همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

سلام بر دوستانم

خوب ...................

الآن دیگه وقتشه سر صبر بشینم براتون حرف بزنم .این مدت بس که کارهام هول هولکی بود خودم هم در عذاب بودم .

راستش چهارشنبه و پنجشنبه گذشته رو مرخصی گرفتم . چهارشنبه که به کارشخصی خودم رسیدم که بعداً میگم براتون و بعدش رفتم پیش مامانی ام .

ساعت پروازش هم مشخص شد ،‌پنج شنبه صبح ساعت 9:30 .

مسئول کاروان گفته بود 5 صبح فرودگاه باشین که ما خیلی شیک 6:50 رفتیم و گفتیم چه خبره از 5 علاف بشیم .خلاصه به ما که اجازه ورود به سالن رو هم ندادن ،‌ از همون پارگینک حجاج رو فرستادن و ما پشت درهای بسته موندیم .مامانی هم تلفن زد که کاری باهاتون ندارم و شما برین و ما همگی برگشتیم .ساعت 7:30 رسیدم خونه ،‌ میخواستم سرکار برم که گفتم ولش کن می مونم خونه .طبق معمول بشور و بساب و جارو و ناهار تا دم ظهر ،‌ که اچید زنگ زد بریم بیرون .اونم یه کار اداری داشت که با هم انجام دادیم و بعدش بی هدف باهمدیگه تو خیابون قدم زدیم و چقــــــــــــــدر لذت بردیم .

غروب هم یه کم رفتم خرید کردم .یه کمی به خودم استراحت دادم تا انشاء الله از هفته آینده ( که آغازش امروز باشه )‌شروع کنم به کارهای منزل جدید مامان .

صبح جمعه ،‌ مثل دخترهای گل برای مامانم آش پشت پا درست کردم و پخش کردم .

تلفنی هم با مامی ام حرف زدم .

خیلی راضی بود .کاروانشون مدینه اول بود .از هتل تعریف میکرد که خیلی نزدیک به مسجد النبی هست و از حضورش توی اولین دعای کمیلی که توی بین الحرمین برگزار شده بود ،‌ خیلی تعریف میکرد .ندبه هم صبح جمعه خونده بودن و خلاصه بدو ورود کلی بهشون خوش گذشته بود .

حالا این منم با یه خونه خالی که باید پر بشه ،‌ و یه خونه پر که باید خالی بشه .

البته ؛ البته خیلی از وسایل خونه جدید باید از نو خریداری بشن و خیلی از وسایل خونه قدیمی هم باید رد بشن .

دعا کنید از پسش بر بیام .

زود میام

شرمنده روی ماه همتون هستم .

مامانم رو راهی کنم به امید خدا ، میام پیشتون .

خونه مامانم 2

وای خدا چقدر پیدا کردن خونه سخته ........

بیشتر خونه ها نمای لوکس و شیکی دارن اما یه سری اشکال اساسی دارن که تا نری توش زندگی نکنی دستت نمیاد و ازون جایی که بنده خودم 3 تا خونه عوض کردم ،‌ ریزکاریها دستم اومده .

حالا که چند تا خونه رو همراه مامان اینا رفتم دیدم ، عاشق خونه خودم شدم .البته ازش بدم نمیومد ، منتهی یه سری ایراد از سازنده اش همیشه می گرفتم که الآن با دیدن خونه های دیگه ، می بینم ایراد خونه خودم خیلی خیلی کمه و محاسنش بیشتر از معایبشه .

در هر صورت بعد از کلی این ور و اون ور دیشب مامان اینا یه آپارتمان شیک و قشنگ رو قولنامه کردن .البته بماند که من بازهم روی این خونه ایراد گرفتم اما گفتن چاره چیه بهتر ازین پیدا نکردیم .

بیشتر ساختمانهای خوب پیش فروش شده تا خریدار طبق سلیقه خودش تغییرات رو اعمال کنه .اما مامان من وقت زیادی نداره و بیشترین تاکیدش برای اینه که تا قبل سفرش بخشی از کار رو انجام بده .یک یا 2 واحد خیلی خوب دیده بودن که چون محله خوبی نداشت نپذیرفتن .چندتای دیگه هم یک سری ایرادهای اساسی داشتن .اما این واحد یه حد وسطه .محله و نمای بیرونی و داخلی و کیفیت مصالح و چیزهای دیگه اش همه در حد معقولی بود .

انشاء الله که براشون خیر باشه .

به هرحال ،‌ این روزها خیلی سرم شلوغ تر از قبل شده .ببخشید اگه دیر میام .

تا هفته آینده فکر کنم همه برنامه ام فشرده باشه .

تا بعد


خونه مامانم


هفته گذشته مامانم گفت : که میخواد خونه شون رو بفروشن و برن یه جای دیگه .خیلی خیلی خوشحال شدم و استقبال کردم .

دلیلش هم راه پله خونه مامانم هست که بیش از اندازه درد پا و زانوش رو تشدید میکنه .

هر بار که حرف از فروش خونه میزدیم و بهش میگفتیم بفروش برو یه جای دیگه زیر بار نمی رفت و میگفت سر پیری آواره میشم ، خونه گیرم نمیاد و پولم از دستم میره و ازین صحبتها.

اما اینبار انگار کار خدا بود که رضایت داد .این خونه ای که مامانم اینا ساکن هستن ،‌ زمینش از پدربزرگم بهمون ارث رسیده و موقعیت مکانی خیلی خوبی داره .ساختمونش رو خودمون ساختیم ، پایین پاساژ هست و چندین مغازه در اطرافش داره و روی آنها 3 طبقه مسکونی .اصلاً علت اینکه ما ازتهران اومدیم اینجا بخاطر ساخت همین خونه بود ، و بعدش هم ساکنش شدیم .بماند که طی این سالها سختی زیادی کشیدیم توی این خونه و خاطرات بد برام به جا مونده . مثل مریضی بابام و چند تا چیز دیگه .

متراژ واحدها زیاده ، برای همین فروشش یه کم سخت بود. ( واحد ما 130 متر بود )  اما مثل این بار خود خریدار پیغام فرستاده بود و البته این دلیلی برای رضایت مامان شد .

5شنبه معامله انجام شد و خونه به قیمت خوبی فروخته شده ، قیمتی که می تونن آپارتمانی با امکانات رفاهی بهتر البته با متراژ کمی پایین تر برای خودشون بگیرن .من که میگم هر چه کوچیکتر ، کار خودت کمتر ، نظافت و تر تمیزی خونه سبک تر .اما مامان به سالی یکبار دور هم جمع شدن بچه هاش فکر میکنه و میگه نباید خونم کوچیک باشه .

از اون هفته یه شادی خوب توی وجودم اومده .آخه نمی دونین خونه مامان که آسانسور نداشت ،‌ با وجود اینکه طبقه دوم بود ولی باعث میشد که هیچ وقت درمانهایی که برای پا و زانوهاش انجام میده میسر نباشه و همیشه از درد ناله میکرد .اما الآن خوشحالم که همه چی داره درست میشه .

فقط دلم میسوزه که تازه کابینتهاش رو عوض کرد و خونه رو رنگ آمیزی کرد و کلی درد سر کشیدیم .اما عیبی نداره .می ارزه به اینکه بعد این راحت زندگی کنه .

همه اینها مصادف شده با سفر حج مامان .4 مهر یعنی 2 هفته دیگه پروازش به مدینه است و ما در نبودش باید اسباب کشی کنیم .این مایی که میگم یعنی من و برادر بزرگم که کار اصلی فروش خونه رو دنبال کرد .ولی بازهم عیبی نداره .سختی اش رو به جون میخرم .

دیروز که با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفتیم یه معجزه شده که خریدار خودش با پای خودش اومد و مامان و بابا هم راضی شدن . در هر صورت ازین معجزه ای که فقط کار خداست خیلی خوشحالم .

خدایا شکر


پنج شنبه همراه آقای همسر بدون قصد خرید رفتیم خیابون گردی .

چندتا فروشگاه لوکس رفتیم که انصافاً اجناس زیبا و چشم نوازی داشتن . حقیقتش پول هم به اندازه کافی همراهم بود اما دلم نیومد خرید کنم . دلم نیومد برای یه بسته دستمال کاغذی طرح دار سایز کوچیک 11 هزار تومن بدم .یا برای چه جا شمعی که فقط شمع وارمر توش جا میشد و استیل بود 167 هزار تومن .

به نظرم این خرجها برای زندگی و درآمد ما زیادی باشه .خیلی شیک از خانم فروشنده خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.نه افسوس خوردم نه ناراحت بودم .به وسع مالی خودم هم فحش ندادم که چرا پولم از پارو بالا نمیره تا بتونم دکور خونه ام رو جدید کنم .

من همین جوری خوشبختم .

ازین که از لحظه لحظه بودن با همسرم خوشحالم ، ازینکه در کنار خانوده ام بهم خوش میگذره ، ازین که هم من هم همسر سالم هستیم و بیماری خاصی نداریم  ، خدا رو شکر می کنم .

 ازینکه خونه مستقل داریم و مال خودمونه شکر گذار خدا هستم . شاید خیلی مجلل نباشه اما مکان امنی ه برای ما .

ازینکه یه وسیله زیر پامون هست ،‌ خدا رو شاکرم . ماشین مدل بالایی نیست اما در حد زندگی ما خوبه .

ازین که هردو مون سرکار میریم ، خوشحالم  . شاید درآمدم نجومی نباشه ولی زندگی راحتی دارم .

هر دومون داریم تلاشمون رو میکنیم ، به آینده هم فکر می کنم و امیدوارم ، اما از زندگی امروز راضی ام و قانع هستم .

وقتی ازون مغازه زدم بیرون بدون حتی ذره ای احساس ناراحتی ، یا حقارت یا حسادت ،‌ خودم از خودم خوشحال شدم .

خدایا بینهایت بار شکرت ،‌ شکرت که از زندگی ام راضی هستم . شکرت که به من این همــــــــــــــه نعمت دادی . شکرت ، من همین جوری ام خوشبختم . خیلی هم خوشبختم ،‌ خیلـ‌ــــــــــی .