونا شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:53 ب.ظ http://zehneashofteh.blogsky.com

سلام عزیزم ایشالا قدمش خیر باشه،از طرف منم ببوسش

سلام مونا جونم .فدای تو , ان شاء الله شما زودتر بری سر خونه خودت و بعدش هم مامان بشی.به امید خدا

mahtab یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:28 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام
بالاخره اومدی مامان خانوم
مبارک است مجددا
هم سال نو و هم.نقش نو و هم زندگی نو
روزهای خوب و خوشی در این سال براتون ارزومندم
پیشاپیش یک ماهه شدن گل پسری مبارک

سلام مهتاب خوبم .دوست مهربون و همراه من .
نقش نو , چه تعبیر خوبی .حقیقتاً هم یه نقش جدید و نو هست .
ممنونتم

برای تو یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ق.ظ http://dearlover.blogfa.com/

سلام مامان خانومی
چشمتون روشن انشالله که یک نی نی ناز و خوش قدم رو همراه خودت به خونه اوردی
از طرف من یک بوسش بکن

مامان خانومی امسال حتما با ورود نی نی و مامان شدنتون سال خوبی براتون هست اما باز هم ارزو می کنم که امسال پر باشه از اتفاقات خوش سلامتی و برکت براتون

سلام دوست خوبم .ممنونم , ان شاء الله .
تشکر زیاد از دعای خوب و ریبات عزیزم.همینطور برای شما خانمی

صبا یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:44 ب.ظ http://maokhoda.persianblog.ir/

آخی عزیزم خیلی سخته هی بری و برگردی.استرس آدمو میگیره.
مبارک باشه :) جوجه ات 2ماه و 8 روز از جوجه من کوچیکتره
ایشاله همه نی نی ها زیر سایه پدر و مادرشون صحیح و سالم باشن

ای جان 2 ماه کوشولوتره ؟ای خدا هر دوشون و همه بچه ها رو برای مامان و باباها حفظ کن.
از استرس و سختی اون روزها نگو

ساناز یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام مامان رزی.سال جدید رو به خونواده 3نفریتون تبریک میگم.انشالله سالیان سال در کنار هم شاد و سلامت باشید.قدم اقا پسرت هم مبارک.انشالله با قدمهای نازش برکت و شادی و عاقبت بخیری براتون اورده باشه.زود بیا منتظر بقیه خاطراتیم

سلام ساناز جونم .خوبی گلم .فرنام چطوره ؟قربون محبتت عزیزکم .ممنون از دعای خوبت دوست گلم

مرضی دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:19 ب.ظ http://azno93.blogfa.com/

سلام رزماری جان
قدم نو رسیده مبارک
خوشحالم که خبر از سلامتیتون دادی
چند بار اومدم وبت ببینم اومدی یا نه. خدا رو شکر خوبین

سلام مرضی جونم .قربونت برم عزیز دل من .
ببخش نگرانتون کردم .حالم کمی دیر خوب شد برای همین دیر جواب دادم

بهار(فرصت دوباره آفتاب) سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:17 ق.ظ http://yegran.blogfa.com

سلاممممممممم مامان خانوم قدمش مبارک باشه
برادرزاده من هم 27 سال پیش روز 16 اسفند دنیا اومده

ای جان بهار خانم خوبم .تارا گلی من چطوره ؟خودت خوبی ان شاء الله .
الهی پس 16 اسفندی تو فامیل شما هم یافت میشود

ویانا چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ق.ظ http://mehrsanlife.blogfa.com

خوش قدم باشه نی نیت

مرسی بانوی مهربان

شهره پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:11 ب.ظ http://ourlovelyhut.blogsky.com

سلام عزیزم سال نو مبارک باشه
راستی که امسال برای تو از اولش پر از خاطرات ناب و فراموش نشدنیه
حتما تا الان هم تعطیلات شیرین و تازه ای با وجود نی نی نازتون داشتین و اولین بهار مادریتو آغاز کردی
من کاملا حس قبل از زایمانتو درک میکنم اون انتظار خیلی استرس زا هست منم فقط با امید و توکل به خدا آروم می گرفتم و همه ی تلاشمو کردم که تا جایی که میشه صبر کنم تا وقتش برسه
حتما تصمیم درستی گرفتی برای زایمان و مسئولیت رو به دکترت سپردی
بیصبرانه منتظر ادامه ی خاطراتت هستم و بیشتر از اون دوست دارم نی نی تونو ببینم
از راه دور می بوسمش

سلام شهره جونم .خوبی خانم گل .عسل بانوی شما چطوره ؟
ممنونم گلم .بله امسال شادی عیدمون چند برابر بود .خداوند برای همه آرزومندهاش بخواد ان شاء الله .
چشم بقیه ماجرا رو هم زود می نویسم .ممنونم شهره جانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد