همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

روزهای همین جوری

سلام به روی ماه همتون .صبح شنبه بخیر باشه .هفته خوبی رو آغاز کنین انشاء الله .

نمی دونم چرا از هفته قبل هیچ حرفم نمیاد ، بهتر بگم چیزی به ذهنم نمیاد تا بخوام پستی بگذارم .

روزها همین جوری دارن میگذرن .

مثل همیشه .نمیگم اتفاق خاصی نیفتاد ، چون اتفاقی بهتر از این نمیشه که امروز صبح هم از خواب بیدار شدیم و آفتاب زیبای بهاری رو دیدیم .

خدایا شکرت .

دیروز صبح هوای شمال حسابی خنک شد و بارون شدیدی بارید کلی خوشحال شدم و کیف کردم .بعدش هم من و اچید  یه کار فوق العاده عظیم انجام دادیم ، اونم مرتب کردن کشوها و میز به اصطلاح کامپیوتر بود که مدت هاست تنها استفاده ای که ازش نمیشه میز کامپیوتر بودنه .

خاطرم هست 2 سال پیش وقتی PC مون رو عوض کردیم و لب تاپ گرفتیم ، اچید جان من به اندازه 2 تا پلاستیک بزرگ فقط CD بازی که دیگه نمی تونست رو لب تاپ نصب کنه و البته همشون رو هم بازی کرده بود رو به همکارش هدیه داد .یعنی وقتی اون CD ها رو جمع کرد من تازه فهمیدم کم کم ، کم کم چقدر بازی جمع کرده .یه پا کلکسیونر شده بود .

دیروز هم که کشوها رو مرتب کردیم ، باورم نمیشه از چهار تا کشو ، 2 تاش کاملاً‌خالی شد . باز هم CD های بازی بود که به شکل داوطلبانه توسط همسر دور انداخته شد .

یه تعداد زیادی هم CD مونده که باید چک کنم ، اونهایی که به درد نخوره بندازم بره .

جالبه روز پنچ شنبه نمی دونم تو کدوم سایت یه ضرب المثل ژاپنی خوندم که نوشته بود اگه چیزی رو در یک سال گذشته استفاده نکردی مطمئن باش در 10 سال آینده هم استفاده نمی کنی .

نمی دونم لطف خدا بود که شامل حالم شد و این ضرب المثل رو خوندم که همین رو سرلوحه کارم قرار دادم و با خیال راحت هرآنچه که در 1 سال گذشته استفاده نکرده بودیم رو سپردم به سبد بازیافت .

خدا پدر این باز یافت رو بیامرزه دیگه با خیال راحت ، اضافه ها رو می اندازم بیرون .

این از کار مفیدمون که باری به اندازه یه تپه رو از رو دوشم برداشت .(‌نگفتم به اندازه یه کوه چون واقعاً سنگینی اش در اون اندازه نبود )

بازی های جام جهانی هم که شروع شده .خوش به حال اونهایی که فوتبال دوست دارن .من که اصلاً خوشم نمیاد .

یه تیر و دو نشون

بله دوستای خوبم ، با توجه به تمایلات قلبی خودم و توصیه اکید شما ، تصمیم بر این شد که ما رهسپار یه سفر کوچیک بشیم تا یه کم خوش بگذرونیم .

کجا بریم کجا نریم ما باز شروع شد .

همسر گفت یک روز بریم گیلان گردی ، شب بیایم خونه ، یه روز بریم مازندران گردی و شب بیام خونه .که باز من گفتم نه ، دلم میخواد شب یه جا بمونم .

گفتم بریم زنجان .ولی هم یه کم دور بود و 3 روز تعطیلات شاید کم میشد برامون و هم اینکه شناخت خاصی از اماکن دیدنی اش نداشتم .تو اینترنت هم که سرچ کردم فقط یکی دو جا معرفی کرد که زیاد مطمئن نبودیم بریم یا نه .

زنگ زدم از برادرم بپرسم زنجان رفتی ، که ایشون هم گفت نخیر نرفتم و اطلاع دقیقی هم ندارم که چجور جاهایی داره .بعد پیشنهاد داد ما داریم میریم اردبیل و سرعین .شما هم بیاین .

گفتم : آخه پارسال همین موقع اونجا بودم .

گفت : عیب نداره ،‌نزدیک و خوش هم میگذره .

من و همسر هم یه کم فکر کردیم و گفتیم باشه .به همین راحتی هم البته نگفتیم باشه ها ، ولی در نهایت تصمیم همین شد .

سه شنبه غروب اصلاً حسش نبود که بخوام وسیله ها رو جمع کنم ، برای همین  تصمیم گرفتم صبح چهار شنبه بدون هیچ عجله ای بلند میشیم و چمدونمون رو می بیندیم و راه می افتیم .

چهارشنبه صبح اول وقت راه افتادن ما همان ، ساعت 12:30 از در خونه بیرون اومدن همان .

هی خواستیم دور از استرس باشیم و نگیم هی دیر شد ، دیر شد .من نظرم این بود بجای مقصد سفر ، از مسیر لذت ببریم .

از مسیر قبلی نرفتیم و راهمون رو یه کم دور کردیم اما در عوض جاهای جدیدی رو دیدیم و واقعاً هم حض وافر بردیم .

از کنار شالیزار های برنج رد شدیم .



وای که چه عطر خوبی داره .یاد مهتاب افتادم که می گفت چی میشه یه تکنولوژی ای فراهم میشد

بعد چند ساعت به منطقه ای رسیدیم بالای کوها به اسم الماس .من قبلاً رفته بودم اما نه تو این فصل .

جای واقعاً دیوونه کننده ای .بس که زیبا و قشنگ ِ .

یه ییلاق داره ، یه دشت پر از شقایق و گل های بنفش دیگه ای که اسمشون رو نمی دونستم و خیلی هم خوش عطر بودن و بخشی هم پر از گل های قاصدک بود .




دم غروب رسیدیم مقصد و توی شلوغی وحشتناک شهر ، خدا رو شکر تونستیم یه اتاق 2 تخته پیدا کنیم .

هوا عین زمستون سرد بود . دما 7 درجه بود .

شب فقط رسیدیم شام بخوریم و به مغازه های اطراف سر بزنیم .خرید خاصی که نداشتیم اما می دونید که سرک کشیدن تو قفسه های مغازه ها به نیت پیدا کردن هیچی ، چقدر کیف میده و لذت بخشه .

که نتیجه اش خرید این فرشته های کوچولو و یه لیوان چای سبز شد .



یه بازار هم تو میدون اصلی شهر بود ، که این بار به جای خرید سوغاتی و باقلوا و چیزهای دیگه ، یه کم گل گاوزبون و چای سبز و نعنای کوهی گرفتم .

انقدر غرفه گیاهان و گل های کوهی اون بازار دلربا بود که میخواستم از همشون بخرم .اما دیدم خوب خیلی هاشون رو نه مصرف می کنم نه لازمم میشه .




این سوغاتی های این سفر 2 روزمون به استان اردبیل بود .پنج شنبه بعد از ظهر برگشتیم اما اونقدر ترافیک زیاد بود که مسیر 4 ساعته رو 6:30 طی کردیم و ساعت 10 شب رسیدیم خونه .

جمعه هم یه کم به کارهای خونه رسیدم .

اینجور شد که با یه تیر ، 2 تا نشون زدم .

تعطیلات خوبی بود هم به گردش گذشت هم به کار منزل .

دیشب هم تولد پدر شوهر گلم بود ، کیک و کادو گرفتیم و رفتیم پیششون و دورهمی یه جشن 4 نفره ( من و همسر ، مادرشوهر و پدر شوهر ) گرفتیم .


یادداشت : یه بار هم که من تنبلی نکردم و به قول خودم یه پست عکس دار آماده کردم ، نگو اشتباهی به جای کلید انتشار ،‌دکمه چرکنویس رو فشردم . و اینگونه شد که یه روز دیر آپ شد


دو راهی ِ تصمیم

تعطیلات در راهه .

خیلی دلم میخواد یه جایی بریم . یه سفر بیشتر از یک روز و ترجیحاً‌ خارج از استان .

البته که نزدیک هم باشه ، چون تعداد روزهامون کمه برای فاصله دور .

از طرفی یه نگاه به خونه ام می اندازم می بینم بیشتر از هر زمان دیگه به من که خانم خونه هستم نیاز داره .

نیاز داره تا ی دستی به سر و گوش کمد دیواری و اتاق خواب هاش کشیده بشه .

حالا من موندم و دست نیاز خونه که به سمت من دراز شده و خواهش دلم که منو وسوسه می کنه برای اینکه بیخیال بی نظمی خونه بشم .

آخر هفته و شروع به کار مدیریت

اول بگم که هنوز اون دختربچه پیدا نشده و هیچ اطلاعی از نحوه مفقود شدنش به دست نیومده . ترس و غم و دلهره تو وجودمون هنوز هست .

شایعه های زیادی هم شنیده میشه که درست یا غلط ، باعث ناراحتی و ترس بیشترمون میشه .

پنج شنبه ، همسر خوبم امتحان داشت ، من که ساعت 4 رسیدم خونه ، سریع رفتم آرایشگاه و بعد برگشتم و همسر جان که اومد رفتیم سینما ، فیلم خط ویژه .

فیلم جالبی بود ، یه غمی توی داستان بود که واقعیت جامعه امروزمونه .

جمعه صبح هم یه کم به کارهام رسیدم و ساعت 11:30 قرار بود برم شرکت .یه کار فوری پیش اومده بود .ساعت 13:30 برگشتم و رفتیم پیش مامانم اینا .اون خونه خارج از شهره و ویلایی هست .

غروب که برگشتیم ، با مریم و مهیار قرار گذاشتیم تا بعد شام بریم بیرون و دور بزنیم .شد ساعت 1:30 شب .این شد که شب شنبه به سلامتی و میمنت ساعت 2 شب خوابیدیم تا قربونش برم شنبه صبح کسل و خواب آلود باشیم .

این دو هفته اخیر ، طی جریاناتی مدیریت ساختمون رو آقای ما و آقای مریم ( مهیار ) به صورت مشترک به عهده گرفتن و استارت کار از این هفته رسماً زده شد و همین مسئله باعث شده بیشتر همدیگه رو ببینیم تا آقایون بشینن راجع به مسایل ساختمون حرف بزنن .

اصلاً قضیه انقدر پیش پا افتاده است که گفتن نداره اما مدیر قبلیمون ، که پسر کوچیک خانواده بود اونقدر داشت اذیت میکرد و حق کشی ، که دیدیم دیگه جایی برای سکوت نگذاشته برامون .

تو ساختمونمون درمجموع 8 واحدیم .که 4 واحد زن و شوهر هستن و دو نفری .2 واحد خالی .2 واحد مال خانواده مدیر .خودشون 6 نفر هستن و فقط شارژ 1 واحد رو میدن چون میگن ما فقط تو یه واحد ساکن هستیم .

اما در واقعیت اینطور نیست .

از روز اول زیر بار تقسیم قبض آب و برق مشترک به تعدا نفرات نشدن و تقسیم به تعداد واحدها بود .

خوب ما که هممون کارمندیم ، صبح میزنیم بیرون و شب میایم ، اونها هستن که دائم تو خونه اند ، باز به احترام پدر و مادرش که بزرگ ساختمون اند چیزی نگفتیم ، آقا گفت ما شارژ نیم بها بدیم چون مدیرم و کارهای ساختمون رو دوشمه . گفتیم عیب نداره .

اما حالا داستانهایی پیش آورده که دیگه کار به دعوا داشت کشیده میشد ، دو سه بار بحث بالا گرفت .مثلاً پول نظافت رو از ما میگرفتن و به جای اینکه کارگر بیارن خودشون تمیز میکردن ، یا برای خرید سطل زباله ازمون پول گرفت در صورتیکه گویا به اون مبلغی که گفته بود نگرفته . ارائه فاکتور هم اصلاً تو مرامش نیست .

یه روز پاشدیم دیدیم کل پارکینگ رو رنگ و وارنگ کرده ، یعنی یه دیوار زرد یکی قرمز یه ستون آبی ،‌لوله های گاز طوسی ، یه دیوار قهوه ای .دست گلش درد نکنه پارکینگ رو برامون عین مهد کودک درست کرده ، تازه رنگ هم داشته میزده بهمون نگفته بود ماشین هاتون رو از پارکینگ بیرون ببرین ، هم ماشین ما هم ماشین مریم اینا رنگی شده .

من تک تک وسایلی رو که بعنوان زباله شب عید انداخته بودم بیرون می بینم بعنوان تزئین پارکینگ زده به در و دیوار .

دیگه در حد مرگ داریم روانی میشیم از دستش .

حالا شما بگین با این آدم چه باید کرد .هی خواستیم تجربه کاری براش فراهم کنیم ، گفتیم فوق لیسانس مدیریت گرفته بگذار یه کم مدیریت کنه یاد بگیره دیدم نه . این جوری نمیشه .

این شد که همسر من و مریم با وجود اینکه مشغله کاری دارن به صورت مشترک مدیریت رو قبول کردن تا یه سر و سامونی به اوضاع داده بشه .

به بچه ها بگوئید : مواظب باشید

تمام دیروز پر از یه بغض بزرگ بودم که گاه و بیگاه ، اشک هامو سرازیر میکرد .

روز یک شنبه ، تو شهر من ، حوالی محل سکونتمون ، از یه مدرسه تو خیابون خونه مون ،‌ یه دختر بچه 8 ساله رو دزدیدن و تا حالا هم خبری ازش نشده .

فقط تصور اینکه اون مادر بیچاره چطور سه شبانه روز رو بدون هیچ اطلاعی از دخترش گذرونده ،‌ دیوونه ام می کنه .

وای به حال و روز اون پدر و مادر .

خدا خودش بهشون یاری کنه .

آخه چطور میشه فکر یه روز صبح دخترت رو بفرستی مدرسه اما دیگه ظهر خونه برنگرده . برنگرده و برنگرده و برنگرده .

یعنی اون مامان و بابا یه دخترشون نگفته بودن : عزیز دلم با غریبه جایی نرو ، نگفته بودن تا مدرسه تعطیل نشده از حیاط بیرون نیا ، آخه بابای مدرسه چطور می تونه بگه من نفهمیدم کجا رفت ، آخ که چرا مسئولین مدرسه جوابی ندارن بدن ،‌ اصلاً چی می تونن بگن جز ببخشید و معذرت خواهی .که ای کاش همون معذرت خواهی هم کرده باشن ، نه اینکه صداشون بره بالا که مدرسه دولتی ه ، دوربین مدار بسته نداریم و ازین حرفها .

اما تمام اینها زخمی از قلب آزرده اون مادر دوا نمی کنه .

دعا کنید بچه ها ،‌ دعا لطفاً .


* عکس این دختر زیبا در تمام سطح شهر پخش شده ، همین طور تو تمام صفحات فیض بوک انزلی این مطلب و عکس گذاشته شده .