این چند روز اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد .
جز اینکه گربه ای که نگهبان شرکتمون ازش نگهداری میکنه و من چقدر ازش چندشم میشه ، بچه آورد .اونم 3 تا .
اما فردای روزی که زایمان کرد ، بچه هاشو برداشت برد .
اون روز که بچه گربه ها به دنیا اومدن این گربه کلاً قاطی کرده بود .بعد یهو بچه های شرکت دیدن تو حیاط با بچه اش نشسته .دوتا دیگه هم از سرکوچه پیدا کردن .معلوم نیست کجا زایمان کرده بود .بچه های شرکت اسم این بچه گربه ها رو چون اسم نگهبانون با حرف گ شروع میشه ، گذاشتن : گل پری و گل ناز و گابریل !
البته به کسی جسارت نشه . فقط خواستن یه اسمی با گ پیدا کنن .
حالا داشتن تفسیر می کردن که این بیچاره دیشب بی قرار بود و داد و بیداد بیخودی میکرد ، درد داشته .برام سوال پیش اومد آیا حیوانات هم برای زایمان درد دارن ؟ بچه ها کسی نمی دونه ؟
بگذریم ....
دیشب برادرم اینا و مامانم اینا و مامان اینای همسر رو مهمون کردم .شب خوبی بود ولی
دیروز روز خوش شانسی ام نبود ، اولش دسته جارو برقی ام خراب شد و نتوستم خوب جارو بکشم خونه رو .تا همسر بیاد و اون درست کنه کلی وقتم رو گرفت .بعد از ظهر شیر آب یهم خراب شد و سر تا پا خیس شدم تا باز آقای همسر اومد درستش کرد .سر شب هم دندونم یهو درد گرفت .ازین دندون درد های عصبی .تجربه کردین ؟ شدید بود ولی خدا رو صد هزار بار شکر خوب شد . خدا رو سپاسگذارم زانوهام درد نگرفت .آخه مثلاً یک هفته دو هفته خوبه ، تا یه مهمون میخواد بیاد یا مهمونی میخوام برم دو ساعت قبلش شروع میکنه به درد ، که دیشب این یکی با من یاری کرد .
ما که ساکن شمال هستیم ، در طول سال فصل بهار بهترین فصل برای گردش و تفریح هست .چون نه از سرما و بارون پائیز و زمستون خبری هست نه از شرجی و گرمای تابستون .
البته اوائل فصل پائیزهم خوبه ولی من از بچگی ام از پائیز خوشم نمیومد .همش برام غم انگیز ِ .ولی عجیب عاشق بهار هستم .عاشق سر سبزی بهار .
به نظرم بهار با خودش زندگی میاره . نسیم بهار به معنای واقعی طراوت به روح آدم میده . تابستون هم که همیشه فصل شادی و استراحت . منم که درکل از گرما خیلی بیشتر از سرما خوشم میاد .تابستون رو هم به این علت دوست دارم .اما پاییز رو زیاد نمی پسندم .بخصوص که بعدش انتظار زمستان رو داریم .زمستونی که من همیشه از سرماش گریزان هستم ولی یکی از خوبی های زمستون برام اینه که در انتظار فصل بهار هستم.
چند هفته ای که از بهار گذشت سعی کردیم روزهای جمعه اگه فرصتی بود گشت و گذاری بکنیم .چند تا عکس هم براتون میگذارم .
دوستای خوبم روز مرد رو به شما همسران خوب تر از خوب مردهای عزیزتون تبریک میگم .
به شما دختران گل باباهای مهربون ،
به شما خواهران برادرهای با غیرت ،
به شما مادران شیرین تر از جان پسران گرامی ،
به همه شما عزیزان تبریک میگم .
ما همچین خانم هایی هستیم که روز مرد رو هم به خودمون تبریک میگم
دوستای گلم یه مددی برسونید در خرید هدیه روز پدر برای پدر و پدر شوهر خوبم .
دیگه از بس پیراهن و عطر و افترشیو و شلوارک تابستانی گرفتم ، خسته شدم
یه هوای بهاری دونفره شده که نگو .
بارون ریز ریز داره میباره و هوا خنک شده ، جای همه خالی .
نه ازون بارونها که اذیت میکنه ،ازون بارونها که کیف میکنی .
البته حیف که از پشت پنجره اتاقم نظاره گر این هوای دل انگیز هستم و فقط هر از گاهی اگه وقت بشه توی حیاط شرکت چند قدم کوچیک میزنم .دلم میخواست الآن تو حیاط خونه بچگی هام بودم.
مثل پریروز که رفتم خونه مادربزرگ اچید .( چیه ؟ باز تعجب نکنین )
تنها هم رفته بودم .روی ایوان خونه با مادربزرگ نشستم .چقدر احساس خوبی داشتم . چقدر دوسش دارم .از روز اولی که دیدمش ازش خوشم اومد و به دلم نشست .مثل مادربزرگ خودم دوستش دارم .مادربزرگی که الآن فقط خاطره ای ازش برام مونده .
مادربزرگ اچید رو خیلی دوست دارم . هشتاد و اندی سن داره و مامای بیمارستان بوده . با هم گرم صحبت شدیم و ازش خواستم برام تعریف کنه چی شد که توی بیمارستان استخدام شد .
تا حالا فرصت نشده بود ازش بپرسم .شروع کرد به تعریف .حرف که میزنه حظ وافر می برم از خاطراتش .
گفت که زبان روسی رو از همبازی دوران کودکی اش یاد میگیره و بعدها توی شغلش خیلی به دردش میخوره .چون زمانی بود که روسها خیلی توی شهر ما رفت و آمد میکردن .تا جایی که میشه مترجم روسها .بعد گفت پیشنهاد کار داشته اما چون ازدواج نکرده بود ، از حقوق بسیار بالای اون زمان شغل مترجمی زبان روسی صرف نظر میکنه و توی همون بیمارستان به کارش ادامه میده .چون کمی ترسیده بود که یه دختر تنها بره اصفهان و مترجم یه گروه روسی بشه .
اوایل یه دوره ای بعد از ساعت کاری اش کلاس شیرو خورشید میره و بعد دوره پرستاری ، که توی اون دوره ها همش نفر اول میشه .و دو سه سالی رو همین طور میگذرونه . توی اون کلاسها زبان فرانسه هم باهاشون کار میکردن .جالب نیست ؟
بعدها که دیگه روس ها میرن از کشور و انقلاب میشه ، دیگه مترجمی و اینا تعطیل ، فقط کار بیمارستان و در ادامه زایمان های خارج از بیمارستان .
به گفته خودش و اطرافیان هیچ وقت خونه نبود و شب و نصفه شب میومدن دنبالش برای زایمان .
حالا اون خانم ماما ، یک عمر حرف داره که من عاشق گوش کردن به خاطراتش هستم . یک عمر تجربه های جالب .بهش میگم مادربزرگ ضریب هوشی ات بالا بوده دیگه .میگه نمی دونم چی بود ولی تنبل نبودم هرکاری رو زود یاد میگرفتم .از بیهوشی و آماده کردن اتاق عمل و جراحی های سرپایی و بخیه گرفته تا زایمان و ببخشید ختنه و ...
ازش پرسیدم سزارین بود زایمانهات یا طبیعی ؟ گفت من همه رو طبیعی میگرفتم .
داشتم میومدم که یه دسته گل از توی حیاطش برام چید .یه دسته گل رز از انواع و رنگهای مختلف .بهش میگم : حیف ه مادرجون همش رو به من دادی که ، میگه : به شما ندم به کی بدم ؟
برام آلوی خورشتی و شکلات و سبزی سرخ کرده و پیاز سرخ کرده کنار میگذاره و بهم میگه هرچی می خوای به خودم بگو .
داشتم میومدم سرش رو ماچ کردم بوی مادربزرگ خودم رو میداد .واقعاً هم که مادربزرگ خودم ه .
تنها که شدم یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم :
چقدر من اینجا آرامش دارم .خدایا ممنونم ازت