بسم الله الرحمن الرحیم
تا جایی گفتم که رفتم اتاق عمل . قبلش از مامای بخش زایمان راجع به نوع بیهوشی سوال کردم و گفت راستش رو بگم ؟اسپاینال بهتره .
منم وقتی رفتم اتاق عمل , گفتم اسپاینال میخوام بشم .باز با شعار همیشگی " اینجا بیمارستان خصوصیه , نظر بیمار تو اولویته " جوابم رو دادن اما بعدش دکترم و ماماهای داخل اتاق عمل پریدن سرم که چرا جنرال نمیشی , خیلی بهتره , بازهم یکی دو جمله یکی به دو و در نهایت بازهم حرف , حرف اونها شد .
قبل ورود به اتاق عمل , مامایی که منو از بخش داشت می برد گفت : عزیزم فیلم برداری نمیخوای ؟سریع گفتم : نه !( تو دلم گفتم خیلی آرزوی اتاق عمل و جراحی داشتم که حالا فیلم هم بگیرم ).
متخصص بیهوشی که اومد بالای سرم , یهو یه سوزش شدید تو گلوم حس کردم .( بی انصاف مثل تو فیلم ها نگفت از 10 معکوس بشمر .همیشه برای بیهوشی اینجوری میگن , مگه نه ؟)
نگاهم به چراغهای بالای سرم بود .با خودم گفتم : رفتم که رفتم ....................
از یه خواب شیرین داشتم بیدار میشدم اما به شدت درد داشتم .دلم میخواست همین جور بخوابم اما درد نمیگذاشت .یهو فهمیدم عمل کردم و دارم به هوش میام .تو ریکاوری بودم .به شدت درد داشتم .حتی با وجود پمپ درد که به دستم وصل بود باز هم درد زیادی داشتم .فقط می گفتم درد دارم , درد دارم .
تا بعد چند لحظه اومدن و تختم رو حرکت دادن .می دونستم باید به بخش منتقل بشم و باید تختم هم عوض بشه .راستی نمیشه تو این بیمارستانها اینقدر ویلچر و تخت حمل بیمار رو عوض نکنن و تخت های بخش های مختلف رو جابجا کنن به جای بیمار ؟آخه قبل عمل 2 بار ویلچرم رو عوض کردن و بعد عمل هم 2 بار تختم رو .همین جابجایی اش کلی درد داشت .
تا اومدن تختم رو عوض کنن یهو همسر رو دیدم سریع پرسیدم بچه رو دیدی ؟خوشگله ؟سفید ِ یا نه ؟ موهام تو هست , لباسم خوب مونده ؟ درد دارم , خیلی درد دارم . که بهم جواب داد .
تا که رفتیم و رسیدیم اتاق خودم .جزئیاتش کاملا خاطرم نیست .تو آسانسور همسر بود ولی مادر و مادرشوهر رو نمی دونم .
رو تخت اتاق که جا گرفتم باز هم از درد شکایت داشتم .زیر دلم به شدت درد میکرد .پرستار اومد و توضیح داد پمپ درد رو میتونی هر زمان درد داشتی فشار بدی .منم سعی میکردم زیاد ازش استفاده نکنم تا زود تموم نشه .خلاصه بعد چند ساعت دردم کاملاً قطع شد .بچه ام رو که بعد یه ساعت آوردن پیش خودم .خلاصه شدیم سه نفره.
یونای من با وزن 3600 گرم و قد 50 سانتی متر و دور سر 35 سانت پا به دنیای ما گذاشت .وزنش رو نه خودم و نه دکتر اصلاً انتظار نداشتیم .
ببخشید که کم کم می نویسم چون زیاد وقت نمی کنم .
لازمه که از مهتاب جانم( وبلاگ کودک دوست داشتنی ما ) هم خیلی خیلی تشکر کنم , که خیلی همراهی ام کردن و دلگرمی زیادی به من تو اون روزهای سخت و استرسی دادن .
سلام مامان خانومی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/124.png)
عزیزم خجالتم دادی، وظیفه ام بود
پس شما هم مثل من جنرال بود بیهوشیت؟
خدا رو شکر که همه چیز به خوبی پیش رفت
ببوس یونا جان رو
خدارو شکر که دردت سریع آروم شده و خودت و یونا جان هم سالم و بدون مشکل بودین
ماشالله چقدر تو اون لحظات سخت مراقب حجابت بودی با شدت دردت
تحسین برانگیزه
آخی عزیزم پست قبلت رو چندین بار خوندم خیالم راحت شد نظرهام ثبت نمیشد
خداراشکر خوبی خداراشکر که مادر شدی
قدمش مبارک
میبوسمت رزی عزیزم . پسرت هم به جای من چند تا ماچ کن
سلام سلامممم
مبارکهههه بابا از احساسات همسر نگفتیااا
آخی نازی خوش قدم باشه ماشاله
پسر کوچولوی من همه اش 3 کیلو بود با اینکه فکر میکردیم خیلی بیشتر باشه
خدا حفظ کنه این کوچولوهای ناز رو و همینطور سایه پدر مادر بالا سرشون باشه :)
رزی جون دوست داشتی شماره بده برا وایبر
گل پسرم هم که با شرایط تارا دنیا اومده همنو قد، همون وزن و همون سایز دور سر
یه عالمه چیز برات نوشته بودم که همش پرید...
قدم نو رسیده مبارک رزی جون عززززیزم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
خیلی واست خوشحالم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
مامان مهربووووون و نااااز
سلام. وای خدای من..یه سال جدید با یه شروع خوب..مبارکه
سلام
خانومی بیا حالا از پسرت بنویس وزن گیریش خوب بوده حالا بالاخره سفید هست یا نه
شبها می خوابه یا شب بیداره
امیدوارم بتونی از دوران نوزادیش حاسبی لذت ببری
رزی جان ایشالا کی میایی و مینویسی از روزهای مادرانه ات؟!؟
چندماهگی یونا جان؟
میدونم سخته اما بعدا باخودت میگی کاش از این روزها خاطرات مکتوب داشتی هرچند جملاتی کوتاه
رزی جان کجایی؟ محو شدی کلا ها
سلام رزماری جانم... خوبی؟ امروز دلم خیلی هواتو کرد... می دونم که خیلی بی معرفتم اما خواستم حالی ازت بپرسم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
امیدوارم روزهای مادرانه بهاریت به شادی بگذره عزیز دل
عزیییییییزم'''مبارک باشه تولد یونا جانتون...ان شاالله خوش نام و خوش قدم باشه
نمیدونم نظر قبلیم اومد یا نه...در هر صورت بعد از مدتها اومدم و خبر به این خوبی رو خوندم