دیروز با یک نفس ، سفر کردم به روزهایی که از یاد برده بودم . شاید اگر تمام روز فکر میکردم ،یاد اون روزها و اون لحظه ها به اون وضوح جلوی پرده چشمم رژه نمی رفت .
یادآوری تک تک لحظه ها با تک تک احساس اضطراب و دلهره و شادی اون لحظات .
یک نفس از عطر بهار نارنج ، من رو به باغ کودکی هام کنار نیمکت مادربزرگ و درحال خوندن سوالات امتحان ریاضی ثلث سوم برد .
من رو به داخل اتوبوس اردوی مدرسه برد .
من رو به سفره عصرانه نون و کره و مربای بهار برد .
من رو به بازیگوشی با دختر همسایه برای رقابت در جمع کردن بهار نارنج از روی زمین برد .
آخ ............ چه احساس قشنگی . میشه تصور کرد که من تمام این ها به فاصله یک نفس درک کردم ؟
اون روزها ، ما هنوز آپارتمان نشین نشده بودیم .
توی حیاط مدرسه درخت نارنج بود .
خانه ها ی شهر ، حیاط دار و پر از درخت و دارای حداقل یه درخت نارنج بودند.
درخت های پیاده رو یکی در میان درخت نارنج بود .
زنان روستاهای مجاور ، سبد سبد بهار نارنج رو برای فروش به شهر می آوردند .
اون روزها ، بهار نارنج رو به نخ میکشیدیم و عاشق دستبند و گردنبند بهار نارنجی بودیم .
اون روزها عطر بهشت میومد از تمام کوی و برزن .عاشق نبودیم اما تنها عشقمان ، آغوش مادربزرگ بود .
خوشا به حال دلدادگان آن روزها که طعم عاشقی شون مزه عطر بهار نارنج میده .
اون روزها دیگه نیستند و این روزها در حسرت یه نفس عطر بهار نارنج هستم.
لایک به نوشتت
مرسی محبوبه جون
چه قشنگ خاطرات کودکیت رو نگاشتی!
مرسی مامان بهار جون
دیشبم منم یاد خاطرات گذشتم افتادم یادبازی با دخترای همسایه مسابقه باپسرای همسایه من همیشه با پسرا خییییییییلی مسابقه میدادم همیشه هم میبردمشون در کل از بچگی پسرا رو بیشتر دوس داشتم عروسکمون میبردیم خونه همسایه ها تولد میگرفتیم کیکمونم میشد کلوچه ده تومنی یادش یخیر! ابجیم همیشه من و داداشمو میزد من و داداشمم اذیتش میکردیم دیشب بیاد خاطرات گذشتم خود بخود اشکم ریخت الان ابجیم ازدواج کرده همه کسش شده شوهرش داداشمم اخرشهریور عروسی میکنه تصور اون روزا برام عذاب! همیشه از تنهایی بدم میومد داره کم کم سرم میاد ..من خواهرمو مث مادرم هستش از سال 89 که ازدواج کرد همیشه احساس کردم مادرم از دس دادم تمام دردودلامو ریختم تو خودم اخه با مامانم به اندازه ابجیم راحت نیستم یدختر تپل مپل بودم نبود خواهرم و تحمل تنهایی باعث شده کلی لاغر بشم ..خییییلی دوسش دارم اگه غصه داشته باشن منم غصشو میخورم..خلاصه دلم برا بچگیام تنگ شده اون روزا ارزوم بزرگ شدن بود رسیدن به ارزوهام اما الان دوسدارم برگردم به بچگیام اون روزا که ابجیم بامن کشتی گرفت و سرم خورد بدیوار و کلی خون اومد..اون روز که داداشم من ترسوند افتادم تو چاه...روزاییکه وسطی بازی میکردیم توپ میفتاد خونه مردم قایمکی میرفتیم از حیاطشون برمیداشتیم..روزیکه قیچی نبود دو من و داداشم برا اینکه کارتون ببریم داداشم چاقو برداشت تیزی چاقو دستم بریدو سه تا بخیه ورد وقتیکه بخیه خوب شد به مامانم میگفتم رو دستم درخت رشد کرده بابا من برده بود بخیه بزنن حالش بد شد بردنش اتاق دیگه اخه بابام من خیییییلی دوسداره...دلم برا وقتاییکه هر شب ابجیمو بغل میکردمو و دعوام میکرد و میگفت برو اون ور گرمم میشه تنگ شده...دلم برا گل بازیا دوچرخه سواریا ،گل کندن، برا بالا رفتن از پشت بوم ،برا خرابکاریام تنگ شده وقتاییکه بابام موتور خریده بود از ذوق داشتیم میمردیما اما الان موترو ماشین مدل بالا برام مهم نیست، اولین روز که داداشمو و ابجیم کمک کردن دوچرخه سوار بشم من خیییییلی لوس بار اومدم نه ابجیم اونجور نداداشم مامانمو بابام من لوس با راوردن ،لی لی بازیامون که من همش دقل بازی میکردم، اب بازی با داداشم، دعوای همیشگی با داداشم تنگ شده الان همه کسم دختر عمم هس منم همه کسشم ، الان راضیم یه داداش یا ابجی داشته باشم اما بعدش باخودم میگم خب منم برم اون طفلی تنها میمونه چون خودم تنهایی میکشم دوس ندارم کسی تنها باشه غصه بخوره کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم تا تنهایی تحمل کنم! ممنون برا این پستت خییییلی خوب بود!!! کاش تا وقتی عزیزامون کنارمونن سنگ تموم بذاریم همه رفتنین فقط میمونه خاطرات اگه با ابجیم خوبتر بودم الان بخودم نمیگفتم کاش باهاش مهربونتر بودم یاداداشم..من از سال 89 یاد گرفتم نذارم کسی تنها بمونه قدر ادمهارو بدونم و سعی کنم باهاشون مهربون باشم تا حداقل از این به بعد گذشتم شیرینتر از قبلیا باشه...الانم خییییییلی دوس دارم کسی دوست داشته باشه دلم برا دوس داشتن کس دیگه تنگ شده!
آخ گل من چقدر خاطرات قشنگه .
منم وقتی کوچیک بودم و خواهر ازدواج کرد تا مدتها حس تو رو داشتم و خیلی تنها یی رو حس میکردم .
اما بزرگتر که شدم کم کم مستقل تر شدم
سلام رزماری جان..راستش منم مثل تو فقط و فقط از همین جنبه اش نگرانم و همین مسئله من رو دودل کرده : حرف اطرافیان..اینکه ما مهندسی و شغلمون رو کنار بذاریم برایم سراغ این کارها، چطور میشه؟
شوهرم اصلا فکر این چیزها نیست..اون بیشتر فکر آرامش منه..خواهر شوهرهای من 2 تاشون مهندسند و یکیشون و هم فوق لیسانس شیمی داره...و بین همشون، شرایط شغلی و حقوق من از همه بالاتره..
هنوز بطور جدی ننشستم با شوهرم صحبت کنم.دارم یواش یواش شروع می کنم، مثلا خانواده شوهرم میدونند که من به خیاطی خیلی علاقه دارم..برای همین پایه کار رو گذاشتم..حالا برنامه دارم برم پیش دوستم و یه دوره خیاطی کنیم تا دوباره همه چیز یادم بیاد..تا اون موقع یواش یواش ذهنشون رو اماده می کنم..بعدشم احتمالا بخوایم بچه دار بشیم و ببینند که این بهترین شغله..
شما هم همین کار رو بکن..مثلا توی اوقات فراغتت یه چیزی درست کن و بذار خانواده شوهرت بدونن که چقر علاقه مندی..و یواش یواش و زیر پوستی قانعشون کن که این کار برات بهتر از کار شرکته..
فقط باید حواسمون باشه که حمایت شوهر هامون در این مسیر خیلی مهمه...
انشالله موفق باشیم!!
مرسی از راهنماییت
عزیـــــــــــــزم
مرسی
منم عاشق بهار نارنجم
امروز از تو کوچه دانشگاه کلی جمع کردم و امدم همش رو پخش کردم رو قفسه کتابم و همش میرم سمتشون نفس عمیق میکشم
نفس عمیق از عطر بهار نارنج یعنی خود عشــــــــــــــــــــــــــــــق
سلام رزماری عزیز،واقعا عطر بهار نارنج سرمست کننده اس.احتمالا اهل یکی از شهرهای شمالی هستین
بله خانم .اهل گیلان
من گلی هستم اهل همدانم نظر لطفتون رزماری جان
مرسی گلی خانم
سلام
بسیار زیبا نوشته بودی عزیزم
امیدوارم زندگیتون همیشه پر باشه از عطر بهار نارنج
ممنونم
عطر زندگی شما که علیرضا جونه .درسته ؟
خدا حفظش کنه
عجب عجوبه ایه این فصل بهار. مخصوصا با بوی بهار نارنجش.
خوشبحالت. حدس میزنم رامسری درسته؟؟
امیدوارم همیشه همیشه زندگیت مثل عطر زیبای بهار نارنج خوشبو باشه
البته ما هم الآن در بدر دنبال بوی عطر بهار نارنج هستیم اما هرجایی گیر نمیاد.
نه گلم رامسری نیستم
ممنونم ازت عروس خانم
نظر لطفته منتظر یخاطره دیگه هستم رزماری جان
انتظارت رو زیاد طولانی نمی کنم .به زودی خاطره جدید میگم
گلم چقدر احساستو قشنگ بیان کردی آره خیلی سخته عادت کردن به این زندگی ماشینی وفراموش کدن اون زندگی که واقعا بوی زندگی داشت
نه الان فقط مردم برای سیر کردن شکم ورقابت با دیگران زندگی میکنن
خواهش میکنم .راست میگی .در زندگی های الآن خیلی احساس کمرنگ ِ .همه ما یه جورایی درگیر روزمرگی هامون شدیم
وایییییییییییییییییییییی اسم بهار نارنج آوردی...من عاشقشم...تو شهرم یه دو هفته قبل از عید نارنجا بهار میدن و یه چند روز بعد از عید فصلش تموم می شه...
حسابی دوست دارم عطرشو
اِ پس فصل بهار نارنج شما با فصل بهار نارنج ما یکی نیست ؟
حتماً بخاطر دمای محیط هست .تازه قبلاً آخر اردیبهشت ، اوایل خرداد بهار نارنج گل میکرد ولی الآن کمی زودتر هم شده .
راجع به مسئله هم چشم .
چه خاطرات شیرینی بود خاطرات اون زمان
مرسی فهمیه خانم من
مررررررررررسی رزماری جان بابت دل پاکت! من عاشق گیلانم یبار رفتم اما همیشه دوس دارم هر سال برم واقعا جایی برای رها شدن از دغدغه زندگی و ارامش..درختاش ابش دریاشو.... همراه اخرم این ترم تموم بشه درسم تموم میشه یجورایی دیگه قصدشو دارم و تو فکرشم تا بعدش ارشد و...ممنون بابت حضورت ابجی گلم! گیلانیا ادمای خییییییلی خوبی دارن! زناش ترشیاش!!!!!! من عاشق ترشیم کم خونی دارم اما ترشی نخورم آمپر بدنم میره بالا گرمم میشه
زندگی بدون الوچه جنگلی و ترشی هرررررررگز!
عوضش تا دلت بخاد تو گیلان شنا کردم ! قدر شهرتونو بدون برا زندگی حررررررررررف نداره! امیدوارم یروز اونقد پول داشته باشم اونجا خونه بگیرم و باقی زندگیمو اونجا زندگی کنم
من یاد ابجیم میندازی دوستت دارم! اون تهران! از تهران متنفرممممممممممممم! منتظر پست جدیدت هستم! وب تو میام حرفامو توش میذارم خیییییلی خوشم میاد! امیدوارم تو زندگیت موفق کنار همسرت و همه کست خوشبخت تا اخر عمر زندگی کنید!
وای گلی جونی ، تو که خیلی شرمنده ام کردی .ببخش تو انقدر وقت میگذاری و برام می نویسی اما من وقتم کمه ، کوچولو برات کامنت میگذارم .گلی خانم پاشو بیا قدم رو چشم ،خودم ازت پذیرایی میکنم خانم خانما .
حالا یه چیز بگم که دلت آب بشه .امروز آلوچه جنگلی آوردم سر کار .جات خالی بعد ناهار بساط آلوچه خوری داریم
نوش حونت بخودت برس .یه بدن داریم باید بهش برسیم دیگه! من وقتم زیاد صبح ها زود بیدار میشم بهمه کارمم میرسم اما وقتای امتحان باید سنگ تمام بذارم ترم اخری خرابکاری نکنم! نوش جوووووووووونت! عوض منم بخور صفا کن!
اه اه نذاری مردا دستشونو بزنن توشا! دس درازی مردا هم شیرین هم اعصاب ادمو بهم میریزه! خوش بگذره! رزماریجان میشه یسوال شخصی بپرسم! اسم اقات چیه؟ اخه اول اسم منم مث تو "ر" هستش کنجکاو شدم البته اگه دوس داشتی بگو بوووووووووووووووووس!
ایشالا که امتحانات عالی بشه .
خوشبختانه این آلو جنگلی رو مردها مثل این که زیاد دوست ندارن .واسه همین زیاددست درازی نمی کنن اما امان ازو روزی که آجیل بیارم یا شیرینی .یه روزه تموم میشه
رزماری جون ما رو هم به عالم بچگی بردی.مرسی.
هنوزم شهر ما عیدا بوی بهار نارنجش آدمو مست میکنه
پس خوش به حالتون . آخ که جقدر بچگی مون شیرین بود .امیدوارم بچه های نسل بعد هم از بچگیشون مثل ما با علاقه حرف بزنن
lممنون همین قدم که گفتی کافی بود..خوشبخت باشید..من برعکس از شیرینی و اجیل زیاد خوشم نمیاد مخصوصا شیرینی جات هوووووووووق! تو چقد مهربونی براشون خوراکی میبری خدا اجرت بده! بعد کارباید بخودتون برسید نوش جونتون! موفق باشید اجی گلم!
نه گلی جون برای اونا که دقیقاً نمی برم .برای خودم میبرم .اما میریزن سرش و می خورن و تمومش میکنن .منم کاری ازم بر نمیاد که .
مرسی گلی خانم گل گلاب
انشالا زندگیت پر شه از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی
ممنونم ازت عزیزم
فوق العاده بود.البته خوده من دنبال یه خونه حیاط دار مشتی هستم تا عمر دارم خدا میدونه ک دستمون چقدر به دهنمون میرسه.
یاده خونه قبلی بابام افتادم وقتی ک داشتم ماه اسیر شده به حفاظ خونمون رو میدیدم ی گاز از گلابی تو دستم زدم و ی نفس عمیق کشیدم تا بیشتر بوی یاس رازقی رو حس کنم........تا چند وقت دیگ اون خونه شاید نباشه
ایشالا که یه خونه گیرت بیاد با یه باغچه خوشگل و ناز .
چقدر احساست نسبت به خونه پدری قشنگ ِ .
حتماً دراه آپارتمان میشه .نه ؟خیلی حیف
سلام.منم عاشق بوی بهار نارنجم.راستی راستی از لذتهای بچگیامون دور شدیممممممممممممممممم
مثل این که این بهار نارنج کلی خاطر خواه داره .آره ؟
تو هم عاشقشی
رزا عزیزمی
به جون عزیزترین کسانی که دارم خیلی خوشحال می شم وقتی حضور داری توی وبلاگم
میدونی از حرف زدن باتو حس خوبی دارم عزیزم
تو نظر لطفته.
چقدر ازین بابت خوشحالم
سلام رزی.خوبی؟اره من عاشق بهارنارنجم
بعضی از خواننده ها از خوندن خاطراتم خوششون نمیاد و گاه و بیگاه بهم توهین میکنن.همین ار باعث شده دیگه کل خاطراتمو اینجا ثبت نکنم.من بهشون رمز ندادم اما نمیدونم رمز رو از کی گرفتن
احتمالا اشکال نت بوده اما من کامنت برات گذاشته بودم عزیزم
سلام سانی جون .البته بعد آقا حمید عاشق بهار نارنجی دیگه !
خوب عزیز من رمزت رو عوض کن و فقط به اونایی که از خوندن خاطراتت لذت می برن ، رمز بده .ما دلمون تنگ شده برا نوشتنت
ممنونم
کجایی رزی جونم؟
مدتیه دیر به دیر می نویسی ها...نمی گی دلمون واست میتنگه خواهر؟
فدای محبتت بلورین خوبم .راستش یه کم کار دارم . یعنی بعضی وقتها کلاً از دستم خارج میشه که چند وقتیه چیزی ننوشتم .منو ببخش .جبران میکنم
نه فعلا ک نکوبیدنش.....ولی به احتمال زیاد تا چند ساله دیگ جز عکس چیزی ازش نمونده باشه
با اینک کلی خاطره تلخ ازش دارم ولی کلی هم خاطره شیرین دارم و راضی به مرگش نیستم گر چه خاطره ها توی ذهنم جاریه
می دونی نئو ،این سرنوشت محتمل همه خونه های قدیمی ِ .دیر یا زود ولی خلاصه نو سازی میشن . انگار گریز ناپذیر شده .
درسته ، این جور وقتها آدم خاطرات بدش رو فراموش میکنه و همش به یاد خاطرات خوبش میوفته
راستی ممنون.اینی ک از خونه بابام واست نوشتم رو یه شب خودم واسه خودم خاطره کردم می دونستم خیلی شبا به این صحنه فکر خواهم کرد مخصوصا اون عطره رازقی ک شبا بیداد میکرد و دلت نمی اومد ی دونه اش هم بکنی
خواهش میکنم .ولی خیلی شاعرانه بود نوشته ات . اینجور که فهمیدم ذوق هنر کلامی خوبی داری .احسنت بر تو ای بانو زیبا .
منم دلم میخواد حتی شده تو باغچه کوچولو حیاط آپارتمانمون ، اقاقیا ، گل شب بو ، گل یاس ، یه درخت نارنج ، گل نرگس و چند تا گل خوشبوی دیگه هم داشته باشیم .خیلی پر توقع هستم نه ؟
اینایی ک تو میخوای بکاری جنگلم کم میاره مقابلش

ممنون عزیزم شما لطف داری گاهی ی چیزایی مینویسم ولی زیاد جدی نیس
بهت میگم پر توقع هستم برای همین دیگه .
حالا همه اون گل ها نه ولی چنداییش هم باشه راضی ام