همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

8 ماهگی یونا

بسم الله الرحمن الرحیم

8 ماهگی پسرم با سفرمون به تهران آغاز شد و این دومین مسافرت یونا بود .

مسافرت های آخر هفته همسر همچنان ادامه داره ،‌ مثل همیشه بخاطر فوتبال .این بار هم مسابقات کشوری بین شرکتهای تابعه محل کار آقای همسر .

الحمدلله یونا در طول راه جز چند ساعتی اونم تو مسیر برگشت اصلاً‌اذیت نکرد .یه مسافرت 1 روزه خیلی روحیه ام رو عوض کرد .خیلی سریع و عجله ای هم خونه خواهر من رفتیم هم خواهر همسر جان .یونا هم قربونش برم فقط دلبری کرد .حتی یک بار هم لج نکرد و گریه های بیخودی سر نداد .همش آروم بود و مشغول بازی .کلأ وقتی دور و برش شلوغ میشه آروم میگیره بچه ام  .

این روزها دیگه کم کم دارم دامنه غذاهاش رو وسعت میدم .من برخلاف دوستم که یهو هجوم میاره به سمت غذاهای مختلف برای بچه اش،‌ سعی می کنم زیاد از مدار دستورات بهداشت دور نشم و آروم آروم پیش میرم .

یونا داره تخم مرغ خوردن رو شروع میکنه ،‌ کمی ماسه ، بیسکوئیت و سوپ همه چی تموم و میوه مثل سیب و گلابی و نون ، لیست غذایی هر روزه یونا رو تشکیل میده .

کپلک جان من ، دیگه حسابی اطرافیانش رو می شناسه و به من بیشتر از همه عکس العمل نشون میده .تو خونه که هستیم با روروئکش دنبال من و باباش میاد .منظورش رو خیلی قشنگ می رسونه ،‌وقتی میخواد بشینه یا بلند بشه یا بیاد تو بغل .یه نیم خیز میشه و دیگه از دیروز نرده تختش رو که تا الان پایین بود ،‌بالا آوردم .شروع میکنه برای چهار دست و پا اما جلو نمی تونه بره .جالبه که دوربین رو هم شناخته ،‌اینم از بچه های امروزی ،‌ تا وقتی دوربین رو میبینه یا حسابی لبخند میزنه یا اگه مشغول کاری باشه حواسش پرت میشه . هنوز  از دندون هم خبری نیست.

روزهای بزرگ شدن به بچه واقعاً‌دلچسبه ،‌ خدا قسمت همه کسانی که دلشون میخواد بکنه و اونایی هم که دارن قدرش رو بدونن .

نیمه تابستونی ، نیمه پاییزی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

شروع هفته اتون به خیر و خوشی (خلاصه یک شنبه هم اوایل هفته است دیگه  )

این هفته دیگه رسماً یه هفته پاییزی تمام عیاره ، نه مثل هفته قبل که نیمی تابستون نیمی پاییز بود .درسته که زیاد دل خوشی از پاییز ندارم و و اگه به گوشش نرسه میخوام بگم دوستش هم ندارم اما خلاصه این روزهای قشنگ داره با پسرم برام طی میشه ، روزهای هول هولکی و تند تند .نمی فهمم کی شب میشه ، کی صبح میشه .

هفته قبل از سخت ترین هفته هام بود ،‌همسرجان مهربان ، یار شفیق من ، برای ماموریت رفته بود تهران ،‌از دوشنبه تا جمعه .چون یه روزه قصد برگشت داشت با ماشین رفت تا شب دوشنبه بیاد و دوباره سه شنبه اش برگرده تهران  .

مریضی خودم و یونا به کنار اما چون فاصله خونه ما و خونه مامانم زیاده و جوری نیست که بشه پیاده رفت و آمد کرد بدون ماشین برای من فوق العاده سخت میشد .گفتم یک روزه و تحمل میکنم ،‌ اما نمی دونم چه جوری شد که غروب دوشنبه ،‌قبل اینکه آقای همسر به سمت شمال حرکت کنه برادر من زنگ میزنه و بهش میگه : آخه این چه کاریه این همه راه داری میای و فرداش برگردی ،‌جاده ها شلوغن و خطرناکه و .... تو همون تهران بمون ، خلاصه اگه بیای من یکی ازت ناراحت میشم .

آخه برادر من این چه حرفیه که همسر منو تو معذوریت میگذاری .حالا من اعصابم خورد ، داغون ، کلافه ،‌عادت به دوری همسر ندارم اون وقت یهو 5 روز نبینمش !!!!!!!!!

اینجور شد که هفته قبل بدون همسر و با سختی های فراوون برام گذشت .انصافاً خیلی کمکم میکنه ، بخصوص که یونا هم به شدت وابسته است و در نبود باباش بهونه میگیره اونم شدید .جوریکه منم نمی تونم ساکتش کنم .

غیر ازون بچه ام کاملاً به خودم رفته ، خونه خودمون براش بهترین جای دنیاست .غروب  که میشه تحمل هیچ جایی جز خونه خودمون رو نداره .

شب ها یا برادرم یا مادرم میومدن پیشم ، صبح من رو میرسوندن و با یونا میرفتن خونه مامان ،‌ظهر بابام می اومد دنبالم و غروب که میشد من برمیگشتم خونه خودم تا آقا یونا آروم بگیره و واقعاً هم آروم میگیره .عجیبه که تا میرسیم خونه ساکت میشه .

دردسرتون ندم این چند روز هم با سختی و آسونی اش گذشت تا اینکه آقای همسر اومد و تمام دلتنگی های ما تموم شد .الهی که تو هیچ خونه ای دلتنگی نباشه .

این روزها یونا حسابی بزرگ شده ، حتی وقتی خودم به عکس هاش نگاه میکنم بزرگ شدنش رو حس می کنم ، بعضی مفاهیم رو بهتر درک میکنه و بهتر میتونه منظورش رو برسونه .

حالا دیگه کاملاً خودش رو برام لوس می کنه و دلم براش بدجور ضعف میره .اونقدر مامانی تشریف داره که همیشه من باید تو دیدش باشم ،‌همین حس رو نسبت به مامانم هم داره ، وقتی تو خونه تنهاست باید جایی بازی کنه که ما رو ببینه .نمی دونم نبود پدرش تو این هفته علت این قضیه است یا کلاً مامانی بودن پسرهاست که اینجور میاد بغلم و خودشو شل میکنه تو بغلم .

من ازون مدل هام که بچه ها رو خیلی می بوسم .برادرزاده ام هم عادت داشت ، یونا هم کاملاً عادت کرده وقتی میاد بغل من یا بغل کس دیگه ، کاملاً  صورتش رو نگه میداره که طرف بوسش کنه .

به شیرش فوق ا لعاده علاقه داره ، جوری شده که دیگه نمیشه جلو چشم شیشه شیرش رو بگذارم وقتی میبینه گریه می کنه ،‌دیگه به خوردن های ما هم واکنش میده و اگه اون ور اتاق ببینه من بر فرض دارم آب میخورم اونم میخواد .بدجور به شیشیه شیر و پستونکش عادت کرده طوری به غیر ازون ها چیز دیگه ای رو قبول نمی کنه .الآن دیگه ظرف غذای خودش رو میشناسه و وقتی اونها رو می بینه می فهمه وقت خوردن  ه .وقت خوابیدن حتماً یه پارچه رو باید بغل بگیره و بگذاره روی صورتش و خوابش ببره (‌این تیکه به خودم رفته ).الان دیگه کاملاً می توهه بشینه و تعادلش رو به تنهایی حفظ کنه اما چهار دست و پا و بلند شدن در کار نیست .خودم هم زیاد راغب نیستم زود به راه بیفته دیرتر باشه برا من بهتره .هنوز هم از دندون خبری نیست .باز هم به نظرم دیرتر در بیاد بهتره .اما قد و وزنش ، خدا رو شکر خوبه .

خلاصه روزهای سخت و شیرینی رو داریم با هم میگذرونیم .


بازهم پاییز و سرماخوردگی

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دونم چرا من اینقدر زمان رو قاطی کردم ، از دیروز تازه فهمیدم تابستون 94 هم به سلامتی داره تموم میشه !

این مسئله که خیلی بدیهی ه  اما نمی دونم من چرا به تصورم هنوز 1 ماه از تابستون باقی مونده ، برنامه های مختلف برای خودم میریختم .شاهد این مسئله هم اینه که همین هفته گذشته ،‌یهویی  رفتم برای یونا 2 تا آستین حلقه ای گرفتم به خیال اینکه تو روزهای گرم باقی مونده از تابستون بپوشه .

حتی امسال تصمیم دارم که واکسن آنفلونزا بزنم ، اما چون همش به خیالم تا پاییز 1 ماه دیگه وقت دارم ،‌هی این دست و اون دست کردم .

هوا ی اینجا از جمعه بارونی و خنک شده .من و پسرم با هم سرما خوردیم ، نمی دونم من ازون گرفتم یا اون از من .از بس که تو بغلمه و دارم ماچش میکنم ، خودشم طفلک عادت کرده  به این ماچ بازی ها .

یونا از دیشب یهو سرفه های خشک می کنه که با هر سرفه اش جیگر من پاره پاره میشه .

هر روز صبح که بیدار میشیم ، سه نفری راه می افتیم به سمت محل کارمون ، اول آقای همسر منو می رسونه بعد یونا رو می بره خونه مامانم و سپس خودش میره سرکار و ظهر هم این روال برعکس  میشه .

معمولاً ظهرها که پدر و پسر میان دنبالم ، وقتی من سوار ماشین میشم و چشم یونا به من میخوره شروع میکنه به خندیدن ، دیروز وقتی یهو برگشت و منو دید شروع کرد به خندیدن و دستهاش رو باز کرد تا بغلش کنم .به همسر گفتم من مریضم ، نمی خوام بغلش کنم .گذاشتش تو کریر و من باهاش شروع کردم به حرف زدن ، دیدم نه راضی نمیشه تا کم کم شروع کرد به گریه .دلم براش کباب شد.این عزیز جون به قدری قلب منو تسخیر کرده که حد و حدود نداره.

خداوند به همه اونهایی که در انتظار نی نی هستن ،‌عنایت کنه و فرزندی سالم و صالح بهشون عطا کنه .

وقتی آدم میاد سرکار ، اونم یه کار مثل اینجا ، یه شرکت خصوصی که چندین نیروی زاپاس نداره تا در نبودت به کارهای تو رسیدگی کنن مجبوری خیلی اوقات ، از مرخصی های استحقاقی ات هم صرفنظر کنی .

مثلاً امروز ، همسر مهربونم قراره با مامانم یونا رو ببرن دکتر .اگه مامانم کمی حال جسمانی اش بهتر بود و این قدر کار و مسئولیت به عهده نداشت ، تا این حد شرمنده نمیشدم ازش .

مهمون هم داره مامانم ، عمه ام اومده ، و وقتی عمه میاد برادرزاده ام هم دایم خونه مامانه .البته که در غیر اینصورت هم بازم همیشه خونه مامان هستش .یعنی مامان با این اوضاع مهمون داری باید بچه داری هم بکنه .

خدا بهش قوت بده و به تمام مادرها سلامتی بده .

یادم نرفته عکس یونا رو باید بگذارم .اما فرصت آپلودش رو پیدا نمی کنم

روزهای تند تند

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام .الهی که شنبه خوبی داشته باشین و تا آخر هفته پر انرژی باشین.

وای که چقدر این هفته زود گذشت .از وقتی اومدم سرکارکلاً  روزهای شلوغی رو دارم میگذرونم .کار ما که به خودی خود همیشه زیاد و پر مشغله بود ، تازگی ها هم یکی دو تا پروژه جدید شروع کردیم که کار ما رو مضاعف می کنه .هنوز رو غلطک نیفتادم .هنوزم" بزن در رو" دارم زندگی میکنم .دلم میخواد زندگی ام نظم بگیره .انصافاً یک روز تعطیلی برای یه هفته کمه .فعلا تونستم برنامه غذایی رو یه کم مرتب کنم که ناهار و شاممون به جا باشه اما هنوز رو مرتب کردن خونه و نظافت و اینا هیچ جای خالی به غیر جمعه پیدا نکردم .

یه جمعه است و استراحت و گردش و تفریح و کارهای منزل و نظافت و سرزدن به خانواده هامون .واقعاً مجبور میشم چند تاشو از قلم بندازم .یه جمعه برای این همه کار با یه پسر سحر خیز که ساعت 7 ، 7:30 بیدارمیشه خییییییییییییییلی کمه .

یونا جانم اگه این بیداری شبهاش رو کنار بگذاره خیلی خوش به حال من میشه .

هنوزم یونا رو هر روز میبرم خونه مامانم .من یه کم دلخورم که چرا کسی غیر از مامان خودم مسئولیت نمی پذیره .( این کسی دقیقاً منظورم با مادر همسر هست ).

حساس که بودم حساس تر هم شدم ، مثلاً پنج شنبه عمه اش از تهران اومده بود و گفت یونا رو بیارین من نگه دارم تا دلتنگی ام تموم شه .

بشین و بفرما یه منظور رو میرسونه اما چه خوبه همیشه از بفرما استفاده کنیم ، نگه داشتن یونا هم میگذره اما کاش به جای اینکه بچه رو بیارین من ببینم گفته میشد حالا که امروز هستم بچه رو بیارین نگه دارم یه استراحتی برای مامان رزی بشه .

هنوزم اون حرفها و حرکات خنده دار دار ادامه داره ، عمه همسر میاد خونه مادربزرگش و زنگ میزنه بچه رو بیارین اینجا من ببینم ، این رفتار و حرکات یه خنده تلخ نیاز نداره ؟

باشه میخندیم ، به این هم میخندیم .

حرف زیاد دارم ، حرفهایی که فقط  اینجا می تونم بگم ، سرفرصت بیام و یه دل سیر غر بزنم .فعلا

یه هفته پر تلاش

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام عزیزان دلم

صبح شنبه شما به خیر و خوشی .ان شاء الله تا پایان هفته پر انرژی باشین.

مامانایی که مثل من بچه کوچولو دارن ، روزها و ماهاشون یه تقسیم های خاصی داره ، بدو تولد ،‌2 ماهگی ، 4 ماهگی ،‌6 ماهگی و ....

تقسیم هایی بر مبنای واکسن کوچولوهامون ، دوشنبه این هفته یعنی 16 ام شهریور ، زمان واکسن 6 ماهگی یوناست .

6 ماه از حضور یه نور و یه برکت گنده تو زندگی ام میگذره .ظرف این 6  ماه جیگر گوشه من یاد گرفته شیشه شیرش رو خودش دست بگیره و شیر بخوره ، شب ها روی تختش و توی اتاق خودش میخوابه .اسمش رو کامل میشناسه و عکس العمل نشون میده .هنوز غریبه و آشنا سرش نمیشه و اگه سرحال باشه تو خیابون و فروشگاه و مغازه به همه می خنده .خدا رو شکر خدا رو شکر لجباز نیست .شیطنت و ورجه وورجه داره اما لجبازی نمیکنه . گاهی اوقات خودش به تنهایی میخوابه ، با آویز موزیکال رو تختش بازی میکنه و حرف میزنه .یاد گرفته غلت بزنه و به صورت دنده عقب چهار دست و پا بره .البته برای گرفتن اون چیزی که توجهش رو جلب کنه خودش رو به زور جلو هم میکشه .مدتی میشه که میتونه بنشینه ، چیزی رو به دستش میدی راحت میگیره. و الحدلله تقریبا خوش خوراکه و زیاد بد قلقی نمی کنه .تنها بد قلقی اش شیشه شیرهست که خیلی دوستش داره و چیزی غیر از اون رو نمی پذیره  و فقط تو همون شیر یا آب یا لعاب برنج رو میخوره .فعلا اینها یادم میاد .

اما حال من چند روزیه اصلاً خوب نیست .یه ویروس جدید اومده که هرکی رو میبینی میگه گرفتم ،‌هرکس هم یه مدله ،‌یکی تب میکنه ،‌یکی غذا نمیخوره ،‌یکی حالت تهوع داره .از بد روزگار منم حالت تهوع دارم .اصلاً معده ام نمی تونه غذایی رو هضم کنه .هرچی میخورم برمیگردونم .از یادآوری یه مدل غذا حالم بد میشه ة‌بوی عذا بهم میخوره میپرم میرم دستشویی .خلاصه دیگه دیروز خونه مادرشوهرم بودم  حالم بهم خورد با یه چشمک بهم میگه :رزی خوبی ؟

آخه اینم شد ویروس حالا همه من جمله خودم به شک افتادم که  ای وای این چه جوره ؟ یعنی بله ؟نه آخه نمیشه که ؟

خلاصه یه دردی گرفتم جرات ندارم به کسی بگم ، نه تو شرکت نه پیش اقوام .اینم از شروع هفته من .ان شاء الله شما سلامت باشین ، منم به دعای شما زودی خوب شم