همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

تولد پسرم - قسمت 2

بسم الله الرحمن الرحیم

تا جایی گفتم که رفتم اتاق عمل . قبلش از مامای بخش زایمان راجع به نوع بیهوشی سوال کردم و گفت راستش رو بگم ؟اسپاینال بهتره .

منم وقتی رفتم اتاق عمل , گفتم اسپاینال میخوام بشم .باز با شعار همیشگی " اینجا بیمارستان خصوصیه , نظر بیمار تو اولویته " جوابم رو دادن اما بعدش دکترم و ماماهای داخل اتاق عمل پریدن سرم که چرا جنرال نمیشی , خیلی بهتره , بازهم یکی دو جمله یکی به دو و در نهایت بازهم حرف , حرف اونها شد .

قبل ورود به اتاق عمل , مامایی که منو از بخش داشت می برد گفت : عزیزم فیلم برداری نمیخوای ؟سریع گفتم : نه !( تو دلم گفتم خیلی آرزوی اتاق عمل و جراحی داشتم که حالا فیلم هم بگیرم ).

متخصص بیهوشی که اومد بالای سرم , یهو یه سوزش شدید تو گلوم حس کردم .( بی انصاف مثل تو فیلم ها نگفت از 10 معکوس بشمر .همیشه برای بیهوشی اینجوری میگن , مگه نه ؟)

نگاهم به چراغهای بالای سرم بود .با خودم گفتم : رفتم که رفتم ....................

از یه خواب شیرین داشتم بیدار میشدم اما به شدت درد داشتم .دلم میخواست همین جور بخوابم اما درد نمیگذاشت .یهو فهمیدم عمل کردم و دارم به هوش میام .تو ریکاوری بودم .به شدت درد داشتم .حتی با وجود پمپ درد که به دستم وصل بود باز هم درد زیادی داشتم .فقط می گفتم درد دارم , درد دارم .

تا بعد چند لحظه اومدن و تختم رو حرکت دادن .می دونستم باید به بخش منتقل بشم و باید تختم هم عوض بشه .راستی نمیشه تو این بیمارستانها اینقدر ویلچر و تخت حمل بیمار رو عوض نکنن و تخت های بخش های مختلف رو جابجا کنن به جای بیمار ؟آخه قبل عمل 2 بار ویلچرم رو عوض کردن و بعد عمل هم 2 بار تختم رو .همین جابجایی اش کلی درد داشت .

تا اومدن تختم رو عوض کنن یهو همسر رو دیدم سریع پرسیدم بچه رو دیدی ؟خوشگله ؟سفید ِ یا نه ؟ موهام تو هست , لباسم خوب مونده ؟ درد دارم , خیلی درد دارم . که بهم جواب داد .

تا که رفتیم و رسیدیم اتاق خودم .جزئیاتش کاملا خاطرم نیست .تو آسانسور همسر بود ولی مادر و مادرشوهر رو نمی دونم .

رو تخت اتاق که جا گرفتم باز هم از درد شکایت داشتم .زیر دلم به شدت درد میکرد .پرستار اومد و توضیح داد پمپ درد رو میتونی هر زمان درد داشتی فشار بدی .منم سعی میکردم زیاد ازش استفاده نکنم تا زود تموم نشه .خلاصه بعد چند ساعت دردم کاملاً قطع شد .بچه ام رو که بعد یه ساعت آوردن پیش خودم .خلاصه  شدیم سه نفره.

یونای من با وزن 3600 گرم و قد 50 سانتی متر و دور سر 35 سانت پا به دنیای ما گذاشت .وزنش رو نه خودم و نه دکتر اصلاً انتظار نداشتیم .

ببخشید که کم کم می نویسم چون زیاد وقت نمی کنم .

لازمه که از مهتاب جانم( وبلاگ کودک دوست داشتنی ما ) هم خیلی خیلی تشکر کنم , که خیلی همراهی ام کردن و دلگرمی زیادی به من تو اون روزهای سخت و استرسی دادن .

سال جدید , زندگی جدید

بسم الله الرحمن ارحیم

سلام به همه عزیزانی که اونقدر به من لطف دارن که حتی با تنبلی های من , بازهم منو از یاد نبردن و سراغمو گرفتن .کامنتهای مهربونانه اتون رو خوندم و حالا جواب همه اون محبت ها رو اینجا می نویسم .

سال نو بر همگی مبارک باشه و روزهای پر خیر و برکتی در پیش داشته باشین .

می دونم خیلی خیلی دیر اومدم .دقیقاً یک ماه از آخرین پستی که گذاشتم میگذره , اما تو این مدت سرم به شدت شلوغ بود و واقعاً هیچ تایم آزادی برای خودم نداشتم .تعطیلات عید هم مزید بر علت بود .

خوب دیگه زیاد حاشیه گویی نمی کنم .جونم براتون بگه که فردا 16 ام فروردین , یک ماه از ورود پسرک من به این دنیا می گذره .داستان دنیا اومدنش هم اونقدر طولانی و پراسترس برای من شد که حد نداره .البته نه فقط برای من , اطرافیانم هم ازین استرس دنیا اومدن پسرک مستثنی نبودن.

تا جایی گفتم که قرار بود صبح پنج شنبه ( 14 اسفند ) برم بیمارستان .



مامانم شب پیشم بود و صبح بدون عجله راه افتادیم و همسر منو از زیرقرآن رد کرد و با توکل بر خدا رفتیم ,ساعت حدود 10 رسیدیم .بگذریم که چه شب سختی رو گذروندم و چقدر استرس داشتم .از فردایی که نمی دونستم چی قراره بشه می ترسیدم .نمی دونستم تنها برمیگردم یا با نه .تموم راه مثل بچه هایی که از رسیدن به مطب دکتر وحشت دارن , می ترسیدم .آخه من واقعاً از اتاق عمل هراس داشتم و دارم .

همون مامای قبلی حضور داشت و باز با هم صحبت کردیم و یک دور دیگه معاینه شدم و گفت هیچ پیشرفتی نداشتی .در این بین اولین سونو گرافی ام رو نگاه کرد و با محاسبه خودش هم 40 هفته ام روز 15 ام به پایان می رسید .خانم ماما با توضیح اینکه  ساعت 11 صبحه و شیفت کامل ایشون فردا یعنی روز جمعه از ساعت 2 بعداز ظهر شروع میشه .به من گفت برو و فردا بیا تا خودم باشم و برات آمپول فشار بزنیم .

و من بازگشتم به خانه .

باز هم یه شب سخت و پر استرس رو گذروندم .شاید علت خاصی نداشت ولی من فقط اشک میریختم .تمام روز و شب من در حال گریه کردن بودن .جمعه 15 اسفند هوا اونقدر آفتابی و دل انگیز بود که حد نداشت اما من فقط خونه رو مرتب کردم و بعدش رفتیم دنبال مامانم .دیگه حوصله پیاده روی تو اون آفتاب زمستونی رو هم نداشتم .باز هم ناشتا موندم و ساعت 2 رفتیم به سمت بیمارستان .باز هم مراسم رد شدن از زیر قرآن و صدقه و توکل بر خدا موقع بیرون رفتن از خونه .

بیمارستان که رسیدم , به دکترم زنگ زدن , چون باید با دستور پزشکی ایشون آمپول رو تزریق میکردن .اما خانم دکتر گفتن الان نه , فردا صبح ناشتا بیا , یا با آمپول طبیعی زایمان می کنی یا سزارین میشی و من دوباره برگشتم خونه .

دیگه حوصله ای برام نمونده بود .باز هم یه شب پر استرس و دلهره دار دیگه رو گذروندم .

صبح شنبه یعنی 16 اسفند , ساعت 6 رفتم بیمارستان . این بار هم باز از زیر قرآن رد شدم و دیگه دعا میکردم زودتر تکلیفم معلوم بشه .

همیشه فکر میکردم مسیر بیمارستان برای زایمان رو با درد و ناله باید طی کنم اما با گذشت 40 هفته و 2 روز و یا به عبارت دیگه 3 روز هیچ اثری از درد در من دیده نمیشد .این بار به جز مامانم , مادرشوهرم هم همراهمون بود .خودم رفتم و برگه های پذیرش رو پر کردم و پیش به سوی بخش زایمان شدم .

دوباره با دکتر تماس گرفتن و وضعیت جسمانی ام رو بهش گزارش دادن و صلاح ندونست که آمپول فشار زده بشه .البته مامای دیگه ای هم که اومد همین حرف رو بهم زد و گفت وضعیتت اصلاً نزدیک به زایمان نیست و آمپول فشار جدا ازینکه خودت رو اذیت می کنه بچه رو هم تحت فشار قرار میده .

دیگه حوصله جنگیدن و مبارزه رو نداشتم و گفتم هرچی دکتر بگه .

کخ دکتر هم گفت من تو یه بیمارستان دیگه عمل دارم , آماده اش کنید و اتاق عمل اورژانس براش آماده کنین تا من بیام .

و اینگونه بود که من ساعت 11 صبح رفتم تو اتاق عمل .

جریان بعد زایمان بمونه برای پست بعدی.

من که درد زایمان نداشتم اما تمام مدتی که هی می رفتم بیمارستان به امید زایمان , برای همتون دعا میکردم .صبح شنبه 16 ام که زیر سرم بودم تا برای اتاق عمل آماده بشم برای تک تک تون دعا کردم .

 

پایان هفته 40 ام

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب شاید آخرین شب تنهایی من و همسر باشه .شاید فردا یا پس فردا من و همسر جان با یه کوچولوی فسقلی برمیگردیم خونه .

ماجرا ازین قراره که امروز ( یا بهتر بگم دیروز ) چهارشنبه 13 اسفند 93 با بیمارستانم تماس گرفتم و گفتم فردا 40 هفته ام تموم میشه اما اثری از آثار نی نی در من یافت نمیشه .چه کنم ؟

اونها هم فرمودند فردا تشریف بیار بیمارستان تا وضعیتت چک بشه .لطفاً از 12 شب هم چیزی نخور شاید لازم بود سزارین بشی .

حالا بین خودمون باشه من چون ساعت رفتنم رو با همسر هماهنگ کردم و حدود ساعت 10 میرسیم بیمارستان به جای ساعت 12 شب از ساعت 1 بامداد دارم نخوردن و نیاشامیدن رو شروع می کنم .

امیدوارم صبح هر آنچه که به خیر و صلاحمه , همون برام پیش بیاد .

حباب تنهایی ما

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام پسر خوبم

الان تک و تنها نشستم تو خونه و دارم به سکوت و آرامشی که تو خونه هست فکر می کنم .

به تنها بودن ِ الآنم .

به اینکه انگار یه حبابی از تنهایی دور من پیچیده شده و تو هم که در حباب تنهایی ات هنوز هستی .

تو هنوز خیال ترکوندن حبابت رو نداری مامانی ؟

اگه حباب تنهایی تو بشکنه , به دنیال اون حباب تنهایی منم می شکنه و همه با هم میشیم "ما" .

من منتظر اومدنت هستم اما نمی دونم تو چقدر انتظار ورود به این دنیا رو می کشی ؟

اینجا خوبه اگه تو خوب باشی , اینجا پله های ترقی برات محسوب میشه اگه خودت بخوای و زحمت بکشی .اینجا زندگی آسون نیست اما میشه برای یه زندگی آسون تر , سختی هاش رو تحمل کرد . اینجا که اومدی حواست خیلی باید جمع باشه .حواست به همه چیز باید باشه .

حالا بیا , خودت میبینی که چه دنیایه اینجا .................

همچنان منتظرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.