همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

سالگرد مادربزرگ

در راستای فکری که هفته پیش در مورد تاریخ سالگرد فوت کرده بودم ، دیروز یهو یادم افتادم تاریخ 10/18 هست و میشه شب سالگرد فوت مادربزرگ مادری اچید .

از هفته قبل تصمیم داشتم یه خیرات کوچیک بدم .برای همین سر راه برگشت خونه ، آرد خریدم تا بساط حلوا روو راه بندازم .

غروب هم زنگ زدیم به مادرشوهر که شب شام میایم پیشتون .

دروغ نگم یه کم فقط یه کم قصدم ازین کار محبت ورزی به مادرشوهرم بود (‌فکر نکنید خودشیرینی بوده ها ) چون میگن وقتی میخوای تو دل کسی جا باز کنی به عزیزانش محبت کن .منم جدا ازین که خلاصه مادربزرگ اچید بوده و حقی به گردنمون داشته برای اینکه بخشی از محبت های این چند وقته مادرهمسر رو که هی برامون سوغاتی آورده جبران کنم ،‌ دست به کار شدم .راستی یادم رفت بگم هفته پیش رفته بود بندرعباس که باز هم برای من و اچید سوغاتی آورد

الحمد لله حلواش برکت کرد و هم به همسایه ها دادم و هم برای مامانم اینا و مامان همسر و مادربزرگ همسر رسید .

حالا حلوا رو بردیم خونه مادرشوهر و سلام سلام .

مادرشوهر : خدا قبول کنه .خیره انشاء الله .

همسر : سالگرد یکی از فامیل های دور رزی بود یه کم حلوا پخت .

مادرشوهر : با کمی تعجب .کی ؟

همسر : می شناسین ، حاجیه خانم شهربانو ، ملقب به مامی ......

که یهو همه زدیم زیر خنده .مادرشوهرم خیلی خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد .بهش گفتیم هفته پیش که رفته بودیم سر مزارش تاریخ سالگردش رو که دیدم متوجه شدم .

بهش گفتم خلاصه فامیل ما هم بوده دیگه .

واقعاً‌هم فامیلمون بوده ها .آخه مادربزرگ مادری اچید و مادربزرگ مادری من با همدیگه دخترعمو بودن .مادربزرگم تک دختر بوده و مادربزرگ اچید اینا 5 تا خواهر .رو این حساب مادربزرگ از بچگی با دخترعموهاش بزرگ شده بود و خیلی خیلی با هم صمیمی بودن .حتی ما هم خیلی با دخترعمو هاش در ارتباط بودیم .منتهی چون همین مادربزرگ اچید سال 64 فوت میکنه و خوب قاعدتاً وقتی بزرگ یه فامیل نباشه ارتباط ها هم کم رنگ تر میشه ، ما رابطه چندانی با اچید اینا نداشتیم .

اما مادربزرگم خونه اچید اینا رفت و آمد میکرد .بعد ازینکه مادربزرگ دچار کهولت سن میشه دیگه ارتباط به کل قطع میشه .

تا اینکه میگذره و میگذره و من و همسر سر راه هم قرار میگیرم بدون اینکه بدونیم فامیل هستیم . داستان ما هم این مدلی بود دیگه .

حلوا ها رو توی بشقاب هایی که از مادربزرگم یادگاری دارم ریختم . انشاء لله ثوابی هم به ایشون برسه و همگی با هم ( منظورم مادربزرگ و دخترعموهاش هستن ) از فیض فاتحه اش با نصیب باشن .

فردای دیشب

امروز فردای دیشبی است که دندونم به لقاء الله پیوست .

خدا رو شکر درد زیادی نداشتم و خونریزی اش هم شب کم شد .اما فقط این طعم دهنم داره اذیتم میکنه و این که گهگاهی کمی خونریزی داره .

مُردم از بس تو سرما بستنی خوردم . تو خونه ، کنار شوفاژ ، زیر دو تا پتو ، داشتم بستنی می خوردم .

آخه این زمستون چه ها که با من نمی کنه .

دندونم خیلی بلند و محکم بود . دکترم گفت اصلاً بهم نمیاد که دندون به این سفتی داشته باشم .یه چیز در حدود 1/7 سانت بود .

شب هم الحمدلله درد چندانی نداشتم.

امروز هم با خودم بستنی آوردم سر کار

امیدوارم زودتر خوب بشه .

گاه شماری برای عزیزان

من ازون تیپ افراد هستم که تاریخ روزهای گذشته خوب به یادم می مونه .البته این به یاد موندم برای خودم هم مهمه .و همیشه سعی میکنم تاریخ سالگرد مناسبت های مختلف رو فراموش نکنم .

تولد اطرافیانم ، سالگرد ازدواجشون ، تاریخ بعضی آشنایی ها و ....

معمولاً اول هر سال که تقویم جدید میگیرم ، حتماً حتماً یه تقویم دیواری یا رومیزی برای دیوار آشپزخونه یا داخل کمد لباسم در نظر میگیرم و تاریخ تولدهای اطرافیان و تاریخ سالگرد ازدواجشون رو علامت نیگذارم تا فراموش نکنم .

حالا تولدها که معمولاً کمتر فراموش میشه ولی سالگرد ازدواج خواهر و برادرم یا دوستام رو وقتی بهشون سر تاریخش تبریک میگم آنچنان ذوق می کنن که منم خوشحالی دو برابر میشه .

بماند تاریخ اتفاقات خاص دیگه که بازهم نمی دونم به شکل خود آگاه یا ناخودآگاه به یادم می مونه .

پنج شنبه و جمعه ای که تعطیل بود ، چون هوا به شدت بارونی بود و نمی شد برای گردش خاصی برنامه ریزی کرد ،‌ منزل رو ترجیح دادیم به هر جای دیگه ای .

اما صبح پنج شنبه دلم هوای زیارت اهل قبور رو کرد .خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم سر خاک مادر بزرگم برم .خلاصه با اچید شال و کلاه کردیم و زیر نم نم بارون که نه زیر شر شر بارون راه افتادیم .

پدربزرگ , مادر بزرگ خودم و پدر بزرگ و مادر بزرگ اچید . زمانیکه داشتم برای مادربزرگ اچید فاتحه میخوندم یهو چشمم به تاریخ فوتش افتاد .19 دی ماه . گفتم چند روزی بیشتر نمونده .یادم باشه سالگردش اگه شد خیرات بدم یا قرآن و فاتحه ای براش بخونم .

بعد یهو به این قضیه رسیدم که خیلی پیش میاد که سالگرد فوت عزیزانمون رو بعد از چند سال فراموش می کنم . یک روز یا دو روز با تاخیر یادمون می افته .

با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه توی تقویمم مثل روزهای شاد سال که برامون ارزشمنده ، یه علامتی هم برای این روزها بزنم تا یادم بمونه روز فوت پدر بزرگ و مادربزرگهایی که به گردنمون خیلی خیلی حق دارن . حداقل کاری که میشه کرد براشون یه سوره قرآن همون شب خونده بشه ، یا حتی شده به اندازه یه ظرف غذا خونه همسایه براشون خیرات کنیم .


دندونم !!!!!!!!!

من دندونم رو

.

.

.

نکشیدم .

نه از ترس ، نه ، از سر لجبازی ، اونم با دکتر !

فکر نکنید این دو روزه نیومدم نت بخاطر دندون درد و این حرفا بوده ، نخیر از تنبلی خودمه که روزهای تعطیل خودم رو وقف خانه و خانواده می کنم .

اما از دوشنبه بگم براتون که وقت دکتر داشتم .

راستش روز قبلش مثل آدم متشخص زنگ زدم تا نوبت بگیرم ،‌ منشی عزیزش گفت ، نوبت نمی خواد ، هر موقع اومدی مابین مریض می فرستمت .

منم اون روز اومدم خونه به قدری خسته بودم و خوابم میومد که گرفتم خوابیدم .ساعت حدود 6:15 گه اچید اومد و منو بیدار کرد گفت : مامان و داداشم زنگ زدن که رزی رو زودتر ببر دکتر .خونریزی دندون عقل زیاده ،‌ هرچه زودتر بکشه و نزدیک شب نباشه برای خودش راحت تره .منم به زور از خواب پاشدم و گفتم : باشه خوب .می رم .

ساعت 6:45 مطلب دکتر بودم وسلام سلام خانم منشی .

خانم منشی هم سلام سلام .بفرمایین بشینین .خودش هم رفت چپید کنار دکتر که یه مریض دیگه داشت .نشستیم و نشستیم ................. ساعت شد 7:30 .نه از دکتر خبری بود نه از منشی اش .جالبه بیمارهای دیگه میومدن ،‌ در میزدن ما پا میشدیم در رو باز می کردیم ، یعنی فکر کنم کل ٌ جمیعاً تو اون اتاق مرده بودن .

دیگه داشت کم کم گرسنه ام میشد .فکر کنید ساعت 2 بعد از ظهر ناهار خورده بودم و دیگه هیچی .هی موندم و از انتظار خسته شدم و ازین همه بیفکری منشی و دکتر .بابا اگه قرار بود 8 شب نوبتم بشه خوب از اول میگفتی 8 اینجا باش .

منم لج کردم و گفتم : عمراً پیش تو دندون بکشم و بلند شدیم اومدیم بیرون .

تو آسانسور با غر غر به اچید میگم شدم قاتلی که تا پای چوبه دار میره اما دارش نمی زنن .هی میام یک ساعت تو مطلب میشم ، استرس نشستن تو مطلب دندوپزشکی رو تحمل می کنم اما قسمتم نمیشه ازین دندون خلاص بشم

دیگه هیچی دیگه .

حالا خدا رو شکر درد نداره .اما ببینم امروز قسمت میشه بکشمش یا نه ؟

دندون عقل

دیشب رفتم دندون پزشکی !

بله مشکل دندون عقل عزیزم بود که سوراخ گشته بود و بعد از یک ساعت ، دقیقاً یک ساعت که منتظر نشستیم تا نوبتم بشه آقای دکتر فرمودند که باید بکشی دندونت رو منم کشیدن دندون رو چند سالی هست کنار گذاشتم زحمت بکشین بفرمایین طبقه پایین پیش همکارم .

حالا ازین یک ساعت بگم که منتظر بودم .وای خدا چقدر استرس داشتم .داغونه داغون بود .کلاً انگار اون استرس قبلش از لحظه ای که دکتر شروع به کار می کنه خیلی بدتره  .حالا اتاق کار پزشک دو تا اتاق با سالن انتظار فاصله داشت ولی بازهم صدای اون مته و نمی دونم بقیه چیزها به گوشم میرسید .

هرچقدر قل هو الله می خوندم آروم نمیشدم که نمیشدم . چه ترس بدیه آخه این ترس از دندون پزشکی .

آها ادامه رو بگم که ساعت شد 22 که نوبتم شد .بعد که گفت برین پیش همکارم ، من از خدا خواسته گفتم امشب که نیستن ؟

دکتر گفت : نخیر هستن .

منو می بینی .حالا اچید دستمو عینه بچه ها گرفته میکشونه طبقه پایین .با ترس و لرز رفتم تو .دکتر نگاهی انداخت و گفت : کی بکشیم . منم راسخ گفتم : هر وقت نوبت میدین .به خیال خودم وقت خالی نداره دیگه .گفت : الآن هم می تونم بکشم .من دیگه نفسم به زور بالا اومد و گفتم : نه دیگه الآن بمونه فردا انشاء الله .

خلاصه با اشک و آه اومدیم خونه . اچید بیچاره میگه ای وای کیه که باید غر غرها و ناله های تو رو تحمل کنه ؟ بنده خدا رو ناخواسته کلی اذیت می کنم .خو می ترسم خو .................

ولی امروز نمی رم .فردا میخوام برم که سه شنبه هم تعطیله و می مونم استراحت میکنم .