دوستای گل و مهربونم ، فردا به امید حق ، وعده ختم قرآن ماست .
توی وب همه شما عزیزان که در این کار خیر شرکت کرده بودین پیام گذاشتم و شماره جزئی رو که به عهده شما بود یادآوری کردم.
انشاءالله اول به نیت سلامتی آقا و صاحبمون ،امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و تعجیل در امر ظهورشون و بعد هم هرکس به نیت قلبی که توی دلش هست ، این قرآن رو می خونیم .
تا غروب فردا فرصت داریم تا یک ختم دسته جمعی رو به سرانجام برسونیم.
مطمئن هستیم که پایان خوشی میشه برای امسالمون و صد البته آغازی پر برکت برای سالی که در پیش داریم .ثواب اون رو هدیه می کنیم برای امواتمون . تا پیش کش و هدیه ای بشه برای ارتقای درجه رضوانی هرکدومشون انشاءالله.
خیلی دوستتون دارم .التماس دعا
ممنونم که یاری ام کردین توی این کار بزرگ .خیلی خوشحالم ، خیلی
ممنوم از ساناز خوبم ، بخاطر دعوت من به این بازی
راستش من وبلاگ نویسی رو برای اینکه تنها نباشم و دوستانی جدید پیدا کنم شروع کردم و صد البته که الآن به اون مقصودم رسیدم و ازین بابت کلی خوشحال هستم .
من یه خواهر و دو تا برادر دارم که هرسه نفر ساکن تهران هستند .همسریم هم یه خواهر داره که اونم تهرانه .
یه عمه ، یه عمو و یه خاله دارم که هیچ کدوم توی شهر ما نیستن .
دوران دبیرستان تعدادی دوست همشهری بودیم که حلقه دوستیمون بعد از اتمام درس هرکدوم از ما یابه علت ازدواج یا کار از هم گسسته شد .چون یا دوستان از شهر ما رفتند یا از کشور .
دوستان دوران دانشجویی ام هم که در جریان هستین علیرغم میل باطنی ام به علت پاره ای مشکلات دیگه ادامه رابطه ام باهاشون میسر نبود .
محل کارم هم که همکار خانم ندارم که لااقل با اون طرح دوستی بریزم .
در نتیجه من موندم و همسرم .
مدتها از اینکه دوست صمیمی نداشتم اذیت میشدم ، کسی که روزانه باهاش درد و دل کنم و سرم باهاش گرم باشه .با هم بیرون بریم ، خرید های زنونه ، مهمونی های زنونه .اما کسی نبود و نبود.
مدتی که سرکار وقت آزاد داشتم اوایل وقتم رو صرف کارهای فتوشاپ عکس هام میکردم .یه دوره ای با اون کارهای فتوشاپی سرکار خودم رو مشغول میکرد و انصافاً به لطف عکس هایی که برادرم ازم میگرفت و خودم روش کار می کردم یه آلبوم جدید از عکس هام درست کردم . مدتی بعد از کار فتوشاپ خسته شدم و به دنبال اون ماههای متمادی هر روز وقت آزادم توی شرکت رو با خوندن سایتهای خبری میگذروندم .تا اینکه اتفاقی یه وبلاگی رو دیدم و شروع کردم به وبلاگ خوندن .
تا چندین ماه یه تعداد وبلاگی رو می پسندیدم به صورت خواننده خاموش دنبال میکردم .به معنای واقعی یعنی تمام آرشیو طرف رو می خوندم ، تمام نظرات رو می خوندم و خلاصه تعاملات اون وبلاگ نویس رو دنبال میکردم .که صد البته به دوستیهایی که داشتند غبطه هم می خوردم .تا اینکه خودم یه روز تصمیم گرفتم منم شروع کنم به نوشتن .اول فکر کردن باید منتظر زمان خاصی باشم برای شروع نوشتن ،که بعد دیدم زمان خاص یعنی چی ؟ این ما هستیم که زمانها رو خاص می کنیم .تا مدتی هم فکر میکردم مطلبی برای نوشتن ندارم .اصلاً فکر میکردم حتماً باید یه چیز خاص بنویسم ، که باز هم با خودم فکر کردم که چیز خاص یعنی چی ؟ خاطرات هر روزه ما اگر نگاهمون بهش عوض بشه میتونه یه اتفاق جدید و قشنگ توی زندگیمون باشه .
شروع کردم به نوشتن و کم کم تعداد دوستام بیشتر شد .
وقتی به همسریم گفتم خیلی خیلی استقبال کرد و کلی تشویقم کرد .
در کل اصلاً دنبال این نیستم که آمار بازدید وبم بالا باشه ، یا لیست دوستانم بالا بلند بشه . من دنبال یه تعداد دوست بودم که باهاشون حرف بزنم و حرف های اونها رو بشنوم که خدا رو شکر توی این دنیای مجازی بهش رسیدم . تو این مابین هم هر روز ممکنه با تعدا افراد بیشتری آشنا بشم که اون هم برام جای بسی خوشحالی و شعف هست .
من واقعاً دوستتون دارم . ازینکه راحت با شما حرف میزنم و ازتون کمک می خوام و یا می تونم بهتون کمک کنم احساس شادی درونی ام دوبرابر میشه .
حالا دلم می خواد بدونم فنچ بانو وفهیمه جون و شیوا خانم چرا شروع کردن به وبلاگ نویسی ؟
دق می دونید چیه ؟
بلاگ اسکای داره امروز منو دق دچار میکنه ! نه باز میشه و نه میتونم نظراتتون رو تایید کنم .
خیلی خوشحالم از استقبال خوب و گرمتون از برنامه ختم قرآن .انشاء الله پنج شنبه ای که در راهه یعنی 24 اسفند همگی با هم شروع می کنیم به خوندن و به نیت دسته جمعی یه ختم قرآن کامل برامون نوشته میشه .
فقط عزیزان دلم تا این لحظه 2 جزء باقی مونده که به امید خدا اون هم پر میشه .راستش اصلاً فکر نمی کردم انقدر استقبال کنید .من خودمو آماده کرده بودم که نهایتاً نفری 1 الی 2 حزب بخونیم که در کل بشه چند جزء .ولی وقتی دیدم خودتون بنا رو بر جزء گذاشتین خیلی خوشحال شدم .این هم یکی از آرزوهای بودم که به لطف خدا و شما دوستای خوب دارم بهش میرسم .دعا کنید به بقیه آرزوهام هم برسم .
ولی یه آرزو دارم که فقط یه معجزه میتونه اونو برآورده کنه .چون احتیاج به سرمایه بالایی داره . و یه جورایی حمایت ها ی ارگانهای دولتی هم باید پشتش باشه .
بگذریم .
از پنج شنبه سرم کمی شلوغ بود .آخه رفته بودیم سفر .یادتونه گفته بودم یه بلیط هتل به همسری از طرف محل کارش دادن که هتلش توی شهر خودمونه ؟ رفته بودیم اونجا !
البته چند تا از همکارهای همسری که با هم بیشتر جور هستن قرار گذاشتن و با هم رفتیم . تجربه خیلی خوبی بود .بسیار بسیار هم بهمون خوش گذشت .اتاق مون رو به دریا بود .فاصله ای هم با ساحل نداشت .همین منظره فوق العاده ای رو برامون ساخته بود . با وجود اینکه من بیشتر عمرم رو کنار دریا سپری کردم اما باز هم دیدن دریا بهم آرامش میده و خیره شدن به موج ها تا ساعت ها وقتم رو پر میکنه . بدون اینکه دغدغه ای داشته باشم یا حتی به چیز دیگه ای فکر کنم .
توی این مدت که سرشار از خنده و شلوخی بود تنها چیزی که اذیتم کرد ، دندون درد ناگهانی همسری ام بود .یه دندون پر کرده به یهو از غروب پنج شنبه شروع کرد به درد گرفتن تا غروب جمعه به ورم و چرکی شدن رسید .
عصر دیروز دیگه با هم رفتیم دکتر . دندونپزشک که روز جمعه ای پیدا نمی شد .یه دکتر عمومی رفتیم و از اون جایی که ما خوددرمان حرفه ای هستیم ،خودمون داروها رو به دکتر گفتیم و ایشون هم تایید کرد و برامون تو دفترچه نوشت تا بگیریم و مصرف کنیم و درد دندون آقای همسر جونم کمی کمتر بشه . منتها لپش یه کوچولو تپل شده بود .
بلیط هتلمون تا امروز ظهر بود ، منتها چون من می خواستم بیام سرکار ، دیشب از بچه ها جدا شدیم و ساعت 1 اومدیم خونه .یعنی 10 تا خیابون اونور تر از هتل لب دریامون !
تجدید قوای خوبی بود برای پایان سال .
و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی ، جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی ، آغازی بی پایان را می سراید .
صبح که گودرم رو باز کردم بدجور خورد توی ذوقم .
ساناز خوبم ، دوست عزیزم با تموم وجود رفتن پدرشوهر خوبت رو بهت تسلیت میگم و از خدا فقط براتون صبر میخوام .که در یه همچین مواقعی بزرگترین نعمت صبر ِ
دوستان عزیز ، مدتها بود می خواستم برای پایان سال ، یه کار معنوی برای درگذشتگانمون انجام بدم .
فوت ناگهانی پدرشوهر ساناز بهانه ای شد برای اینکه ازتون بخوام هرکس با خوندن قرآن موافق هست ، اعلام آمادگی کنه تا هر کدوممون بخش کوچکی از ختم قرآن برای نثار روح اموات داشته باشیم .به فراخور تعداد افراد ، ختم 1 جزء ،یا 2 جزء یا .... الی آخر انجام بدیم .اینجوری با سهم کوچیک خودمون ،هدیه ای بزرگ به درگذشتگانمون میدیدم.
موافقاش دستا رو ببرن بالا
خواهشمندم به رسم ادب ، فاتحه ای هدیه کنید به روح این پدر مهربون و تمام درگذشتگان خودتون .ممنونم
در ادامه :
دوستان گلم راجع به برنامه ختم قرآن ، نظرم این بود برای پنچ شنبه آخر سال یعنی 24 اسفند اجرا بشه .اگر نظری دارین شما هم بگین .یعنی از صبح پنج شنبه تا غروب پنج شنبه همه تموم کنیم تا دسته جمعی حساب بشه . راجع به تعدادش که اگر 30 نفر باشیم که چه بهتر ، یه ختم قرآن جمعی میشه . من شاید دوستان وبلاگیم کم باشه و تعداد تکمیل نشه . حالا یه خواهش دارم ازتون اگه شما هم بین دوستاتون (چه وبلاگی چه غیر وبلاگی ) کسی رو دارین که بتونن بقیه جزء ها رو بخونن عالی میشه .یه جدول گذاشتم که شماره جزء و نام کسی که میخواد زحمتش رو بکشه ، هست .امیدوارم جدولمون زودتر تکمیل بشه . به هر نیتی که خواستین می تونید یک جزء یا بیشتر بردارین.
شماره جزء |
نام دوست عزیز |
|
شماره جزء |
نام دوست عزیز |
1 |
خودم |
16 |
فاطیما جون |
|
2 |
خواهر جونم |
17 |
فاطیما جون |
|
3 |
خواهر جونم |
18 |
فاطیما جون |
|
4 |
مامان جونم |
19 |
فاطیما جون |
|
5 |
مامان علیرضا جون |
20 |
تلخون جون |
|
6 |
مامان جونم |
21 |
لبخند بانو جون |
|
7 |
مامان جون همسرم |
22 |
ارغوان جون |
|
8 |
دلشکسته جون |
23 |
الهه جون |
|
9 |
ساناز جون |
24 |
سمیرا جون |
|
10 |
آقا حمید همسر ساناز |
25 |
مریم جون |
|
11 |
حانیه جون |
26 |
مریم جون |
|
12 |
حانیه جون |
27 |
فنچ بانو جون |
|
13 |
نئو جون |
28 |
محبوبه جون |
|
14 |
همسر گلم |
29 |
مرمر مامان محیا جون |
|
15 |
فاطیما جون |
30 |
فهیمه جون |
اصلاً انرژی ندارم کار کنم . کار شرکت ما که سر و سامون نداره . امروز داشتم فکر میکردم تقصیر خودمه . بس که همه کارها رو خودم به عهده گرفتم . هرچی بوده سریع آماده کردم ، توقعات ازم بالا رفته . اگه برای هر کار کوچیکی کلی وقت میگذاشتم ، اگه یه هفته ای کارهای عقب افتاده یک ماهه شرکت رو انجام نمی دادم ، این نمیشد که الآن شد .امروز واقعاً دیگه داشت اشکم در میومد از شدت فشار کار .
هم خوشحالم ازینکه تونستم یکی از ارکان اصلی دفتر باشم و هم ناراحتم ازینکه رو من خیلی حساب باز می کنن و به طبع این کار من بیشتر میشه . کارهایی که شاید هیچ تخصصی برای من محسوب نشه و شاید در آینده شغلی ام کاملاً بی تاثیر باشه .چون اصلاً کارم با رشته تحصیلی ام جداست .اینه که 2 فردای دیگه نه سابقه ای در رشته تحصیلی ام دارم ، و نه اینکه این کاری که الآن دارم برام سابقه محسوب میشه ( چون کار رو به صورت تجربی یاد گرفتم )
این مسئله خیلی اذیتم میکنه .البته الآن کمتر از قبل .چون به خودم گفتم : در لحظه زندگی کردن بهتر از این ِ که با ترس از اتفاقات آینده ، امروز رو خراب کنی .اینه که مدتیه به خودم دلداری میدم کی سر جای خودش هست که من باشم ؟
آخرین باری که 3 روز مرخصی گرفتم ، صبح روزی که برگشتم سرکار ، رئیسم اول صبح اومد پیشم و گفت : شما که نیستی اینجا یه جوریه . 2 ساعت بعد هم که همکارم اومد گفت : شما که نبودی به ما خیلی سخت گذشت .
گاهی خودم هم دوست ندارم مرخصی برم .چون میدونم در نبودم خیلی از کارها بهم میریزه و وقتی نیستم دلواپسم .
دیروز هم باد صبا برام خبری آورد که گل افشان شدم . بعد از عید احتمالاً همکارم میره برای پروژه بندرعباس . و یا من توی دفتر دست تنها میمونم یا یه نیروی جدید میارن که در هر دو صورت کارم از اینی که هست بیشتر میشه .نمی خوام نگران باش .می خوام بسپارم به خدا.خودش هرجور صلاح میدونه برام درستش کنه .
از کارهای عید بگم
پریروز یعنی جمعه آقای همسر چهار چوب درب های خونه رو رنگ زد .خونه ما هنوز 1 سالش نشده منتها سازنده اش نمی دونم چه تاکیدی داشت که سقف رو دو رنگ کار کنه .بعد کلی اصرار و خواهش ، خواستیم که بابا ، سقف ها رو فقط سفد بزن . یهو از دستمون در رفت و دیدیم چهار چوب ها رو کرم رنگ زده .این رنگ به هیچ کجای خونه نمیومد .همسر هم وعده داده بود که برای عید سفیدش می کنم که کرد .تمام این 4 خط رو نوشتم ، نه برای اینکه بگم همسرم رنگ زد و یا .... چه و چه . فقط خواستم به اینجا برسم که بگم صبح که بیدار شدم بوی رنگ و بوی هوای اسفند که از پنجره نیمه باز اتاق خواب میومد تو ،قاطی شده بود ، من رو برد به کودکی هام .اون وقتها که هر سال عید خونه یا حداقل بخشی از خونه رنگ میشد و بوی رنگ تا 2 ، 3 روز حس میشد.اون وقتها که صبح که بیدار میشدم میدیدم خونمون روشن تر از روز قبل ِ .چون مامانم پردها رو در آورده بود و شسته بود و نور بیشتر از قبل داخل اتاق میومد . اون وقتها صبح مامان خونه تکونی میکرد و غروب می رفتیم خرید عید . اون وقت ها که بچگی ام بود و دوران خوش دوست داشتنی ام . یادش بخیر
همین روزها دیگه باید به فکر سبزه باشم . هنوز تصمیم نگرفتم توی چه ظرفی بریزم و چه نوع سبزه ای باشه .ماهی که از پارسال دارم .بقیه سین ها هم که تا عید فرصت دارم .