رفتم ام آر آی و همونطور که فکر میکردم ترسیدم .یعنی تماماً دلهره بودم .
ولی خدا رو صدهزار مرتبه شکر زانوم بود ، اگه گردن یا سرم بود که دیگه فکر کنم زهره ترک میشدم .
همش احساس رفتن تو قبر بهم دست میداد .
چند دقیقه اول ام آر آی فقط داشتم با خدا حرف میزدم که ای خدا قبر هم عین همینه دیگه .دسترسی به جایی نداری و تو یه جای بسته قرار میگری .تازه فشار قبر و نکیر و مکنر هم هست .وای خدا ............
چقدر گناه داره و چطور باید جواب بدم ؟
هنوزم که دارم میگم تنم میلرزه .
بعدش تا شب کلی دپرس بودم بخاطر همین قضیه .خیلی خیلی کم کاری دارم .خیلی خیلی گناه دارم که باید درستش کنم .از رفتارم و کردارم و ... خیلی چیزهای دیگه که هرکس از درون خودش آگاه تره .
الانم انگار حسم برای نوشتن پرید .
فقط یه چیزی یادم اومد :
دیشب نه پریشب ، اشکنه داشتیم .... هه هه هه هه نه اشکنه نداشتیم
آقای همسر برام جایزه خرید .همیشه از فانتزیام این بود که وقتی میره خرید ، برای خودش که همیشه نوشیدنی میگیره برا منم که نوشیدنی زیاد نمی خورم بجاش یه چیز دیگه بخره .
همیشه هم بهش میگفتم و همیشه هم می شنیدم که تو انقدر سخت گیری من چه می دونم چی دوست داری .اصلاً نمی تونم برات خرید کنم .هرچی بگیرم دوست نداری بخوری!
من :
باشه .دیگه کوتاه اومده بودم .
دیشب یهو دیدم برام اینو گرفته
انقدر ذوق کردم ......
با ذوق و شوق بازش کردم و مثل بچه ها تند تند درستش کردم و این شد .
قشنگه ؟؟؟؟
امروز نوبت ام آر آی دارم برای زانوم .
نمی دونم چجوریه . راستش یه کم نه ولی خیلی زیاد از دستگاهش میترسم .یعنی وحشت دارم . کابوس تمام بچگی ام تا حال همین رفتن تو اون تونل وحشت بوده ( همین دستگاه ام آر آی رو میگم ) حالا زانو که خوبه، سر یا گردن اگه باشه دیگه بد تره به نظرم .
بگذریم از ترس .هیچ اطلاعاتی هم راجع به نحوه پوششم ندارم .باید امروز از یکی دو نفر پرس و جو کنم .فقط اچید بهم گفت لباس مخصوص داره ، یه شال با خودت ببر که گردنت رو بپوشونی .همین .اصلاً نمی دونم مسئولش مرده یا زنه .این هم دلهره ام بیشتر می کنه .بادی امروز زنگ بزنم سمانه ، همون دوستم که تو اون مرکز کار میکنه .
خیلی خوب بریم سر کنسرت .
شنبه غروب که رفتم دکتر خدا رو شکر زیاد معطل نشدم و بعد 45 دقیقه ، ویزیت شدم .وقتی از مطب اومدیم بیرون بارون کم کم شورع به باریدن کرده بود و ما نزدیک 2 ساعت زمان داشتیم .
نماز نخونده بودم ، چون دقیقاً سر اذان باید تو مطب دکتر می بودم ؛ حال بگذارید یه گله بکنم شاید از همین جا صدام به گوش مسئولین برسه .
یعنی تو مملکت ما که مملکت اسلامیه ، فقط و فقط تایم نماز که اونم 1 ساعته ، باید در مساجد باز باشه ؟
یعنی یه بنده خدایی نتونست سر اذان به نمازش برسه ، دیگه نمیتونه جایی پیدا کنه نماز بخونه ؟
این همون مشکل بنده بود .منم یه مشکلی دارم نماز که نخونم ، یا زود نخونم دیگه هیچی هیچی بهم نمیچسبه .
نزدیک مطب ، یه بیمارستان معروف بود رفتیم نگهبان اش گفت نماز خونه بسته ، به 2 الی 3 تا مسجد سر زدم ، درها همه 4 قفله و سوت و کور .
فامیلی هم رشت نداریم یعنی فامیل دور داریم ولی در حدی نیست که پاشیم بریم خونشون بگیم اومدیم 2 رکعت نماز بخونیم و بریم .
دیگه داشت بهم کوفت میشد و خدا خدا میکردم خود خدا بهم کمک کنه که یهو چشمم به تابلوی یه امامزاده افتاد .
حرم خواهر امام رضا علیه السلام ، ای جان ، رفتیم اونجا هم زیارت کردیم هم نماز .
این ازین
بعدش شام گرفتیم و بردیم تو راه بخوریم چون دیگه برای کنسرت داشت دیر میشد .
رسیدیم و با ازدحام جمعیت مواجه شدیم و رفتیم بالا و یه 2 ساعتی به جیغ و داد و تخلیه انرژی دیگران نگاه کردیم و اومدیم .
وقتی میگم دیگران برای اینه که واقعاً بعضی ها هیجانشون بالا بود و تمام شعرها رو برای مخاطب خاص زمزمه میکردن .اما شاید من و همسر جانمون از شور جوانیمون کاسته شده و به پختیگی رسیدیم ( این تیکه رو داشتین ، پختگی ! ) زیاد هیجانی از خودمون بروز ندادیم .
البته من با آهنگ های قدیمی گروه سون بیشتر خوش بودم ، چون مال دوران نامزدی و عروسیمون بود .
در کل شب بدی نبود .
پنج شنبه گذشته که شکرخدا زود تعطیل شدم که تصمیم گرفتم با مامان برم برای خرید پرده جدید .
مبلشون رو که عوض کردن ، رنگ پرده قبلی نمی خورد .رو این حساب میخواست پرده جدید بگیره .
اونقدر خسته بودم که به چرت نیم ساعته ام تبدیل شد به 1 ساعت خواب عصر .بلند شدم و نماز خوندم و با مامان قرار گذاشتم و راه افتادیم .
خرید کردن مامان بر خلاف من خیلی آسون بود و همون مغازه اول پسندید و اومدیم بیرون .
بگذریم که به من اصلاً نچسبید و همش بهش میگفتم تو به من خیانت کردی .آخه مغازه اول هم خرید می کنن ؟؟؟؟ (من تا اون مغازه آخر هم سر نزنم راضی به خرید نمیشم )
جمعه صبح هم که ادامه خونه تکونی رو انجام دادم و کارها رو تا حدودی به سرانجام رسوندم .
از بعد از برف ، دوباره تو زانوهام احساس درد می کنم .
هم بخاطر سابقه زانو دردی که خودم داشتم و هم کمی بخاطر تصادف همکارم و آسیب دیدن زانوی اون ، ترس برم داشت و خلاصه یه وقت دکتر گرفتم که برم تا انشاء الله اگه شد یه ام آر آی بگیرم از زانوهام تا خیالم جمع بشه .البته خودم فکر می کنم علتش بی تحرکی زیاد من و استفاده مداوم از ماشین و ورزش نکردن باشه .اما خوب همونطور که گفتم ترسیدم خدای نکرده مثل همکارم نشم که زانوش با تصادفی که کرد کلی آسیب دید و متاسفانه دکترش دیر تشخیص داد و کلی براش دردسر شد .
خوب حالا جریان کنسرت رو بگم .
هفته پیش که داشتم می رفتم خونه یهو بنر کنسرت گروه سون رو دیدم و کم مونده بود بخاطر خوندن مراکر فروش بلیطش تصادف کنم ، اما خدا رو شکر چیزی نشد .
من برای وقت دکتر ارتوپد از دوستم که تو مرکز ام آر آی کار میکنه کمک گرفتم اونم از طریق مرکزشون برام 1 هفته ای نوبت گرفت .درصورتیکه همین جوری 2 الی 3 ماهه وقت میداد .بنده خدا گفت چه روزی می تونی بری من گفتم هر روز که شد برام فرق نمی کنه .
تا شبش زنگ زد و گفت شنبه برات وقت گرفتم ؛ صبح روز بعد بنر کنسرت رو دیدم ، اونم دقیقاً همین شنبه .
آخه شانس رو می بینی
خلاصه چه کنم چاره کنم ، دیدم نمی تونم کنسرت رو از دست بدم .
این شد که بلیط اونم گرفتیم .
حالا به امید خدا امروز قراره برم دکتر و سپس کنسرت .
راستش این اولین باره که کنسرت شرکت می کنم .دوست داشتم با دوستامون می رفتیم اما متاسفانه کسی رو نتونستیم جور کنیم .اشکال نداره خلوت همیشگی خودمو همسر رو عشقه .
قربونتون .
چقدر دلم براتون تنگ شده .مدتیه دیر به دیر می تونم بیام بخونم .اما هراز گاهی به یاد یکیتون می افتم . دوستتون دارم
یه کاری کردم ، در نظر خودم کارستون .
حالا جریان چی بود ؟
همسرجان من ، همیشه زودتر از من تعطیل میشه .مدلش هم ازون تیپ هاست که کمی تا قسمتی خوابش بیشتر از منه .یعنی بارها و بارها وقتی میاد خونه ، اول میگیره می خوابه ، بعد پا میشه ناهار میخوره .
وقتهایی که من دیر کنم اون دیگه حسابی 1 ساعت یا 1/5 ساعت می خوابه ، تا من برسم و بیدارش کنم .
چون مدل من ازونهاست وقتی بیدارم تحمل خوابیدن یکی دیگه رو ندارم
دیروز می خواستم با مامان برم مهمونی . من 4:50 رسیدم خونه .
دیدم آقا خوابن .
پیش خودم حساب کردم من که شبها با همسر می خوابم ، صبح هم که نیم ساعت اون ازمن زودتر بیدار میشه اما وقتی گوشی اش زنگ میزنه ، معمولاً خواب من سبک تره من زودتر پا میشم بهش میگم گوشیتو خاموش کن ، پس صبح ها هم با ایشون بیدار میشم .تایم کاری ام هم که بیشتر از اونه ، تازه مسئولیت همیشگی خونه ، ظرفها ، ناهار و شام با منه .گاهی ایشون لطف می کنه در این امور بهم کمک میکنه .میگم گاهی چون مسئول مستقیمش نیست دیگه ، تمیزی خونه و غذا و ظرف ها و اینا همه مال منه .
مثل همیشه حرصم گرفت چه جور .
شروع کردم تو زیاد میخوابی ، من مگه آدم نیستم ، خوب منم دیشب با تو 1 خوابیدم ، 6 هم بیدار شدم ، تازه 10 بار گفتیم برنامه ظرف شستن نوبتی بگذاریم اما بعد 2 روز برنامه بی برنامه ،قربونش برم غذا هم که درست نمی کنی ، ......
ور ور ور (هی غر میزدم )
آقا جان ِ ما هم صداش دراومد :خوب من چیکار کنم تو کم خوابی ، مگه کسی جلو خوابت رو گرفته ، مگه تا حالا از غذا ایراد گرفتم ، نمیرسی درست نکن ، از بیرون میگیرم ......
تو دلم گفتم : چی ؟ از بیرون میگیری ؟ درستت میکنم .
یه چرت 20 دقیقه ای زدم و بلند شدم آماده شدم که برم مهمونی .
شب قبل سبزی خرد کرده بودم ، آماده تو یخچال بود .
لحظه آخر که داشتم میرفتم ،گفتم : سبزی تو یخچاله ، برای شام کوکو سبزی درست کن تا من بیام
هی شروع کرد : اینجوری که نمیشه ، یه بار خودت درست کن ، من کنار دستت وایسم ، یاد بگیرم دفعه بعد نوبت من .
گقتم نخیر ، پس اونهایی که خونه دانشجویی دارن و تنهان 6 ماه وردست مامانشون میمونن غذا درست کردن یاد بگیرن ؟
از اینترنت سرچ کن دستورش رو پیدا کن .
گفت : آخه چی توش بزنم ؟ چند تا تخم مرغ می خواد؟
جوابم فقط این بود : از اینترنت سرچ کن .
لحظه آخر هم موقع رفتم گفتم : فلفل هم بزنیا .من دوست دارم .
حالا برگشته بهم میگه زرشک هم بزنم ؟
( میبیند تو رو خدا ! بلده ها ، به روم نمیاره )
شب برگشتم ، تو راهرو بوی خوش کوکو سبزی به راه بود ................
ایول همسر ، عاشقتم که انقدر جیگری ....
خلاصه عزیز دلم هم شام دیشب رو درست کرد ، هم ناهار امروز منو .
خدا رو شکر یه دوست خوب پیدا کردم .
روز جمعه بعد مدت ها طعم یه دوستی و یه گپ دوستانه رو چشیدم .
چیزی که تقریباً با اتمام دانشگاه و بعد اون با شروع نامزدی ام و به دنبال اون عروسی ام ، کمتر و کمتر شد .
نمیدونم رابطه این دوستی ها رو من خودم به شخصه از خودم دریغ کردم یا جبر زمونه منو محروم کرد .
حالا دیگه واجب شد توی یه پست جدا تنها موندنم از دوستام رو براتون تعریف کنم .
ولی دیروز خیلی بهم خوش گذشت اما کمی و فقط کمی آخرش داشت تلخ میشد که با آرامش ندیده اش گرفتم .
ما اززمانیکه اومدیم تو این ساختمون ، یکی از دوستان اچید هم ساکن طبقه آخر ساختمون ما شد .
فقط در حد سلامت و علیک بودیم و گهگاهی توی پارگینک همدیگه رو میدیدم .
تا گذشت و اوایل امسال سر یه جریانی ، همسر جان یا آقای همسایه ( مهیار ) یه معامله کرد .یعنی یه ماشین بهشون فروختیم با شرایط تقریباً خوب .
بعد چند وقت یه شب ما اونها رو دعوت کردیم و یه کم با هم دوست شدیم و چند وقت بعد اونها ما رو دعوت کردن و دوست تر شدیم .خیلی دلم میخواست بیشتر با مریم ( خانم همسایه ) در ارتباط باشم ، اما ساعت های بیکاری مون زیاد بهم نمی خورد .بخصوص که کار شوهرش شیفتیه و اصلاً نمی دونم کی خونه هستن و کی نیستن .
تا اینکه واحد بغلی ما خالی شد و از قضای روزگار مستاجری که براش اومد داداش مریم و البته دوست همسر بود .
یه جاهایی درادامه همون معامله ماشین ، ما سعی کردیم که باهاشون راه بیایم و من کاملاً حس می کنم انگار مریم میخواد جبران کنه . من اصلاً احتیاجی به تشکر نمی بینم .چون اون کار رو برای رضای خدا و کمک به دوتا جوون کردم .اما همین ، جرقه دوستی بیشتر ماشد .
تلفن ها و SMS هامون بیشتر شد .
جمعه که شروع کردم به خونه تکونی . شستشوی پرده ها و پنجره ها ، مریم صبح اومد پیشم تا یه امانتی رو بهم پس بده . وقتی رفت بالا بعد نیم ساعت زنگ زد و گفت ناهار درست می کنم براتون میارم تا تو وقتت رو برای غذا درست کردن نگذاری .تشکر کردم و گفتم نه دارم خودم غذا درست میکنم .
اچید که باخبر شد ، اصرار کرد که زنگ بزنم و بگم چون خونه ما بهم ریخته است نهارمونو برمیداریم و میایم پیشتون و با هم میخوریم .
اصلاً روم نمیشد چنین پیشنهادی بدم اما با اصرار اچید زنگ زدم و مریم هم با به سختی قبول کرد که مهمون بازی نداشته باشیم .
خلاصه ساعت 3 قابلمه غذامون رو برداشتیم و رفتیم خونه مریم اینا .
خیلی خوش گذشت . نشستیم با هم درد و دل کردیم ، بی هدف حرف زدیم ، از زندگیمون و اطرافیانمون گفتیم .گاهی من و مریم تو اتاق حرفهای زنونه زدیم ، گاهی اومدیم کنار آقایون چایی خوریدم و باز دور هم خوش بودیم .
دارم کم کم خوشحالی رو تو وجودم حس می کنم .اینکه دوستای جدید دارم پیدا می کنم .همیشه فکر میکردم دیگه زمان برای پیدا کردن دوست خوب و صمیمی کمه . اما حالا دیگه نظرم عوض شده .
ساعت 9 شب بود که ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم خونه .خیلی سریع یه سر و سامونی به خونه نیمه کاره ام دادم و زود آماده شدم برم خونه مامانم .
پنج شنبه مامانم اینا خودشون رفته بودن و مبل خریده بودن . هی زنگ میزد و اصرار داشت که من برم مبلهاش رو بچینم .دیدم ازینکه نرفتم پیشش و گفتم خونه تکونی دارم اما ناهار رو خونه مریم اینا بودم ناراحت شده . راستش منم ناراحت شدم ازینکه نمی خوان توجه کنن منم به تفریحات خودم باید برسم و تمام وقتم رو برای اونها نباید بگذارم .اما خدا رو شکر خودمو کنترل کردم و چیزی به روش نیاوردم .شب هم با وجود اینکه خیلی خیلی سختم بود اما یه سر رفتم پیشش و حال و احوالی ازش پرسیدم .مبلهاشون رو هم دیدم .قشنگ بود . حالا دوباره باید پرده رو عوض کنه . چون مبل هاشون آبی ه و به رنگ پرده نمی خوره .
اینم از روز جمعه ما ، همکارم فکر نکنم دیگه بیاد . شاید این تصادف بهانه ای باشه برای نیومدنش .چون رضایت نداشت . قصه اش درازه .اونم باید سر فرصت بگم براتون . فعلاً