همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

اندکی صبر سحر نزدیک است

بسم الله الرحمن الرحیم

حال خودمو تو این روزها با حال سال گذشته ام که مقایسه میکنم پی به کوچکی و بی مقداری وجودم میبرم .

از حال پریشونی که سال قبل داشتم . یادم میاد ، بر خلاف انتظارم روزهای پایانی بارداری ام سخت از سخت بر من گذشت و پر از استرس بودم که حتی از یادآوری اش پریشون میشم .کمی شاید هم بیش از کمی افسردگی بارداری گرفته بودم و در کنار اینها حرفها و جنگ و جدل روحی روانی داشت منو از پا درمیاورد .راستش رو بگم هیچ تمایلی به اومدن یونا نداشتم .از اینکه کماکان بارداری ادامه دار بشه راضی تر بودم تا شاهد تولدش باشم اونم نه به میل خودم .

هنوزم خودم رو برای انتخاب اشتباه دکترم سرزنش میکنم که به هیچ وجه ازش راضی نبودم ،‌هنوزم وقتی میشنوم دیگران شب زایمانشون میرن آرایشگاه ،‌ میرن آتلیه ، میرن مهمونی ،‌ بغض میکنم و اعصابم خط خطی میشه .هنوز کسی نمی دونه من 3 روز کامل قبل زایمانم اشک ریختم .وقتی میگم کامل دروغ نگفتم .لحظه ای اشکم بند نمی اومد .وحشت داشتم .از همه چیز که مطمئناً اون همه چیز ناشی از افسردگی ام بود .

نمی خوام دیگه ادامه بدم ،‌بایـــــــــــــــــــــد فراموش کنم .باید به لحظه های خوب الان فکر کنم ،‌ اگرخاطره خوشی ندارم ، اگر حتی 1 دونه عکس از بیمارستانم ندارم ، راست میگم من حتی 1 دونه عکس از بیمارستان ندارم ،‌ حتی فیلم هم نگرفتم چون نمیخواستم خاطره ای برام بمونه .هیچ چیز زیبایی برام نداشت اون 24 ساعت لعنتی .تنها تنها نقطه شیرین اون بیمارستان لحظه شیر دادنم به یونا بود که روز اول بی وقفه تو بغلم میگرفتم و ازینکه میتونستم بچه ام رو آروم کنم خوشحال بودم .وقتی بیمارستان به اون مجهزی با کادر پرستاری داغون که بعد عمل یه مسکن به من نزدن و من تنها خاطره ام درد و درد و درده .فرک کنین من تا 24 ساعت با بیهوشی اتاق عمل که داشتم مابقی درد جراحی رو تحمل کردم .خودم هم فکر میکردم طبیعیه .بعد که اعتراض کردیم فرمودن نگفتی بعد عمل مسکن میخوای !

خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود تا نتونم از ته دل بخندم .

اما ..............................

اما امروز از همیشه خوشحال تر و راضی تر هستم .از اینکه خدا یه هدیه به نام بچه به ما داده .یه هدیه شیرین .یه شیرینی موندگار .یه نعمت بزرگ .به همه خاطرات بد و تلخم پشت میکنم و با پسر خوشگلم از این روزهای خوبمون لذت می برم.

نظرات 3 + ارسال نظر
شهره یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 06:51 ب.ظ http://ourlovelyhut.blogsky.com.

عزیرم همونطور که خودت هم تلاش میکنی بهتره فراموش کنی اون خاطرات تلخ و با شیرینی روزهای بعدی اومدن یونا جان جایگزین کن
تولد عروسکمونم مبارک باشه

متشکرم خاله شهره .ممنون
بله دیگه داره به فراموشی سپرده میشه فقط یه طعم کم از تلخی اش به یاد میاد که ان شاالله اونم از یاد ببرم .
مهم این روزها و این لحظات ه که به بزرگ شدن یونا میگذره

لیلا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 04:24 ب.ظ http://dl1990.blogfa.com

سلام گلم هیچوقت هیچوقت بی مقدار و کوچیک نخواهی بود...من درکت می کنم زایمان یکی از سختترین لحظات زندگی یک زن هست...هیچ مردی هیچ مردی وجود نداره که بتونه دردش رو تحمل کنه....رنجهایی که زنها میکشن واقعا غیرقابل تحمل...برای همین که ماصبور می شیم...حتی توی اینکه غصه هارو توی وجودمون بریزیم ،حرفای دیگران رو توی دلمون بریزیم کم و کاستی مردمون و ب روش نیاریم...درد های روحی،درد های جسمی مارو صبور میکنه برای همینه ب معنای واقعی ما یک خانم به تمام معنا هستیم....بغض دارم بخاطر یک خانم به تمام معنا شدن....بخاطر اشک های یواشکی...بخاطر سندرم زنانه....بخاطر درد های زایمان....بخاطر خیلی چیزهای دیگه که نمیشه با کلمات وصفشون کرد....ولی ب وجودت به وجودم افتخار میکنم....به زن بودن...به فرشته بودن...از خدا میخام وقتی یوناجان برای خودش مردی شد قدر این خانم به تمام معنارو بدونه....بهش احترام بذاره....حتی وقتی دسته گلت رو تقدیم ی زن دیگه کردی بهت بی توجه نشه.....درسته تو شب زایمانت آتلیه نرفتی مهمونی نرفتی ولی ب جاش کار بزرگی کردی....دلت نسوزه گلم...اجرت با خداست.....گلم دوستت دارم .....وقتی چیزی عذابت میده بنویس فقط بنویس ،تمام احساساتتت رو بدون خجالت از خودت و باتمام جزئیات روی کاغذ بیار....سبک میشی....کاری که منه بدون سنگ صبور میکنم همینه وگرنه غصه هام خیلی از وجودیت من بالا تره میشههه....ایشالا هیچ چیزی اشکت و در نیاره گلمممم......بهشت زیر پاتتتتت....

ممــــــــــــــــــــــــــــنون لیلا جان .ممنون
از این همه لطفت و هم صحبتی ات .آفرین بر تو که اینقدر درک خوبی از مسایل داری و اینطور سختی ها رو ترسیم میکنی البته با دید مثبت بهش نگاه میکنی .
با وجود دوستایی مثل شما که اینجا دارم خوشحالم که میتونم درد و دل کنم.

mah-tab سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 08:07 ق.ظ http://myonlinediarybook.persianblog.ir/

ناااازی
جقدرسخت
اما رزی جان به قول خودت مهم همون بچست و سلامت بودنش
تازگیها یکی از اقوام بچه دار شده و چقدر که همه چیزشون ایده ال بود ماشاالله
از دردنداشتنش و عملش و عکاسی و مهمانی و ....
خلاصه...منم داشتم افسرده میشدم از یاداوری خاطره ی خودم
منم کم اذیت نشدم
با گریه به هوش اومدم و کلی حرص و جوش خوردم و نمیتونستم هم درست سرفه کنم از شدت درد
ولی به قول مامانم اینا همش حواشیه و الکیه
مهم سلامت بچست
خدای نکرده اگر یک مو از سرشون کم شه ولی اونها همه باشه فایده ای داره ایا؟

سلام گلم .
بله مهتاب جان ،‌ کاملاً درسته ، حق با شماست .می دونی وقتی تجربه ات زیاد میشه یا به قولی پخته تر میشی درسته این حواشی آزار دهنده میشه اما گذراست و دیگه اهمیت چندانی نداره .
الحمدلله بچه ها سالم هستن ، به امید خدا صالح هم میشن و سر به راه .این خاطرات بخشی از تلخی زندگی میشه تا قدر شیرینی هاش رو بیشتر بدونیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد