همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

گاهی عاشق تر میشم

الآن مدتی میشه رو خودم که تمرکز می کنم می بینم هی در حال تغییر هستم . از ذائقه ام گرفته تا رفتارم.

قبلنا وقتی کوچیک بودم عاشق ماکارونی و سوپ بودم .جوریکه مامانم توی فریزر نگه میداشت تا هر لحظه که اراده کردم ماکا و سوپ داشته باشم .

تا گذشت و از ماکارونی و سوپ فراری شدم .سوپ که برام غذای بیمارستانی محسوب میشد ، ماکارونی هم چون با اکراه میخوردم سیرم نمیکرد .

گذشت و گذشت تا نزدیک 1 سال گذشته ، که کم کم علاقه مند سوپ شدم .اما سوپ های ابداعی و جدید و البته در زمان سلامت نه در مواقع بیماری و سرماخوردگی .چون بازم سوپ برام غذای بیماری محسوب میشه .

اما هنوز به ماکا علاقه مند نشدم .حتی خودم که درست میکنم از دست پخت خودم هم لب نمیزنم . فقط و فقط عاشق ماکارونی مادرشوهر هستم . که اونم هیچ وقت هیچ وقت روم نمیشه بگم برام درست کن . ( یه همچین عروس مسکوتی هستم من !)

خوراک لوبیا ( با لوبیا چیتی درست میشه ) رو کوچیک بودم اصلاً لب نمی زدم اما الآن شام راحت و مطلوب شبهای زمستونم شده ، که یه تغار درست میکنم و تازه مهمون هم دعوت می کنم

کله پاچه که از ش فراری بودم حالا شده یکی از غذاهای که واقعاً دوست دارم تستش کنم .البته یه بار با برادرم نشستم و خوردم ولی چون همسر نمی خوره و فرصتش برام مداوم پیش نمیاد شده برام هوس .

شلغم : وای ازش فرار میکردم اما حالا همین دفعه که سرما خورده بودم با ترس و لرز رفتم خریدم و اولش خام با نمک و  آبلیمو خوردم بعدش پختم دیدم که چقدر عاشـــــــــــــقشم !

حالا کار هر روزه ام اینه که 3 تا دونه شلغم میگزارم می پزه ( چون میخوام هر روز تازه تازه باشه ) مابین پختش هم وقتی به قابلمه سر میزنم که پخته یا نه با هوس بخارش رو بو میکشم و لحظه شماری می کنم کی میپزه تا برم جلو تی وی بشینم بخورم ؟!

لبو : آی آخه شما بگید من چه جور آدمی بودم که لبو دوست نداشتم ؟

همه تو خونمون می شستن می خوردن من فقط نگاه میکردم .اما حالا کیلو کیلو میخرم ، میشورم می پزنم ، حظ وافر می برم

دیگه کم کم دستتون اومد من چه منحنی رفتاری خواهم داشت با این منحنی نوسانی ذائقه ای .

بله من هم قدیم ها مثل همه خانم های نرمال سطح هورمونهام که بالا پائین میشد ،‌ اعصابم خورد میشد .یعنی گاهی حس میکردم این اعصاب خوردی داره به من تزریق میشه ، یعنی لحظه به لحظه شدت رو حس میکردم که داره افزایش پیدا می کنه .

تا زمانیکه زیر یه سقف نرفته بودیم من خیلی سعی میکردم که خودمو کنترل کنم تا با همسر اصطکاکی پیدا نکنم .چون نمی خواستم علت اصلی عدم تعادل رفتاری ام رو بهش بگم .اینجوری ما محجوب و ماخوذ به حیا بودیم . این کنترل رفتار خیلی بهم کمک کرد تا بتونم شدت ناهنجاری رفتاری رو کم کنم .

اما تازگی ها سطح هورمونهام که بالا پائین میکنه ، نه تنها رفتارم بد نمیشه ، بلکه میشم یه عاشق تمام عیار

اونقدر اچید رو بیشتر از قبل دوست میدارم که بیا و ببین .

احساس قلبی ام بهش چندین برابر میشه . اونقدر زیاد که چندین بار ار فرط دوست داشتن آقای همسر گریه ام میگیره .ترس از نبودش منو تیکه تیکه می کنه .فقط دلم میخواد تو خونه بشینم و نگاهش کنم . اون زمان دیگه همه چیز انگار آروم تر و قشنگ تر میشه برام . بیشتر از قبل شکر گزار خدا هستم .از خونه زندگی ام راضی تر میشم ، به آینده بهتر فکر میکنم و بیشتر برنامه ریزی میکنم برای آینده .دیدم روشن تر و بهتر میشه . خلاصه خیلی خوشحال میشم .

حالا سوالم اینه که نمی دونم چرا این همه تغییر در من به وجود اومده

دوباره سرماخوردگی


ببخشید و ببخشید که اینقدر بی وفا شدم .

خوب از کجا بگم ؟ آها از 2 تا جمعه قبل ؛

من که یک ماه پیش یه سرمای سخت خورده بودم و در پی اون سینوزیت هام چرکی شده بود و بعد کلی عذاب بهتر شدم با ورود مادر جان ما ، چون ایشون هم سرماخوردگی رو با خودشون سوغات آورده بودن تک تک اعضای خانواده به نوبت مریض شدن .جوری که هر کدوممون بعد از 3 روز که از شده بیماریمون میگذشت ، انگار یه ویروس جدید از دیگری بگیرم دوباره مبتلا میشدیم .این وسط مامان من از همه شدید تر بود .

من که به خیال خودم بعد از دوبار سرماخوردن توی این ماه دیگه خوب شدم و بدنم مصونیت پیدا کرده ، 2 تا جمعه قبل که از خواب پاشدم گلوم در حد شدیدی درد میکرد .ای وای من !

آخه تازه داروهام تموم شده ، گفتم آلرژی شاید باشه ، با عسل و چایی و قرص استامینوفن خودمو یه روزی نگه داشتم که از شنبه حالم لحظه به لحظه بد تر شد .رفتم دکتر ، 2 تا دیگه پنی سیلین ، 20 تا کپسول کوآموکسی کلاو و شربت و کلداکس !

آقای دکتر فرمودن سینوزیتت هنوز چرکیه .گفتم : چشم و داروها رو خوردم .

یکشنبه و دوشنبه اوج بیماری و گلو درد و سرفه های من بود.جوری که دوشنبه ساعت 12 شب رسیدم به دکتر .همون آقای دکتر متعجب که ای وای داروها چرا روت اثر نداشته ؟!

صدای بنده هم کاملا از ته چاه میومد بیرون . و از بس سرفه میکردم سردرد گرفته بودم .خلاصه بازهم آمپول آلرژی داد تا سرفه بنده قطع بشود و شربت گیاهی و قرص و چه و چه .

سه شنبه صبح دیگه نتونستم از تخت خواب بلند شم و همین جوری بیهوش افتادم تو خونه .

حالا همه اینا در حالیه که چهارشنبه روز تاسوعا بود و تمام اون هفته که من مریض بودم مامانم اینا داشتن مقدمات ناهار روز تاسوعا رو فراهم میکردن .آخه مامانم نذر داره که هر سال ناهار تاسوعا خرج میده .

من فقط از امام حسین میخواستم یه توانی بهم بده تا روز تاسوعا بتونم رو پاهام بایستم و کار کنم .همش پیش خودم میگفتم ببین چه گناه و خطایی کردم که لیاقت نداشتم تو تدارک روز تاسوعا به مامان اینا کمک کنم .

خلاصه بحمد لله روز تاسوعا کمی بهتر بودم .سرفه هام هنوز قطع نشده بود ولی شبش که یه کم جون گرفتم به همسر گفتم منو برسون هیئت ، باید یه لیوان چایی هیئت بخورم تا گلوم آروم بشه .اعتقادمه دیگه . واقعاً هم تا 24 ساعت سرفه ام کم شد .

روز عاشورا برخلاف هر سال نتونسم صبح زود بلند شم و برم سرخاک اموات .بس که تن و بدنم درد میکرد .یه طرف سرماخوردگی ، یه طرف کار روز تاسوعا و یه طرف سرفه های که کرده بودم همه باعث شده بود عضلات کمر و پهلوم شدید درد کنه .

خلاصه ظهر عاشورا با همکار اچید قرار گذاشتیم و رفتیم نماز ظهر رو جماعت خوندیم و بعدش با همدیگه راه افتادیم سمت صومعه سرا پیش یکی دیگه از همکارهای اچید .

معمولاً شمال این شکلیه که روزهای تاسوعا و بخصوص عاشورا بیشتر شهرستانها که اغلب همه بهم چسبیده هم هستن در خونه به روی عموم مردم بازه و غذای نذری پخش میکنن .

خونه ما هم تقریباً همین شکلیه .یعنی کسی رو دعوت نمی کنیم ، معمولاً هرکس که میدونه دست دوست و فامیلش رو میگیره و میاره .

اما من تا حالا راستش این مدلی جایی نرفته بوده . خلاصه رفتیم پیش همکار اچید و اونم ما رو برد هیئت یکی از آشناهاش و ناهار رو اونجا نوش جان کردیم .باور میکنین من تا حالا قیمه نذری امام حسین نخورده بودم؟ آخه طرفای من اکثراً فسنجون میدن .

جای شما خالی ، با ترس و لرز بعد از 4 روز یه غذای حسابی خوردم .

جمعه هم باز به نقاهت گذشت و شنبه که اومدم سرکار آقای رئیس می خواست بره بندرعباس ماموریت ، برای همین فرصت نکردم لحظه ای بیام نت ، حالم هم راستش زیاد خوب نبود . یه جورایی حوصله هم نداشتم از این همه مریضی .

یکشنبه هم کار اداری بیرون از دفتر داشتم ، بعدشم تو خونه فرصتی پیش نیومد .این شد که تا امروز بی وفایی کردم .

خدایا به حق امام حسین ات همه مریض ها رو شفای خیر بده .من که 10 روز مریضی کشیدم خسته شدم وای به اونایی که بندگان خدا یه عمری درگیر بیماری هستن .

راستی تو اون حال خراب یه چند تا عکس از وسایل خونه مامانم گرفتم .اگه خوب و واضح نیست ببخشید دیگه .


  

ادامه مطلب ...

بارون پاییزی

چقدر این بارون خوشبوی امروز داره حالمو جا میاره .

چقدر بوی کودکی برام داره .بوی تازگی .

بارون ریز و تند و بی صدا .

آخ کاشکی امروز میز کارم ، تو حیاط شرکت بود تا بوی بارون و علف های خیس شده جون تازه بهم میداد .دلم یه چکمه میخواد ، از همونا که بچه بودم داشتم . بنفش بود مال من . اون وقتا که ساکن تهران بودیم هر وقت میومدیم شمال اگه بارون بود با اون چکه ام تو حیاط زیر بارون بازی میکردم .یادش بخیر .




تسلیت ایام شهادت


سلام بر دوستان گلم .

این روزها رو بهتون تسلیت میگم . .

التماس دعا از همتون دارم و انشاء الله که حاجات همه شما برآورده بشه . غم ماه محرم و صفر ،‌ یه غم شیرینه.

جای همتون خالی دیشب رفتیم مسجد . اونقدر بهم چسبید و خوب بود که حد نداشت . البته از اون هفته بنده خدا اچید می خواست بره اما مگه این کار خونه مامان من تمومی داره .با کلی تلاش که بخش اعظم اعظمش رو برادرم به تنهایی انجام داد و شبها فقط ما می رفتیم کمکش ، دیگه فرصتی باقی نمی موند برای مسجد رفتن ،‌ اما به لطف خدا کارهای خونه قبلی تموم شد .

عزیز دلم همش غصه میخورد که حیف سالهای سال از نوجوونی ، قبل دهه محرم می رفتم مسجد و پرده و پرچم نصب می کردن امسال چرا قسمتم نمیشه ؟

منم با کلی شرمندگی که ای به قربونت برم کار خونه مامان منه دیگه .تو ببخش .

دیشب اما همسر گفت می خوام برم .شده 1 ساعت ، سرماخوردگی هم که همگی از مامانم گرفتیم و حال ندار هستیم . گفت :بعد شام اگه حسش بود می رم .

تو این مابین شبکه قرآن حاج آقا طباطبایی داشت صحبت میکرد که لابلای حرفهاش گفت : هرکس که دوستدار امام حسین علیه السلام و ائمه باشه و این دهه تو مراسم عزاشون شرکت نکنه براش غمی پیش میاد ، گرفتاری پیش میاد . ما رو می بینی !

همسر گفت : یا پیغمبر ! پاشو بریم .

خلاصه منم که تصمیم نداشتم راهی شدم .از تو خونه که روضه ها رو داشتم گوش میکردم برای حضرت رقیه می خوند .

راستش هر لحظه برادر زاده 3 ساله ام میومد جلو چشمم .وقتی می بینم بیش از اندازه به پدرش وابسته است و از نبودش لج میکنه جیگرم برای خانم حضرت رقیه کباب میشد .

آخه بچه های ما که قابل غیاث با دختر امام حسین نیستند ،‌ اما فقط ذره ای فقط ذره ای کوچیک  از غمشون رو میشد تجسم کرد .

مسجد جامع شهر هم رفتیم ، مسجدی که سالهای سال مادربزرگ مادری خدا بیامرزم اونجا میرفت .تا قبل اینکه کهولت سن امانش رو بگیره .دایی مامانم هم سالهای سال خادم افتخاری مسجد بود . یعنی کار و حقوق داشت ولی بازم خادم مسجد بود .

رو این حساب یه احساس دیگه ای به این مسجد دارم .

خدا بیامرز مادربزرگم ، توی فامیل مشهور بود به مسجد رفتن .حتی تا زمانیکه می تونست نماز صبح هم مسجد میرفت .همیشه هم خاطره ای که از بچگی ام دارم مسجد رفتن با مادربزرگ بوده .خدا رحمتش کنه ، اون بنده خدا باعث و بانی اصلی راه پیدا کردن من به این مجالس بود .قرآن خوندن رو هم مادربزرگ تشویم میکرد .خدا همه پدربزرگ مادربزرگها رو بیامرزه .

دیشب برای ارغوان و همه کسانی که در انتظار بچه هستن دعا کردم ، خدا قبول کنه .

خیلی سبک شدم .احوال خوبی بود .

خدا رو شکر میکنم که قسمتم شد و از صاحب مجلس هم ممنونم که ما راه دادن.

خدایا شکرت.


خانه امن

این مدتی که دنبال خونه برای مامانم بودیم و به دنبال اون چون تمیزکردن اولیه و چیدمانش دست خودم بود ،‌ به یه سری نکات ریز پی بردم .گفتم که دقیقاً از روزی که رفتیم دنبال خونه و خونه های مختلف رو نگاه کردیم ،‌ وقتی برگشتم خونه یه پدر بیامرزی به سازنده خونه خودم دادم و ازون روز به بعد خونه ام برام شده طلا .

روزهای اول بعد از اسباب کشی ، راستش رو بگم خونه دلم رو زده بود .هر ایرادی که میدیدم میخورد توی ذوقم .اصلاً میلی به خونه جدید نداشتم . اما کم کم که خونه مرتب تر شد به چشمم جلوه کرد .

حالا از دیشب دارم به این فکر میکنم که این خونه ها هستن که اون امنیت و آرامش روح رو به واسطه مدل ، نقشه ، رنگ آمیزی ، چیدمان وسایل ، طریقه نور پردازی و نوع نفوذ آفتاب یا مهتاب و خیلی چیزهای دیگه برای ما به وجود میارن یا آدمهای توی اون خونه ها هستن که احساس آرامش به آدم میدن یا تلفیقی ازین دو آیتم ؟

تا حالا شده فکر کنید بعضی خونه ها چقدر آرامش بخش هستن ؟

دلت میخواد همیشه توش باشی ، از بودن در اون خونه لذت می بری و آروم میگیری ؟

به خودم که نگاه می کنم میبینم این خونه من همون خونه ای که با بی میلی توش پا گذاشتم ، از اومدن در اون ناراضی بودم و از اچید قول گرفته بودم یا سر سال یا اولین فرصتی که پول اومد دستمون تا بتونیم خونه رهن کنیم ازینجا بلند بشیم ، اما حالا خیلی خیلی دوستش دارم .

شاید بخاطر انرژی های منفی که اون زمان در وجود من بود ازین خونه خوشم نمیومد .اما حالا نمی دونم چطور شده که قضیه کاملاً برعکس شده .

داستان این خونمون اینه که قرار بود بعد عروسی مستقیم بیام همین جا ،‌ اما به هزار و یک دلیل ساختش بعد 3 سال تموم شد .

این خونه نزدیک خونه مادرشوهرم هست و از خونه مامانم دور ِ .شاید ، شاید که نه مطمئناً بخش اعظم دلیلم برای رقبت نداشتن به اینجا همون دور شدن از خونه مامان و به طبع اون دور شدن از یه سری تنبل بازیهایی که بچه ها سر مادراشون پیاده می کنن بود . اما از طرفی چون خونه به محل کارم خیلی نزدیک ،‌ دیگه ازون رانندگی صبح و غروب با استرس دیر شدن و پشت ترافیک موندن و چیزهای دیگه خبری نبود .

با بی میلی تمام ، یعنی تماما ، اومدم توی این خونه. بارها پیش خودم میگفتم توش که هستم خیلی راحتم اما از مکانش ناراضی ام .کاش توی خیابون دیگه ای بود یا توی یه محله دیگه .اما به اجبار پذیرفتم .

کم کم توش آروم گرفتم و به محله اش عادت کردم .

نمی دونم چرا بعضی جاها هیچ وقت به دل آدم نمیشینه و بعضی جاها برای آدم راحته .

حکمت چیه ؟

خونه بعضی ها میری عین خونه خودت راحتی ، شب و روزت راحت میگذره و بعضی جا میشه زندون روح و تن .

با خودم میگم مطمئناً تاثیر مسائل معنوی در میونه .

مثل یه مسجد یا حرم معصومین که وقتی توش پا میگذاری آروم میگیری .

یا مثل خونه مادربزرگ پدربزرگها که 100 برابر بیشتر ازخونه خود آدم احساس آرامش میده .مطمئناً حضور یه منبع عشق همه این امنیت و آرامش رو به وجود میاره .

انگار در و دیوارها هم می فهمن عشق چیه . نه انگار واقعاً انرژی مثبت ، همه جا کارسازه .

فرش ،‌کمد ، کابینت ، میز ، تابلو ، همه و همه عشق رو از ساکنین یه خونه دریافت می کنن و به نفر بعدی ساطع می کنن .

من نظرم اینه ، شاید بخاطر همین مسئله باشه که یه خونه خالی هیچ وقت دلنشین نیست اما به محض اینکه پر شد ، وقتی صدای خنده ، محبت ، عشق تو تمام یه خونه پر بشه ، امنیت خاطر هم توی اون خونه پر میشه