بالاخره نایل به خرید یک دستگاه پرینتر اسکنر کپی شدیم .
دیروز که رفتم خونه آقای همسر جان تحویل گرفته بود و آورده بودش خونه .اینم از کادوی مشترکمون .
یه چند روزی میشه که سعی می کنم صبح و عصر یه بخشی از مسیرم رو پیاده برم .فاصله خونه ما تا محل کارم با ماشین متوسط 5 الی 7 دقیقه است .چیه خوب تعجب نکنید ، یکی دو تا میانبر می زنم .
با تاکسی چون باید 2 بار تاکسی بشینم در خوش بینانه ترین حالت 10 دقیقه و کلاً پیاده 20 دقیقه با سرعت من .
از وقتی هوا یه کم بهتر شده یعنی داره به حالت های آرمانی من که همون گرماست نزدیک میشه ، دیگه با ماشین نمیام سرکار .
حد وسط تردد رو انتخاب کردم .یعنی نیمی از مسیر رو پیاده و نیمی دیگه اش رو با تاکسی میرم .
به نظرم خیلی تو روح و روانم تاثیر گذاشته .خیلی وقت بود به این شکل مستمر هر روزه پیاده نرفته بودم .بهم انرژی میده .
در راستای استفاده از هوای لذیذ بهار تصمیم بر این شد ، غروب ها تا جایی که میشه بیرون رفتنهامون و خرید هامون رو با پیاده انجام بدیم .
(این با پیاده تکیه کلام دوران طفولیتم بوده گویا ، از بس شنیده بودم با ماشین ، با تاکسی و ... پیاده رفتن رو میگفتم با پیاده )
القصه ، دیروز من و آقای همسر راهی بیرون شدیم ، که سر راه هم چند تا خرید کوچیک انجام بدیم .یکی دو جا هم کار حضوری داشتیم .که رفتیم و رفتیم و به تک تکشون الحمدلله رسیدیم .
این ما بین من رفتم سمت یه پاساژی که یه مانتو پشت ویترین مغازه اش دیده بود .از شانس من مانتو فروشی تعطیل بود ، مغازه بغلی لوازم خونه داشت ، مدتی بود دنبال کارد و چنگال میوه خوری میگشتم .....
یافتمش .....
خریدم . یه خوشبو کننده هم خوشم اومد .گرفتم .ازین ها که چندتا چوب بامبو رو میگذارن تو عطر و همون فضا رو خوشبو میکنه . هی میگم کاش مانتو فروشی باز بود مانتو میخریدم . انگار قسم خورده بودم امشب پولم رو یه جورایی خرج کنم .
بعدش رفتیم به بقیه کارهامون برسیم .برگشتن این مسیر وسایل شام رو خریدیم .نون برای فردا که امروز باشه ، نوشیدنی و شیر و ال وبل ( فقط میخوام بگم دو تاییمون دستامون پر بود ) یه 2 ساعتی هم راه رفته بویدم و خسته . فقط یه خیابون تا خونه فاصله داشتیم که آقا جان ِ ما گفتن : رزی کلید کو ؟
این جیب اون جیب این پلاستیک اون پلاستیک .نبود که نبود .منم کلید برنداشته بودم ،چون کیفم در حد فسقل بود و فقط یه موبایل گذاشته بودم توش .
ای داد بیداد .ساعت تقریباً 10:10 شب بود .دیدیم نمیشه پیاده برگشت .یه دربست گرفتیم و از انتها به اونجاهایی که رفته بودیم سر زدیم .نبود و نبود تا رسیدیم به همون پاساژ ِ .مغازه مورد نظر تعطیل به نظر می رسید . اچید رفت ببینه شاید خانمه همونجاست که دید نخیر تشریف برده اما دسته کلید آقای ما رو میزشون ه .
بله کلیت رو اونجا گذاشته بودیم . ( دقت کردین کلیت نه کلید )
حالا برگردیم به سمت خونه با درهای بسته چه کنیم ؟
آها ، یه کلید به مامانم و یه کلید به مادرشوهر برای مواقع ضرورت دادم .خونه مامان که دوره ، میریم خونه مادر شوهر کلیدشون رو میگیریم و میریم خونه تا دیگه مجبور نباشیم قفل رو بشکنیم .
ساعت 10:40 خونه بودیم به یاری حق .
نتایج اخلاقی :
- زیاد به صرفه جویی هایی که به ازای ماشین با پای پیاده میشه ، دلخوش نکنیم .چون مثل داستان ما تمام صرفه جویی مون رفت پای اون دربست که گرفته بودیم و چند جا باهاش رفتیم .
- هنگام خروج همه اعضای خونه کلیدشون رو با خودشون بردارن . هی نگین کیفم باد می کنه و قلمبه میشه .
- برای خرید هر چیزی که قصد دارین انتخاب مسیر کنین و تا دیدین اون مغازه مورد نظر بسته است راهتون رو کج نکنین و مغازه بغلی نرین .مقصود تموم کردن پول که نیست .
- نتیجه بعدی رو شما بگین !
بعد از یک روز گردش در دل جنگل های گیلان ، فقط دلم میخواد بخوابم
فکر کنم آلرژی فصلیه که انقد خوابم میاد
پنج شنبه مریم زنگ زد تا اگه خونه باشیم شب بعد شام برای عید دیدنی بیان خونمون .منم گفتم قدمتون رو چشم .
ساعت 1/5 ، 2 که شد اچید جانم زنگ زد که دارم از سرگیجه کلافه میشم .گفت دارم میرم درمانگاه .خواستم مرخصی بگیرم زود تعطیل کنم برم پیشش که گفت نگران نباش بابا داره میاد دنبالم .
من و همسرجانم هر دو روزه بودیم .احتمال داددم فشارش افتاده باشه . فقط سفارش کردم چیزی نگو که روزه بودی ، چون دیگه تا ابد الدهر ممنوع الروزه می کننت .
بدو بدو کارهامو به سرانجام رسوندم و گفتم : من فرار ، میروم به بالین همسرم .
وقتی رسیدم چند دقیقه بیشتر از سرمش باقی نمونده .الهی قربون باباش برم ، این مرد اونقدر گل و عشقه که حد نداره .تا حالا به اندازه 1 درصد ازش دلگیر نشدم .تا منو دید به بهونه سوال از پرستار رفت بیرون و من بعد اینکه سر اچید رو بوسیدم و حال و احوالش رو پرسیدم یهو فهمیدم بابا چقدر قشنگ من و همسر رو تنها گذاشته .
کلی عذرخواهی کردم که وظیفه من بود میومدم و شما افتادی تو زحمت .اما ذره ای گله نکرد . بعد از دکتر هم مستقیم ما رو برد خونه خودشون .گفت زنگ زدم به مامان غذا درست کنه .
خداییش خیلی تو این مورد شانس آوردم .بار اولشون نیست که ما رو حمایت می کنن .اونم بدون هیچ چشم داشتی .البته همه پدرمادرها گل اند و همیشه تکیه گاه بچه هاشون هستن .اما وقتی از اطرافیان میشنوم مادرشوهر ال کرد پدرشوهر بل کرد ، خدا رو بینهایت شکر میکنم .
شب دیگه همسرکم بهتر شد و مهمونی عید دیدنی به خوبی و خوشی برگزار شد . در ضمن قرار گردش روز جمعه هم گذاشته شد .
صبح جمعه ، ساعت 11:30 راه افتادیم و رفتیم و رفتیم تا به یه جای خوشگل و خوش آب و هوا کنار یه رودخونه و نزدیک یه چشمه رسیدیم .
دیروز هوا خیلی گرم شده بود ،بعد ناهار رفتیم کنار روخونه .یعنی اول کنار رود بعد داخل رود ، خیلی چسبید ، آب سرد اونم با سرعت و فشار و زیر پاهامون سنگ ، همه و همه خستگی و گرما رو از تنمون بیرون برد .
برگشتن هم چند جا نگه داشتیم با آرامش به صدای آب و بلندی کوها و سرسبزی اطرافمون نگاه کردیم ، خدا رو شکر کردیم و انرژی گرفتیم .
این وسط فقط خارش دستهام داشت کلافه ام میکرد. روی دستم بهار و تابستون که میشه تا شورع میکنه به خاریدن و جوش میزنه .یه چیزی عین کهیر .
ساعت از 7 گذشته بود که رسیدیم . یه کم شروع کردم به جمع کردن وسایل که دیدم خسته ام .گفتم یه کم دراز بکشم و بعد پاشم جمع و جمور کنم ، دراز کشیدن همان و یهم از شدن خارش دستم از خواب پاشدم ، جوری که دیگه داد میزدم اچید پاشو دارم داغون میشم ، دوتاییمون بیدار شدیم ، اِ اِ اِ ... ساعت چنده : 11 شب .
وای من نه نماز نه شام نه ناهار فردا ، چه کنم ؟
حالا بازم خوابم میاد یعنی اگه نماز نبود از جام بلند نمیشدم .
بعد نماز دیگه دستم امونم رو برید زودی رفتیم دکتر و پماد قوی تر داد ، تا یه کم آروم بشم . اومدیم خونه یه کم جمع و جور کردم . یه فکر مختصر برای نهار فردا و دوباره خواب .
صبح هم اصلاً دلم نمی خواست بیدار شم ، اینه که میگم فکر کنم حساسیت فصلی گرفتم که انقدر خوابم میاد
- هفته خوبی رو داشته باشین ، یه هفته بهاری و دلچسب .
- دیروز که روز معلم بود ، دوستای خوبم اگه شما هم مستقیم یا غیر مستقیم به کار معلمی مشغولید به شما هم تبریک میگم . خیر سرم هم یادم رفت به مامانم و هم به مامان همسر تبریک بگم .می بینید چقدر حواس جمع هستم ؟
- تولد دوست قدیمی هم بود ، مریم . زمانی اونقدر با هم صمیمی بودیم که حد نداشت .شب و روزمون یکی بود .اما آلان شاید سالی 2 بار اونم فقط بخاطر تولدهامون بهم زنگ میزنیم . دیروز هم چون رفته بودیم بالای کوه آنتن نداشتم .بعدشم گوشی ام چون قاطی کرده شارژ باطری اش تموم شد .خونه هم که اومدم ،خوابیدم تا 11 ، این شد که 11:30 شب بهش زنگ زدم و تبریک گفتم خودم ازین بابت خیلی ناراحتم اما نمی دونم چرا تاریخ دوستیمون منقضی شده ، دیگه نه من اون دوست قدیمی هستم برای اون نه اون یار قدیمی برای من . و این برای من پر از افسوسه .
امروز هم هوا مثل اردیبهشت 5 سال پیش سرد شده .
آخ ........... که واقعاً 5 سال گذشت ؟؟؟
5 سال با هم خندیدیم ، دعوا کردیم ، آشتی کنون راه انداختیم ، گریه کردیم ، دلمون برا هم تپید ، قربون همدیگه رفتیم ، پرستار همدیگه شدیم ، تکیه گاه شدیم واسه همدیگه و ... زندگیمون رو چرخوندیم و چرخوندیم تا رسیدیم به اینجایی که هستیم .
اما یه چیزو خوب می دونم و بهم ثابت هم شده که تمام این سالها آرامش هم بودیم و جون پناه همدیگه .
حتی تو گریه ها ، حتی تو دعواها ، تو تمام عشق ورزیدن هامون و محبت هامون .
نعمت ِ خوب ِ باهم خوش بودن ، بزرگ ترین هدیه خدا به ما بوده که از روزی که کنارت بودم این خوش بودن رو احساس کردم .
می دونم نه من کامل هستم نه تو ، نه من خوب ِ خوبم ، نه تو بد ِ بد اما ما تونستیم کنار هم آروم بگیریم .
عزیز دلم ممنونم ازت که منو انتخاب کردی .
البته که لطف و کار خدا بود .
اول از خدا و بعد از هم تو ممنونم مهربون من .
فردا سالگرد ازدواجمونه .
هنوز برای همدیگه کادویی نگرفتیم .البته آقای همسر خودشو لو داد که میخواد بلیط کنسرت خواجه امیری رو بهم بده اما چون دقیقاً فردا کنسرته و کنسرت شهر ما نیست و مامان فردا میخواد گچ دستش رو باز کنه ؛ فکر نکنم بتونم بریم و ازش پوزش بطلبم و بگم همین که خواستی سورپرایزم کنی هزار هزار بار متشکرم و خوشحال شدم .
در مور کادو ، چون دیدیم وسیله شخصی نیاز نداریم ، تصمیم گرفتیم یه وسیله مشترک بخریم.
تو فکر خرید یه پرینتر اسکنر خوب برای خونه هستیم که پولش رو نصف نصف بدیم .
راستی اگه شما هم مارک خوبی تو نظرتون هست بهم بگین حتماً .خودم HP مدنظرمه .
دیشب همه پولهای کادویی ام رو جمع کردم و تبدیل به احسنت کردم .
پولی که هسمر بابت روز زن داده بودم و مامان و بابام هم زحمت کشیدن بهم نقدی دادن ،یه مقداری هم از فروش اون کریستال و چینی هایی که قبل عید گفتم دارم ردشون می کنم ، مونده بود ،همه رو یه جا جمع کردم و سرویس غذاخوری آرکوپال خریدم .
اینم عکسش . البته ببخشید کیفیت پایینه چون دیشب سریع عکس انداختم با وایبر فرستادم واسه مامانم که ببینه .
اینم عکس دسته گل همسر جان به مناسبت روز زن که واقعاً خوشحالم کردم .
بچه ها فکر کنم همتون تو بچگی هاتون بازی های کامپیوتری انجام داده باشین .
حالا نسل ما که بچگیمون با آتاری و میکرو و ... اینا همراه بود .تو بعضی این بازی ها که معمولاً هم سرعتی و فکری هستن دیدین بعد چند مرحله یه مرحله آزاد میگذاره با تایم مشخص ، که فقط می تونی امتیاز کسب کنی ؟
یه مرحله که از گیر و گرفتاری های اصل بازی خبری نیست فقط باید با سرعت عملت امتیاز بگیری .
الآن من فکر می کنم تو زندگیم چنین زمانی برام حادث شده .
مثال عجیبی بود .نه ؟
ماجرا اینه که مامانم مدتی میشد انگشت شصت دست راستش به شدت درد میکرد .جوری که کار کردن براش سخت بود .یه چند باری گفتم بیا بریم دکتر ، گفت نه حوصله عکس گرفتن و اینا رو ندارم ، خودش خوب میشه .
البته قصور از من هم بود که فقط تونستم راضی اش بکنم یه آتل ببنده دستش . باید بیشتر اصرار میکردم تا زودتر بره دکتر .
بالاخره دردسر تون ندم یه روز شنیدم بی خبر از من رفته دکتر .
منم غصه دار شدم که این چه کاریه آخه ؟
بهم میگه مگه زحمتام فقط باید رو دوش تو باشه ؟ ( میدونید که خواهر و برادرم ایجا نیستن )
وقتی 2 تا دکتر عوض کردیم و نظر هردوشون رو پرسیدیم گفتند که تاندون دستش متورم شده و همین باعث درد و خم نشدن انگشتش میشه .
تزریق یه آمپول تو انگشتش و بعد ازون گچ به مدت 2 هفته براش تجویز کردن .جیگرم داشت براش کنده میشد که باید اون درد آمپول رو تحمل کنه .اما خوب واقعاً مامانم از من خیلی قوی تره . روحیه خوبی داره و ترس به خودش راه نمی ده .
چهارشنبه گذشته بود که آمپول زد و دستش رو گچ گرفت .
حالا من موندم و یه فرصت ویژه برای خدمت به مامانم که البته خیری که در دل این کمک های ناچیز من به مامانم برای خودم هست .
فکر میکنم مثل همون مرحله فقط امتیاز گرفتن اون بازی ها ، منم تو برهه ای قرار گرفتم که می تونم به راحتی این برکات رو برای خودم جمع کنم .فقط باید کمی تنبلی ام رو کنار بگذارم .
راستش رو بخواین 2 روز گذشته اشک امونم نمی داد .روز مادر که همش میگن باید به دست مادر بوسه زد ، من پیش خودم میگفتم الهی قربون مامانم برم که باید به دست گچ گرفته اش بوسه بزنم .البته مامان نگذاشت اماباید یه روز تو همین 2 هفته که وقت دارم به دست گچ گرفته اش هم بوسه بزنم .
جمعه گذشته با وجود اینکه دوست داشتم با مریم اینا ( همسایمون )بریم بیرون و از هوای بهار لذت ببریم اما موندم خونه ، مامان اینا رو ناهار دعوت کردم .چون دست راستش هم هست خیلی سختشه.
این روزها هم سعی می کنم اگر بتونم شام درست می کنم و براشون می برم . حالا درسته که بابام هم کمک می کنه اما خوب کاری که خانم یه خونه انجام میده ، یه چیز دیگه است .
ناگفته نماند این وسط آقای گلم ، همسر مهربونم از ذره ای محبت دریغ نمی کنه .بخاطر همین قضیه ازش بینهایت منونم و بیشتر ازون از خدای خوبم سپاسگذارم که چنین همسری بهم داده .
شاید چیز پیش پا افتاده ای باشه اما واقعاً همین که منو در خدمت به خانوده ام همراهی میکنه خیلی خیلی برام ارزشمنده .
خدا همشون رو برام نگه داره .
هم خانوده خودمو ، هم همسرجانمو ، هم خانوده همسرمو که کم از خانوده خودم ندارن تو محبت کردن به من ، هم شما دوستای ناز و مهربونم رو .
امروز کلی انرژی دارم ، بسیار بسیار از همه چی راضی ام و خوشحالم . حتماً بخاطر پیاده روی امروز صبح تو هوای خوب بهار ِ که من عاشقش هستم .
خدایا شکرت . بینهایت بار ممنونتم .
مامانهای مهربون ، خانم های گل ، روزتون مبارک باشه .
ایشالا خدا شماها رو برای همسراتون و بچه هاتون حفظ کنه .
میلاد خانم حضرت زهرا علیهما السلام رو بهتون تبریک میگم .
به مامانهاتون هم تبریک میگم .الهی که خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کنه .
اگر هم مادری در بین ما نیست و فرزندش رو تنها گذاشته رفته ، خداوند همین الآن هرآنچه خیر هست به روحش هدیه کنه و اون مادر عزیز رو با مقربین درگاهش محشور کنه .
من که همین الآن خیلی غیرمنتظره با یه اس ام اس تبریک از جانب همسرجان گلم ، سورپرایز شدم .تبریک روز زن . اونقدر بهت چسبید که از هر کادوی دیگه ای منو خوشحال تر کرد .