همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

در ادامه خواب ملیحه خوبم

یه چند تا مطلب هست که باید بگم .

من  اصلاً و ابداً قصد ندارم آزاده رو خراب کنم .همه ما یه سری اشتباهات ممکنه داشته باشیم .ریز یا درشت اما با نظراتی که شما دوستان خوبم گذاشتین لازم دیدم یه سری توضیحات تکمیلی بدم.

از اول به هیچ وجه قصد نداشتم انقدر مفصل توضیح بدم و تنها قصدم تعریف خوابم بود و اینکه از دوری دوستانم چقدر اذیت میشم .

چون من علناً دوست صمیمی و نزدیکی ندارم که بعضی وقتا ، وقتم رو با اون بگذرونم یا بعضی کارها رو با دوستم انجام بدم . فامیل نزدیک هم ندارم .یعنی ما خیلی خلوت هستیم و همینطور خانواده همسر .همون یکی دو نفری هم که دارم تهران یا شهرهای دیگه هستن .پس می مونیم من و همسری .که واقعاً‌ دارم میگم ، همدم روز و شب منه . هیچ جا تنهام نگذاشته و ازین بابت خیلی ازش ممنونم. حس می کنم گاهی شاید به اون هم سخت بگذره . ولی چاره چیه. از بد یا خوب روزگار هم همکار خانم ندارم که لااقل با اون کمی از وقتم رو بگذرونم .در کل بعضی اوقات فکر میکنم به همسرم هم سخت میگذره .و یادآوری دوستی های قدیم منو پریشون می کنه. حالا ادامه توضیحاتم

راجع به اون فیلم پرسیده بودین که آیا وجود داشت یا نه ؟ راستش ما هم نمی دونیم بود یا نه .اینها چیزی بود که اون طرف به آزاده گفته بود .الآن که چند سالی میگذره و از بیرون به قضیه دارم نگاه میکنم فکر میکنم شاید اصلاً فیلمی نبوده باشه و اون پسره فقط برای اینکه با آزاده ازدواج نخواد بکنه چنین داستانی رو سر هم کرده باشه ولی از طرفی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزهاست دیگه .چرا از بین تموم خطاهایی که یه نفر می تونه بکنه چرا دقیقاً دست گذاشت رو خطایی که آزاده مرتکب شده بود؟ یا شاید هم فیلمی نبوده و فقط در حد حرف شنیده بود که دختره اهل کاریه و خواسته بودن بزرگ نمایی کنه .

گفتم که آزاده اهل نماز و روزه بود اما خودم هم نمی فهمیدم چرا به این روش داره ادامه میده .البته دوران دانشجویی مشکلات زیادی از بابت همین جریانات برامون پیش اومد . یعنی یه زمانی شد که هرکدوم از دوست پسرهاش فهمیدن که او همزمان با یکی دو نفر دیگه هم دوسته . وخیلی درگیری پیش اومد .اما به نظر من ازون جاییکه هرکس اون وسط نفع خودش رو هم نگاه میکرد آخرش کاری به کار آزاده نداشتن و اینکه فقط بتونن هفته ای چند بار با آزاده خوش باشن براشون بس بود .هرکدوم هم بعد ازینکه درسشون تموم شد رفتن پی کارشون .

و این منو آزار می داد . که چرا آزاده برای خوشی چند ساعته داره تباه میشه.

آزاده بعد ازینکه درسش تموم شد و دوباره به شهر خودشون بر گشت بازهم اشتباهاتی کرد . اشتباهات خیلی بد . تا جاییکه پدر مادرش هم فهمیدن و حتی مادرش اونو برد آزمایش بارداری !

ببینید مادر آدم به آدم شک بکنه اون هم در این حد چه چیز وحشتناکیه ؟

زمانی که دانشجو بودیم بارها شده بود که 3 نفری صحبت میکردیم و دنبال راه چاره بودیم ولی به نتیجه درستی نمی رسیدیم.چون خود آزاده یه تصمیم جدی نمی گرفت که مثلاً از امروز دیگه قید همه رو می زنم و سرم به درس و کار خودم گرم میشه .ما با هم خیلی راحت حرف می زدیم .حتی شده بود که من و ملیحه به این نتیجه رسیدیم که خود آزاده هم ازین ارتباطات لذت میبره که ادامه میده و همین رو هم به آزاده گفتیم ولی گوشش بدهکار نبود . شیطون شده بود .

در این اندازه بگم دو یا سه بار همه ما استرس داشتیم که آزاده باردار باشه و نمی تونستیم هم کاری بکنیم .روابط آزاده با دوستاش در این حد بود .حالا فکرشو بکنید چقدر استرس داشت ماههای آخر درس ما .

این شد که با تموم شدن درس ارتباطمو کم کردم ولی وقتی شنیدم با یه پسری که  عقد کرده و زن داره هنوز داره ادامه میده دیگه کُفرم در اومد.

شنیدم که ازدواج کرده و امیدوارم دیگه اشتباهاتش رو تکرار نکنه .

به ملیحه هم تا چند وقتی زنگ می زدم ولی وقتی دیدم که تا وقتی با ملیحه در ارتباط هستم علناً با آزاده هم همینطور ،‌دیگه تصمیم جدی ام رو گرفتم .

صد البته که هر تصمیمی یه سری اشتباهات داره ولی همون حکایت خشک و تره .که وقتی یکی می سوزه و اون یکی هم گرفتار میشه


پی نوشت : دارم یه مسافرت 3 روزه میرم .کجا باشه خوبه ؟ تهران .

همه مسافرت میرن شمال و جاهای خوش آب و هوا ، بنده چون ساکن شمال هستم مسافررت میرم تهران !





خواب ملیحه خوبم - 2

تیر 85 بود که ما رسماً‌ امتحانات ترم هشتمون تموم شد .در ادامه دوستی های مختلف آزاده که کلی خرابی و دردسر هم به بار آورد ،‌تو همین زمان ها بود که آزاده تو شهر خودشون با یکی آشنا شد .البته داستان ازین قرار بود که زمانیکه آزاده پیش دانشگاهی بود این پسره که از همسایه های عمه آزاده بود پیغام میده و ابراز علاقه می کنه . آزاده هم چون اون زمان دانشگاه قبول شده بود و خلاصه کلی باد تو کله اش بود پسره رو رد می کنه. الآن که ترم 8 رو تموم کرده بود و دید از دانشگاه هیچ خیری ندیده بر میگرده شهر خودش ، میبینه پسره لیسانس حسابداری گرفته و بانک صادرات کار میکنه و وضعش خوب شده .از طریق عمه اش پیغام میده که پسره دوباره بیاد جلو .پسره هم از خدا خواسته . ولی یه مشکلی این وسط بود . که اون طرف وقتی 4 سال قبل از آزاده جواب رد میشنوه میره سراغ یه دختر دیگه . حالا 3 سال بود که با اون دوست بود و دیگه خانوادش داشتند اصرار به ازدواجشون میکردن .( این اطلاعات رو آزاده وقتی با پسره حرف می زد کسب می کرد )

حالا پسره مونده بود بین دوراهی . دختری که 3 سال باهاش دوست بوده و دختری که سالهای قبل در طلبش بوده و جواب رد شنیده و الآن بهش رو کرده .

آزاده هم دون می پاشید که پسره رو جذب خودش کنه . موقعیت بدی نداشت و از لحاظ کاری رو به رشد بود .بعد از کارش هم یه شرکت حسابداری می رفت و تو همین مدت که با آزاده رابطه اش رو شروع کرده بود یه 206 هم می خره و کلی ماجرای حاشیه ای .

پسره تصمیم میگیره بیاد خواستگاری آزاده و با اون دختره بهم بزنه .یکی دو روز مونده به  خواستگاری ، شوهر خواهر پسره یهو میاد و جلو پدر مادر طرف میگه من یه فیلم ناجور ازین دختره ( یعنی آزاده ) دیدم . پسره منکر این حرف میشه و آقای شوهر خواهر میگه می تونم فیلم رو بیارم تا همه ببینن.پسره که تا الآن داشت طرفداری آزاده رو میکرد ، کم میاره و چیزی نمی گه .به آزاده که خبر میده ،‌ آزاده هم دست و پاشو گم می کنه . البته انکار میکنه اما ته ذهنش علامت سوال براش پیش میاد که این فیلم از کجا دراومده .این اتفاقات زمانی افتاد که من هنوز با ملیحه و آزاده در ارتباط بودم . وقتی بهم گفت که جریان ازین قراره ، هر سه نفرمون تعجب زده میشیم که جریان فیلم چیه ؟ خوب البته چون اطمینان کامل هم نداشت و احتمال میداد این فیلم واقعاً وجود داشته باشه آزاده هم کوتاه اومد و بابای پسره گفت : خواستگاری چنین دختری که از الآن این حرفها پشت سرش هست نمیرم.

خلاصه پسره با عجله با اون دختره که 3 سال باهاش دوست بود عقد میکنه.اما همچنان به دوستی اش با آزاده ادامه میده و البته آزاده هم ممانعتی از خودش نشون نمی ده .

تا اینجا هر کاری که آزاده می کرد و از نظر من اشتباه محض بود ، توجیهش شاید این بود که دنبال یه پسر خوب میگرده . شاید اشتباهاتی هم میکنه ولی در هر صورت می خواد با اون فرد ازدواج کنه و ازین جور توجیهات .اما وقتی دیدم که با وجود اینکه اون پسره عقد کرده بازهم باهاش در ارتباطه حرصم بدجوری دراومد. بیشتر از همیشه .بیشتر از یک سال و اندی که داشت اون کارها رو میکرد .

من دیگه بهش زنگ نمی زدم تا آخرین باری که با هم حرف زدیم .

همونطور که گفتم هربار که زنگ میزدیم خبرها رو مو به مو بهم دیگه میگفتیم . آزاده اینطور تعریف کرد : با پسره هنوزم صحبت میکنم .اونم همش میگه : با نامزدم دعوام شده .آخه من تورو دوست دارم .

چند هفته از عقدشون میگذره .اما پسره فقط 2 ، 3 ساعت میره دیدن دختره و بقیه وقتش رو برای من میگذاره . تو همین گیر و دار دختره یه بار موبایل نامزدش رو نگاه میکنه و sms های آزاده و اون پسره رو می خونه .خلاصه دعوا میشه بینشون و پسره برای فرار از اعصاب خوردی میاد پیش آزاده و آزاده هم با روی باز ازش استقبال میکنه .و یه شب که مامانش اینا نبودن مهمونش می کنه !

اینجا که رسید ، گفتم آزاده می دونی داری چیکار می کنی؟ اون عقد کرده .زن داره وبا اون دیگه چرا ؟خندید و گفت : از سر بیکاری.

همیشه غر می زدم بهش که نکن .ول کن بابا ، بیخیال این شو ، اون یکی رو ول کن .یا خیلی حرفهای دیگه . ولی این باری که این جرکت رو ازش دیدم .گوشی رو گذاشتم و دیگه بهش زنگ نزدم و تلفن های آزاده رو هم جواب ندادم . به ملیحه هم دیگه زنگ نزدم .با وجود اینکه دوستش داشتم اما نمیشد که با ملیحه درارتباط باشم و با آزاده نه.

این شد که با وجود تمام علاقه و محبت و صمیمیت به معنای واقعی که بینمون بود باهاشون قطع رابطه کردم.

آزاده رو جدا ازون رفتارهاش خیلی دست داشتم و دارم ولی پیش خودم گفتم این دیگه فرد قابل اعتمادی نیست .کسی نیست که بتونم سالهای آینده راحت دست شوهرم رو بگیرم و برم خونش و یا اون بیاد خونه من .از نظر من هرکس که میاد خونه آدم باید امین باشه .امین در نگاه ، رفتار ، کردار و ....

پیش خودم گفتم دیگه جایز نیست این دوستی رو ادامه بدم . تا حالا می گفتم هر کاری می کنه به خودش مربوطه و طرف مقابلش هم یه پسر مجرده .شاید ازدواج کنن ولی این یکی زن داشت....

هیچ کس حتی همسرم ، مادرم و یا حتی خود ملیحه و آزاده نفهمیدن من چرا یهو ازشون بریدم.

صفحه فیض بکم رو باز نمی کنم چون ملیحه برام کامنت گذاشته . فقط هر از گاهی نگاهی به صفحه اش می اندازم . دیدم ازدواج کرده .اونقدر خوشحال شدم که نگو .ولی حیف که نمی تونستم بهش تبریک بگم .اگه بهش زنگ میزدم خلاصه ازم می پرسید چرا قطع رابطه کردی؟

آزاده رو تو فیض بک دیدم .اون هم ازدواج کرده .

گاهی اوقات که تنهایی رو حس می کنم خیلی غصه می خورم که چرا نشد دوستی مون ادامه دار بشه .چرا نشد که تا همیشه کنار هم بمونیم .خیلی افسوس می خورم، خیلی


عید ولایت مبارک

ما معتقدیم منتقمی می آید .

ما معتقدیم که فریادرسی می آید .

ما معتقدیم ، که تنها نیستیم .

ما معتقدیم ،‌ پس از رنج و محنت ، آرامِ جانی می آید .

ما معتقدیم ، زنده و حی در پس پرده های حجاب مانده .

ما معتقدیم ،‌ دوام عالم به واسطه برکت اوست .

ما معتقدیم ، روزی می آید .

آرزومندیم در زمان حکومتش باشیم و تنفس کنیم و متلذذ شویم از انفاس الهیش .


امروز نهم ربیع الاول ، سالروز امامت و ولایت ،‌آقایمان حضرت صاحب الزمان ، عج الله تعالی فرجه الشریف است . عید بزرگ ماست . به همه شما تبریک میگم .

لباس نو بپوشید ،‌ عطر بزنید ، خوشبو و خوش رو باشید و تا می تونید دل همدیگه رو به هر نحوی شده شاد کنید.امروز ، روز عید ِ.

نزدیک ترین دعا برای دورترین آرزو، رو هم فراموش نکنین

اللهم عجل لولیک الفرج


تو شهر من ، رسم است تو این روز ، مجلس های زنونه که برپا میشه در کنار شیرینی و شکلات و آجیل ، یه آش درست میکنن به اسم آش ترش . خیلی خوشمزه است . توی آش آلوچه ترش می ریزن . حالا کسی هوس نکنه

خواب ملیحه خوبم - 1

دیشب خواب ملیحه خوبم رو دیدم . چقدر نزدیک و ملموس بود .انگار ادامه  بیداریم بود . ازم پرسید کجا بودی ،‌چی شد غیب شدی ؟ گفتم بخاطر آزاده . آخ اگه آزاده مثل قبل بود ، آخ اگه میشد مثل قبل باشیم ......

گفتم دیدم تو فیض بک عروس شدی . چقدر خوشحال شدم .ملیحه ، ملیحه ، دلم واسه تو واسه آزاده یه ذره شده .

قلبم یه جورایی فشرده شد . ملیحه بغلم کرد . مثل همون وقتا ،‌مثل یه خواهر بزرگ .که واقعاً خواهر بزرگمون بود .

.

.

.

.

هنوزم ناراحت خوابم هستم . هنوزم به معنای واقعی متاثرم .

میدونین داستان خیلی مفصله . دوستی من و آزاده از هفته اول دانشگاه شروع شد . آزاده خوابگاه بود و من تنهایی ، خونه گرفته بودم . آزاده بعد از چند وقتی با ملیحه هم اتاقی میشه .ملیحه هم ، هم رشته ای ما بود .زرنگ بود .از همه نظر.درسی، اخلاقی ، کار .یک سال از من و آزاده بزرگتر بود . کم کم چتر حمایتش رو روی ما باز کرد.شد خواهر بزرگمون . منم درسم بد نبود اما آزاده همانطور که خودش هم میگفت ، تن به کار نمی داد .

دائم رو تخت دراز کشیده بود و تکیه کلامش این بود ، حالا یه کم دراز بکش . همیشه بهش میگفتم :ازین میترسم روز خواستگاری هم به خواستگارت بگی دراز بکش ! می گفتم آزاده نگی یه وقت .آبرومونو میبری .

وای اشکم داره در میاد . دلم واسه اون روزها پر میکشه ..........

این شد که به واسطه درس خوندن ، بیشتر بهم نزدیک شدیم.

ترم اول که یکی دوتا کلاس مشترک بودیم  اما از ترم دوم همه کلاسهامونو مشترک گرفتیم . من ، ملیحه ،‌آزاده. همه جا با هم بودیم .صبح من میرفتم دنبالشون و می رفتیم دانشگاه . کلاس هامون یکی بود . ناهار رو معمولاً تو سلف دانشگاه میخوردیم .سال اول گذشت . من خونه ام رو عوض کردم و نزدیک خوابگاه خونه گرفتم . باز رابطه ما نزدیک تر شد . نیمه اول سال ساعت 6 غروب خوابگاه بسته میشد و نیمه دوم ساعت 5 . خیلی بد بود که نمی تونستیم شبها با هم باشیم . ولی شبهای خاص ، مثل شب یلدا ، یا تولد بچه ها از مسئول خوابگاه اجازه میگرفتم و من میرفتم پیششون.دیگه مسئول خوابگاه منو می شناخت . به جرات میتونم بگم تنها کسی که اجازه داشت بره بالا ،‌من بودم . بس که رفته بودم پیش ملیحه آزاده ، منو میشناختن .

یه شب یا دوشب هم تو خوابگاه یواشکی موندم و خوابیدم . شبها میومدن حاضر غایب میکردن و بچه ها را چک میکردن .موقع حاضر غایب من توی کمد دیواری قایم میشدم !

خوابگاه فقط 2 سال برای بچه ها  مجازبود. به جز کسایی که پارتی داشتن . بعد از 2 سال ملیحه قرار شد از خوابگاه بیاد بیرون . خواست که با من خونه بگیره . خونه من  تقریباً یه نفره بود که بخاطر فرار از دردسر اسباب کشی و غیره تصمیم گرفتیم ملیحه هم بیاد پیش من .یه سوئیت یه خوابه و یه آشپزخانه .

یه هفته با هم تو یه خونه بودیم .حالا آزاده غصه می خورد . چون خلاصه 2 سال هر شب و روز با هم بودن .من عادت داشتم به تنهایی ولی آزاده تازه می خواست عادت کنه . اما بعد یه هفته کار آزاده هم جور نشد و مجبور شد از خوابگاه بیاد بیرون .یک هفته از ترم پاییز شروع شده . نه خونه پیدا میشه ، نه خوابگاه . چه کنیم چاره کنیم .گفتیم آزاده جان توهم بیا پیش ما !

شدیم سه نفر توی یه اتاق ! تخت هامون رو کنار هم گذاشتیم و دیگه روزها و شب های رویایی ما شرع شد .

لحظه ای هم از همدیگه جدا نبودیم . به 3 نفر تو دانشگاه معروف شده بودیم . فکرشو بکنین از ترم 2 تا 8 ، همه کلاسهامون یکی بود . همیشه با هم میومدیم دانشگاه و با هم خارج میشدیم . از روزی هم که همخونه شدیم  شبها هم 3 نفری با هم میرفتیم بیرون . عین 2سال ،‌هرشب بیرون رفتیم . حتی شبهای امتحان .

به معنای واقعی خوش بودیم . حرف پسر نبود . دنبال این حرفها نبودیم . خوشی های ما چیزهای دیگه ای بود .

اینکه از صبح ضبط رو رشن کنیم ،‌اینکه برقصیم ، رژ و مداد چشم و سایه جدید بخریم و آرایش کنیم . اینکه یه روز هفته بریم بازار روز و خرید خونه کنیم . شبها بریم شام بیرون بخوریم ،‌اینکه تا صبح بیدار بشینیم و حرف بزنیم  و .... وای که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه  . حیف .

هیچ وقت نشد اختلافی بینمون باشه . واقعاً اخلاقامون با همدیگه مچ بود . درسته که ملیحه و آزاده بهم نزدیکتر بودن اما هیچ وقت نشد که مثلاً علیه من دست به یکی بکنن . خیلی مهمه ها، 4 سال با هم بودیم اختلاف مالی پیدا نکردیم . راحت و صمیمی . حسابی پشت هم بودیم . همه جا به هم کمک می کردیم ، تا اینکه از اواسط سال سوم کم کم در خلال جریاناتی که تعریفش خیلی طولانی میشه ، آزاده با یه نفر دوست شد .بعد پسره درسش تموم شد رفت شهر خودش و آزاده خیلی بهم ریخت و در ادامه با یکی دیگه دوست شد . نمی دونم دلایلش چی بود اما یهو که به خودمون اومدیم دیدیم آزاده همزمان با دو سه نفر دوست شده بود .

آزاده واقعاً‌ خوشگله . بخاطر همین خیلی ها دنبالش بودن . سماجت تعدادی از اونها هم باعث شد که آزاده ناخواسته افتاد تو این جریانات.

ترم آخر منم با همسری آشنا شدم .البته همسری نه هم دانشگاهیم بود نه تو شهردانشجویی ام ساکن بود .توجیه هم نمیکنم اما دایره روابط ما با روابطی که آزاده داشت زمین تا آسمون فرق می کرد .من و همسری هردو معتقد به اصول دینیمون هستیم و همین باعث کنترلمون میشد .درثانی ما به ازدواج فکر می کردیم ولی آزاده خودش علناً میگفت کارهاش از سر بیکاری و خوشگذرونی هست.

می خوام بگم چون من با همسریم دوست بودم نصیحتی از جانب من به خرجش نمی رفت .

ترم آخری که با هم بودیم یعنی ترم 8 ، سعی میکردم خیلی کمتر اونجا باشم .

و بیشتر ملیحه و آزاده با هم بودن . از ملیحه دلگیر بودم که چرا به آزاده چیزی نمی گفت .جلوش رو نمیگرفت ولی باز هرچی باشه هرکس خودش مسئول کار خودشه.

من کم کم دور شدم از اونا تا اینکه ترم 8 درس من و ملیحه تموم شد ولی آزاده چندتا واحدش موند برای ترم 9 . ما اونقدر با هم صمیمی بودیم که وقتی چند روز تعطیلی میشد میرفتیم خونه خودمون تند تند بهم زنگ می زدیم و خبرها رو میدادیم و می گرفتیم . ولی از زمانی که درسمون تموم شد من دیگه خیلی کمتر از قبل زنگ میزدم به بچه ها چون می خواستم رابطمون کم رنگ بشه .

مادر شوهر دوم


این بار هم دو روز تعطیلی رو خونه موندیم . بیشتر بخاطر اینکه وفات بود جایی نرفتیم و دیگه اینکه واقعاً دلم خونه و استراحت می خواست .پنج شنبه که با خوشحالی تعطیل شدم ، مامان همسری زنگ زد و گفت مدتهاست خاله می خواد بیاد دیدن شما . کی وقت دارین ؟ من گفتم جمعه شام بیاین .با کلی اصرار قبول کرد .

این خاله واقعی آقای همسر نیست ، دوست خانوادگی و صمیمی شون بود . دو مدل غذای مجلسی درست کردم.مدتیه غذای سوم نمی ذارم. یه غذای روسی هم مادرشوهرم درست کرد شد 3 تا .ژله ،‌ماست و لبو و سالاد هم میز رو حسابی شلوغ کرد . شد  یه شام تجملاتی . کلی گله کردن که چرا انقدر تدارک دیدی . منم با خنده گفتم آخه مادرشوهر 2 داشت میومد خونم ازش ترسیدم .

شب بعد از مهمونی که همسر ازم تشکر کرد ، گفتم خیلی پشیمون شدم . چرا انقدر تجمل گرایی کردم ؟

نمی خوام خسیس بازی در بیارم ولی ازچیزی که بی مورد مصرف بشه خوشم نمیاد .مثلاً هیچ وقت دوست ندارم چراغ اتاقی بیخود روشن بمونه ولی وقتی تو اتاقی هستم باید نورش حسابی باشه . این مدلی ام .

 پیش خودم احساس خوبی نداشتم .قبلاً یه روایتی شنیدم از حضرت علی (علیه السلام ) که حضرت رو جایی دعوت می کنن .حضرت هم میفرمایند به شرطی میام که رمد خونه چیزی از بیرون نخره و خانم خونه هم کاری اضافه تر از روزهای دیگه نکنه .یعنی با همون غذایی که تو خونه هست مهمون داری کنن .

احساس ناخوبم بخاطر این مسئله بود . البته توجیه اقتصادی ام این بود که بقیه غذاها رو دور که نمی ریزم . میمونه یکی دو روز می خوریم خوب.

شنبه با خیال راحت با همسری رفتیم بیرون .هوای آفتابی و تلاطم عشق دروجودم . بخصوص که آقای همسر باید می رفت تمرین .واسه همین هم ساعت 9 صبح بیدار شد . اما وقتی دید حال من زیاد خوب نیست گفتم دلم میمونه اگه برم و تو تنها بمونی .خیلی اصرار کردم ولی نرفت . منم ذوق مرگ شدم . و با آرامش و بدون هیچ دغدغه ای رو مبل دراز کشیدم . تا حالم بهتر شد.

خیلی دلم برای قدم زدن دو نفری تو سطح شهر تو یه روز آفتابی تنگ شده بود .

شب داشتیم با همیدیگه چندتا عکس برای چاپ انتخاب می کردیم و یادی از خاطرات گذشته . که یهو آقای همسری پرسید : از زندگیت راضی هستی ؟از 100 ٪ ، چند درصد راضی هستی ؟

فکر کردم و گفتم : خدا رو شکر گله ای ندارم . گفت : نه . چند درصد ؟

گفتم : از زمانیکه سر این کارم هستم ، درسته سخته یا بعضی وقتها باعث میشه بداخلاقی کنم .اما خیلی خوشحالم .احساس اعتماد به نفس دارم .

بهم گفت : خدارو شکر . منم هیچ کاری باهات ندارم . تا یکی دوسال دیگه یا هر وقت که تو خواستی بچه دار نمی شیم . خودم هم جواب بقیه رو میدم .تو نگران نباش که بخاطر بچه از کارت بیای بیرون .

خوشحال شدم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دلداریم داد. ولی دیگه بهش نگفتم ، بچه دار شدن برای من داره میشه یه فعل گریز ناپذیر . که اطرافیانم بدجور دخیل هستن .

درسته مادرت چیزی نمیگه ولی سنگینی حرفهای اطرافیان ( به جز مادرت ) رو خوب میفهمم . حس می کنم بدون اینکه از ته دل بخوام دارم سوق داده میشم به سمتی که گریزی نیست .هنوز کمبود بچه رو احساس نکردم . من راضی ام . این یعنی خوشبخی . ولی مثل اینکه باید تمرین کنم تا به خودم بقبولونم رویای خوشبختی با حضور نفر سوم تکمیل میشه . باید این حس رو در وجودم تقویت کنم . نمی دونم کی به اون احساس کمبود بچه در زندگیم میرسم .

نمی خوام با این حرفهام خدا قهرش بیاد اما می خواد احساس نیاز رو از ته دلم داشته باشم . همین .......