همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

نرم نرمک میرسد

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه آرزوهای بزرگ و رویدادهای دور دست بالاخره یه روزی اتفاق میفته .

تو ذهنم 9 ماهگی پسرم ، یعنی عبور از یه مرحله سخت نوزادی ، یعنی بزرگ شدن ،‌ راه رفتن و غذاخوردن .اکثر اوقات بهش فکر میکردم و اونو یه چیز گنده تو ذهنم متصور شده بودم ،‌ تا اینکه امروز رفتیم آزمایشگاه برای گرفتن نمونه خون از پسرم بابت فقر آهن .یه خانم دیگه ای با دخترش اومده بود .ازم پرسید برای 9 ماهگی اومدی ؟ و من بعد از جواب دادن به اون خانم یهو به خودم اومدم و گفتم یونا 9 ماهگی اش رسید .وای که چقدر زود و نرم و بی صدا وارد 9 ماهگی اش شد پسرم  و ازون موقع هی دارم با خودم مرور می کنم این 9 ماه با تمام تمام سختی هاش به بوئیدن 1 لحظه پسرم می ارزه و با لبخندهاش سختی روز و شب های گذشته برام شیرین میشه .

حالا یه کم خودستایی کنم .گفتم که تو آزمایشاه یه خانم و نی نی دختر هم اومده بودن ،‌ اون خانم نوبت قبل من بود و رفت تست داد .خوب پرسنل آزمایشگاه هم انصافاًّ مهربون و نرم رفتار کردن ، اما تا نوبت ما شد ، من که رفتم یونا رو بردم برای گرفتن خونش و آستینش رو در آوردم ،‌ خانم ه یه همکاراش گفت بیاین این خوشتیپ رو ببینید ، حالا همه ریختن رو سرم ما هی یونا رو ناز میدن ،‌ دستشو میگیرن ، قربون صدقه اش میرن .یونا یه سرهمی پوشیده بود ،‌هی لباس اش رو به همدیگه نشون میدادن و غش ش براش میخندیدن .و اما من ، پر از یه حس خوب .

واقعاً راست ه که میگن میخوای تو دل یه نفر جا باز کنی از بچه اش تعریف کن .

خدا همه بچه ها رو به پدر مادرهاشون ببخشه و همیطور همه پدر مادرها رو برای بچه ها حفظ کنه .

این بود خاطره امروز ما

نظرات 8 + ارسال نظر
mahtab شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:12 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com/

سلام رزی جان
خوبید ان شاالله؟
خدارو شکر بابت همه ی نعماتش و خسته نباشی بابت زحمات این نه ماهه
ماشاالله به یونا جان
حالا هی ازش بنویس و تعریف کن اما عکس نذار!!!! میخواهی دل ما رو آب کنی و حسابی منتظرمون بذاری؟
عکس بذار دیگه مامان خانوم ِ مهربون

سلام مهتاب جانم .
وای نگو از عکس گذاشتن که هر روز صبح یادم می افته و بعدش فراموش می کنم .یعنی وقتم اجازه نمیده /چشم من دیگه دارم حسابی بدقول میشم .چشم ،‌چشم ، چشم

لیلا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام عزیزم
خوشحالم اکی شدی
همینطور که آرزو می کنیم بچمون دندون در بیاره،راه بره،حرف بزنه،و.....خودمون لحظه به لحظه جونیمون میگذره....وقتی آرزو می کنیم بچمون زودتر بزرگ بشه وقتی به آرزومون رسیدیم میفهمیم ای داد بی داد جونیمون گذشت...چقد دلمون تنگ میشه دلمون میخاد برگردیم به همون روزها....گلم قدر لحظه به لحظه رو بدون چون گذراست دیگه هیچوقت بر نمیگرده...سعی کن طوری زندگی کنی ...طوری برای تربیت یونا برنامه ریزی و اجرا کنی... و از لحظه ها نهایت استفاده رو کنی که هیچوقت پشیمون نشی...قدر ین لحظه هارو بدونننن...امیدوارم که همیشه سایه شما و بابا یونا مستدام و خدا یونا رو براتون حفظ کنه...

سلام دوست جدیدم .
چقدر دلنشین صحبت میکنی عزیزم و حرف دل رو می زنی .بله کاملاً حق با شماست ما وقتی بزرگ شدن بچه هامون رو میبینیم که خودمون جوونی مون رو سپری کردیم .
الهی که به خوشی سپری بشه .ممنونم از دوست خوبم

ساناز چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام خانمی.
ای جونم گل پسرت 9ماه شد.اصلا باورم نمیشد 9ماه گذشته.انشالله که همیشه و همیشه شاد باشید و روزها وشبهاتون همیشه سرشار از ارامش و اسایش باشه.
رزی دلم ضعف رفت عکس اشده تو بزار.براش صدقه بزار و زیاد ماشاللله لاحول و لا قوه الا بالله بگو

قربون خاله سانی .
آی نگو از تنبلی من ،‌ که الان چند وقته پست نمیگذارم فقط به این علت که میخوام پست عکس دار بگذار اما بازم وقت نمیشه .
روزها که میرم خونه یونا اصلاً نمیگذاره پشت سیستم بشینم .میاد میخواد خودش هم بشینه

شیوا دالان بهشت شنبه 30 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ق.ظ

آخی عزیززززم انگار دیروز بود گفتی تصمیم گرفتید بچه دار بشید چقدر زود گذشت ... ببوس اون جیگرو به جام

مامان جون شما که به زودی میای و میگی یه نی نی خوشگل بغلته .واقعاً که زمان چقدر زود میگذره

ندا دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:20 ق.ظ http://27esfand.persianblog.ir

قربون پسرک که آزمایش خون داده

خدا نکنه .ندا جون کجایی شما .وبت باز نمیشه .دلم میخواد از نیکان و بزرگ شدنش بخونم .از خودت هم هیچ خبری ندارم

بهار چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ب.ظ http://yegran.blogfa.com

من من منم رمز می خوام گل پسر رو ببینم

لیلا دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام رزماری جان

نمی دونم چرا ولی دلم برای نوشتناتون تنگ شده...نوشته اخری رمز داشت ولی من خجالت کشیدم ازتون رمز بخام ...خب بلاخره ما تازه اشنا شدیم باهم ...و من دوست ندارم با درخواست نابجا شما معذب بشید...دلم میخاد طرفم راحت باشه توی ارتباط بامن.....دلم تنگ شده دلم نوشته بی رمز میخاد...هرروز میام سر میزنم....خبری نیست...

سلام دوستم .
معذرت میخوام حق با شماست من دارم تنبلی میکنم ، راستش یه دوره کلاس با دوستام شروع کردم حسابی وقتم پر شده .
کاش شما هم وبلاگ داشتی تا بیشتر در ارتباط بودیم .
عذر میخوام ولی رمز رو فقط به کسانی که مستقیم میشناسم میدم .کاش شما هم وبلاگ داشتی .ممنونم که درک میکنی عزیزم

شهره پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ق.ظ http://ourlovelyhut.blogsky.com.

سلام عزیزم
متاسفانه من رمز ندارم

فرستادم برات خواهر جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد