همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

تولد پسرم - قسمت 3

بسم الله الرحمن الرحیم 

خیلی وقته که مطلبی ننوشتم و روزها هم همین جور دارن میگذرن .تو این مدت سرم اونقدر با نی نی کوچولوم گرم شده بود که فرصتی نداشتم برای وبلاگ نویسی .البته کمی دست تنها هم موندم .حالا میگم براتون .بهتره روال خاطراتم رو عوض کنم .چون دیگه زمانش خیلی گذشته بهتره اول از این روزهام بگم و بعد تیکه تیکه از خاطرات زایمان بگم . 

یونا جان ما , 2 ماهگی اش رو هم گذروند و واکسنش رو هم زد و وزن خوبی هم گرفته . 

روز 2 ماهگی اش قد اش 61 سانت  وزن 5400 گرم بود . 

چند روز اول با شیر خودم شروع کردم اما آقا پسر ما سیر نمیشد و شیر کمکی رو شروع کردم .خیلی سعی کردم که تلاش کنم شیرم زیاد باشه اما به هرحال پسرک بیشتر تمایل به شیر با شیشه نشون میداد چون با شدت بیشتری تو دهنش خالی میشد و کلاً ازون مدل هاست که خیلی تو خوردن ولع داره , فکر نمی کنم بیشتر از 3 ماه شیر مامانش رو بخوره و به شیشه رو بیاره .امروز اگه وقت شد برم شیردوش بگیرم تا اینجوری لااقل بهش بدم .  

روی 2 پا می ایسته , من و خانواده های پدری و مادری اش رو می شناسه و عکس العمل نشون میده , علاقه زیادی به گرفتن شیشه شیرش داره و گاهی خودش میگیره , هنوز تو آیینه خودش رو نمی شناسه و فقط به صورت من نگاه می کنه و می خنده .دلش توجه میخواد و میخواد کسی کنار بشینه یا باهاش حرف بزنه یا بازی کنه .از همه مهمتر که هنوز هم روز و شبش رو پیدا نکرده و ساعت خوابش تنظیم نشده.

خوب بریم سر خاطرات .  

ساعت 1:30 بعد از ظهر بود که اوردنم اتاق خودم , شب حدود ساعت 11 دکترم که اومده بود بیمارستان , اومد به من یه سری بزنه و گفت ساعت 12 بلندش کنین تا راه بره .گفتم :دکتر زود نیست , گفت : نه .کسی که اینطور موند برای زایمان طبیعی, زرنگ ه .راه بری برات بهتره. 

خلاصه شب بعد از 12 اومدن و منو بلند کردن تا برم سرویس بهداشتی .3 یا 4 قدم بیشتر با تختم فاصله نداشت اما مگه میشد برم .خلاصه خودمو به زور و با درد کشوندم , ترسی که داشتم از درد خیلی بیشتر بود .همش می ترسیدم بخیه هام پاره بشه .تا بلند شدم و خودمو رسوندم داخل سرویس کف اتاق ..... پر از خون شد . 

به هر حال شب هم گدشت , خواب نبودم اما بیدار هم نبودم .یه حالی بین خواب و بیداری .یونا هم که پیشمون بود .طفلک هر از گاهی هی گریه میکرد و زود ساکت میشد .اما از اتاق کناری صدای گریه یه بچه تا صبح میومد . بیشتر از مادرش دلم برای حنجره بچه می سوخت .به قدری جیغ های بنفش میکشید که نگو . 

صبح شد و قرار بود نزدیک ظهر مرخص بشم .قبل ساعت 8 , سرپرستار اومد تا پانسمانم رو عوض کنم .قربونش برم یه برگه داد دستم و گفت دستورات رو از رو همین بخون . 

من هیچ تجربه ای در مورد عمل تا به حال نداشتم , ازش پرسیدم پانسمانم رو باید عوض کنم , گفت : تو برگه نوشته , گفتم رفتم خونه دارو چی بخورم , گفت : تو برگه نوشته .گفتم : غذا کی می تونم بخورم , گفت : تو برگه نوشته .دیگه من هیچی نگفتم . 

ساعت هی میگذشت و من برای خونه رفتن لحظه شماری میکردم .هرچند که تخت بیمارستان برام خیلی راحت تر بود ولی دلم یه حموم میخواست .مریم دوستم اومد دیدنم وقتی داشتم باهاش حرف میزدم احساس کردم داره دردم میگیره فکر کردم از حرف زدنه؛ ساکت شدم اما لحظه یه لحظه بیشتر شد ؛ باز هم گفتم حتما طبیعیه .ساعت حدود ۱ عصر شد ای وای دیگه داشتم میمردم .گفتن برای ترخیص اماده شد تا اومدم از تخت بیام پایین وسط زمین و هوا گیر کردم , از شدت درد نمی دونستم چیکار کنم , مادرشوهرم سریع رفت بخش پرستاری , اومدن و گفتن خوب مسکن نزدی از اونه .گفتم چرا مسکن نزدین ؟بهم میگن خوب نگفتی , لابد لازم نداشتی ! 

یعنی منی که 24 ساعت از سزارینم نگذشته خودم باید بگم لطفا به من مسکن بزنین ؟یعنی ممکنه لازم نداشته باشم ؟ 

خلاصه اینم خاطره وحشتناکم از بیمارستان بود . 

اول گفتن دکترت باید بیاد , اما بعد بدون ویزیت دکتر منو مرخص کردن .ساعت حدوداً 2:30 مرخص شدم و تا از بیمارستان برسیم خونه حدود 4 بعد از ظهر بود . 

مهم ترین و زیباترین لحظه های من تا اون لحظه با وجود تمام دردها و اذیت شدنهام , شیر دادن به یونا بود .لذت زیبایی داشت که قابل وصف کردن نیست . 

البته من برای شیر دادن خیلی اذیت شدم , اونقدر درد داشتم که داد میزدم و اشک می ریختم .وقتی مهمون داشتیم جرات نمی کردم بچه رو شیر بدم چون صدای جیغ من بیشتر از گریه بچه بود .همیشه همسرم باید حضور میداشت و بازوهای منو فشار داد اونقدر شدید که درد شیر خوردن رو لابلای فشاری که روی دستهام میداد فراموش کنم . 

مضاف بر این که نسبت که آیدا دوستم که اونم با من باردار بود و 5 روز بعد من زایمان کرد , درد خیلی بیشتری داشتم . تا 10 روز نمی تونستم به پهلو بخوابم و فقط به پشت میخوابیدم و وقتی دراز می کشیدم خودم نمی تونستم از جام بلند و حتماً یه نفر باید منو بغل میکرد و بلندم میکردم .باور کنید آدم ناز پرورده و لوسی نیستم اما درد داشتم . 

راه رفتن که بماند , کافی بود سرپا بایستم یا راه برم , بخیه هام به شدت درد میگرفت . 

بعد از 10 , 12 روز که یه کم درد بخیه هام ککاهش پیدا کرد , عضلات شکمم درد میکرد .هنوز هم درد میکنه .جوری که نمی تونم به زیر شکمم دست بزنم .  

8 روز که از تولد یونا گذشت , یه روز مادرشوهرم که اومده بود پیشمون , گفت گردنم از دیشب گرفته .گرفتن همانا و دکتر رفتن همان و دکتر گفت مهره های گردن تو فشار هستن و دیسک گردن گرفتی .بنده خدا باید ازین آتل هایی که چونه داره و هم پشت سر رو نگه میداره هم جلوی سر رو استفاده میکرد و درد شدید داشت .

بعد از 10 روز که مامانم پیشم بود , و بعد چند روز دردی که مامان تو کتفش حس میکرد , مامانم رو رسوندیم دکتر , که متاسفانه طبق حدس خودش , زونا گرفته بود .همه می دونن که زونا چقدر درد داره .البته یکی از اقواممون قبلاً داشت نمی دونم از ایشون گرفته بود یا بخاطر استرسی که سر زایمان من کشید دچار شد می دونید که من سه بار به قصد زایمان رفتم بیمارستان و دوباره برگشتم و تمام این مدت مامان طفلک من داشت اذیت میشد .جوری که بابام تعریف میکرد از حال و احوالش میگفت مادر بودن خیلی سخته . 

زونا ویروس نهفته آبله مرغان در بزرگ سالان هست که روی سیستم عصبی فعال میشه و با اعصاب ارتباط مستقیم داره .دارو کمی درد رو کاهش میده اما از بین نمی بره و چیزیه که باید تحمل کرد . 

بنابراین من دیگه سعی کردم فشار مضاعفی بر عهده مامانم نباشم و تقریباً دست تنها شدم . 

بیچاره مامان که خودش چندین روز تو خونه من درد کشید و اونقدر کار داشتیم که زودتر نتونست بره دکتر , حالا دیگه که کمی می تونستم رو پای خودم باشم نمی خواستم بیشتر اذیتش کنم . 

دیگه کم کم عید هم از راه رسید و اولین سال 3 نفره خانواده ما شروع شد . 

۱۶ اسفند که زایمان کردم , همسر جان 14 روز مرخصی زایمان داشت .که دقیقاً مرخصی اش وصل شد به تعطیلات عید .بزرگ ترین سرمایه زندگی ام همسر جانمه که نمی دونم چطور ازش تشکر کنم .تو تمام مدتی که من حالم خوب نبود لحظه ای تنهام نگذاشت و پا به پای من کنارم بود و زحمت کشید .