چند روزی بیشتر نمونده تا یک سالگی این دفتر خاطراتم .
یه دفتر خاطرات با همه دوستای خوبی که مخاطبش هستن . به نظرم خیلی هیجان انگیزه حرفهای دلت رو بنویسی و بعد یه عده بخونن و در مورد اونها باهات حرف بزنن . باهات دوست بشن و برات هم فکری و هم دردی کنن .
اینجا رو برای فرار از تنهایی ام شروع کردم و الآن احساس خیلی خوبی دارم از ارتباطم با دوستانی که تا حالا فقط از طریق کلمات با همدیگه در ارتباط بودیم .
دوستانی که از خوندن وب بعضی شون انرژی میگیرم ، از بعضی درس زندگی یاد میگرم ، خاطرات بعضی شون یادآوری روزهای گذشته خودمه و دست نوشته های تعدادیشون هم تجربه ای برای آینده ام میخوام بشه .
از وجود این دفتر فقط آقای همسر آگاهه . همسری که همیشه همراه و همگامم بوده .
وقتی بهش گفتم که نوشتن این وبلاگ رو برای پیدا کردن دوستان جدید شروع کردم اونقدرخوشحال شد و تشویقم کرد که انتظارش رو نداشتم .
براش از دوستان جدیدم گفتم ، از اتفاقای جالبی که افتاده بود .گاهی ازش خواستم برای بچه ها دعا کنه و گاهی هم از شادی دوستام گفتم و اون هم شاد شد .
حالا دیگه من هستم و یه سفره دل که برای شماها پهن کردم و دارم هر روز براتون درد و دل می کنممادرم به امید خدا قراره امسال بره حج تمتع .
ایشالا قسمت همه کسانی که دوست دارن بشه .
رو این حساب از یه ماه پیش شروع کرده به مرتب کردن خونه اش . ماه رمضون که کابینت هاش رو عوض کرد .هفته پیش هم شروع کرد به نقاشی منزل .
من که بچه آخر هستم و خواهر و برادرهام هم تهران هستن . خود مامان و بابام هم دچار کهولت سن هستن در نتیجه یک سری از کارها بعهده من هستش . نمی دونم توان مامان و بابام کم هست یا توقعشون از من بالا که همیشه احساس می کنم این انتظار رو از من دارن که در کارها بهشون کمک کنم .شایدم این احساس منه و اون بندگان خدا توقعی نداشته باشن .
وقتی می خواستن کابینت ها رو عوض کنن ، یه روز قبلش رفتم برای اینکه وسایل رو خالی کنم . 1 هفته ای هم طول کشید تا کابینتهای جدید نصب شد .بعدش هم دوباره چیدن کابینت ها . که همزمان با ماه رمضون بود و خیلی روی من فشار بود که هم روزه باشم ، هم برم اونجا کمک ، و هم اینکه ساعت کاری ما ماه رمضون کم نشده بود .گذشت ....
رسید به اینکه خونشون رو اومدن نقاشی کنن .نقاشی هم توی آپارتمان میدونید که چجوری؟ باید وسایل یه قسمت رو جمع کنی یه قسمت دیگه تا رنگ آمیزی اش تموم بشه و بعد دوباره از یه قسمت دیگه بیاری جای قبلی .
این هم انجام شد . اما چجور .....
همراه با عصبانیت بنده ، و موج آرامش از طرف همسر .
خدا رو چقدر باید شکر بکنم که اچید ، چنین قلب رئوفی داره که همیشه توی اختلافات بین من و خانوده ام من رو به صبوری دعوت میکنه .ازم میخواد آروم باشم . به قول خودش بزرگ فکر میکنه وکارهای خودمون رو در حق پدر و مادر جبران کوچیکی از زحمات اونها می دونه .
اما من صبرم یه کم پایینه و گاهی از کوره در میرن .بخصوص وقتی می بینم یک سری کارها هست که مردونه است و از عهده من بر نمیاد و اچید پادر میونی میکنه و انجام میده . راستش من شرمنده میشم . کارهایی هستش که وظیفه مثلاً برادرهای من هست و من ازینکه اچید به عهده میگیره ناراحت و معذب میشم .
حالا من که تا الآن تصمیم قطعی برای بچه دار شدن نگرفته ام و همیشه می گفتم از پس یه دونه اش بر بیام جای شکر داره ، مصمم شدم که 2 تا بچه داشته باشم .چرا ؟
چون نمی خوام مثل این روزهای من همه فشار کار روی یه بچه باشه .
دلم یه تنوع میخواد . یه چیز جدید .خودم هم کلافه ام .
دلم میخواد عکس قاب عکسها رو عوض کنم اما حوصله ام نمیگیره . دلم میخواد دکوراسیون خونه رو عوض کنم اما می بینم بهترین حالت ممکن قرار داره .دلم یه خونه تکونی عظیم وجودی می خواد .
امروز ازون روزهاست که بی دلیل دلم اشک میخواد و پر از بغضم .
گوشه ذهنم ، خروج از کارم داره آزارم میده و موندنم اینجا هم به شکل دیگه . جالبه این دم دم های آخر کار برام شیرین شده مثل روزهای اول . شاید پاداش رئیس هم بی تاثیر نباشه این وسط . اما تصمیم خودم رو گرفتم .حتی اگه سختم باشه حتی اگه بعدش بهم سخت بگذره که می دونم میگذره باید برم ازین جا .جون نمی خوام شرمنده خدا باشم .
درسته که با اومدن ناظر پروژه کارها کمی درست تر شده ولی خوب نمیتونم به این چیزها استناد کنم . حالا که خوب دقیق شدم میبینم خود ناظر پروژه از تهران داره خط میده همه کارها رو . اصلاً ولش .قرار شد اینقدر تکرار نکنم .
شاید حال ناخوش امروزم به خاطر حرفهای دیشب با همسر هم باشه .
وقتی می بینم اینقدر نگران و دلواپس بقیه است کمی حرصم در میاد . احساس می کنم داره از اخلاق خوبش سوء استفاده میشه .
دیشب باز هم اینو بهش گفتم و در جوابم گفت :
تو هم تنها فرزند خونواده ات هستی که اینجایی . همه فشار کاری پدر و مادر روی توست و آخرش هم بچه عزیزتر یکی دیگه است که میگن همیشه مهربونه .
گفتم من اینا رو می دونم و همیشه هم گفتم . چه به تو چه به مامان خودم .
گفت می دونم اما من این محبتت رو در حق پدر و مادرت به حساب بزرگی تو میگذارم ، تو هم بدون که محبتی که من به خانوده ام میکنه شاید جواب نداشته باشه ، اما تو نشونه بی عرضگی من نگذار .
یه کم بزرگ شو و بزرگ فکر کن .
شرمنده شدم .
این مدت خودم هم خسته شدم بس که از کارم و مشکلاتش نوشتم حالا شما دیگه چی مکشین از دست من ،خدا می دونه .
آخرین خبرها اینه که آقای نیکی به سلامتی و میمنت از شنبه دیگه سرکار نمیان و میرن شرکت جدیدشون .
بعد اونکه آقای رئیس فرمودن شما با هم تبانی کردین که میخواین برین و من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم فقط اینکه گفته بودم تا پایان مرداد ،حالا که نیکی داره پایان مرداد میره من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که تا پایان شهریور بمونم .
خلاصه یه نفر بود که از پارسال اینجا درخواست کار داده بود و فرزند یکی از کارکنان مجتمع بود که رئیس گفت پس من به اون خانم زنگ بزنم ؟
گفتم : بله بی زحمت .
خلاصه خانم مذکور 5 روزی میشه که اومده . و من اعصابم داغونه داغونه از اینکه بادی هرچیزی رو 3 بار براش توضیح بدم . خودش هم ابتکار عملی نداره که هیچ ، کارهای معمولی رو هم بلد نیست .
حالا یه جورایی قدر منو بقیه بیشتر فهمیدن .
نیروی جدید روز دوم وقتی فهمید منم میخوام بعد یک ماه برم اومد گریه و زاری که من نمی تونم اینجا کار کنم . کار سخته ، بلد نیستم .منم از ترس اینکه اگه اون بره من می مونم و مجبورم کنن که تا کارمند جدید بیاد تو هم بمون ، کلی باهاش حرف زدم و راضی اش کردم که بمونه .
ولی به قول نیکی حکایت این کارمند جدید حکایت زن دوم ه که بعضی ها زحمت میکشن میگیرن .
دیدن هر بلایی باشه سر زن اول میارن ، زن دوم که میرسه تو ناز و نعمت نگهش میدارن . فکر کنم به کارمند جدید هم زیاد سخت نگیرن از ترس اینکه این یکی رو هم از دست بدن .
تا حالا که تک تک برادرهای رئیس که همون هیئت رئیسه هستن اومدن و یه کمی با هم حرف زدن که نرو و بد گذشت و چی شد داری میری.
دلم نمی خواد بیشتر ازین کشمکش پیش بیاد .
دیشب که با پدرشوهرم حرف میزدم دیدم اونم راضیه من بیام بیرون ولو اینکه بیکار باشم .آخه منو ایشون به این شرکت معرفی کرده بود .یه کمی می ترسیدم که من اگه بیام بیرون ناراحت بشه که الحمدلله دیدم مخالفتی نشون نداد و گفت هر جور راحتی .
واقعاً چرا برای بعضی ها همه خوشی ها یه جا جمع نمیشه ؟
هر وقت سوالات این چنینی از خودم می پرسم ، جوابم به خودم اینه که تا تفسیرت از همه خوشی ها چی باشه ؟
شاید همه خوشی برای یه نفر استراحت مطلق تو خونه است ، برای یکی کار کردن ،برای یکی مسافرت و ...
ولی به نظرم هیچ تفسیری نمی تونه توجیه کنه که داشتن همسر و در کنار اون داشتن پدر و مادر ، جمع شدن همه خوشی ها نیست .
حالا چرا اینو میگم ؟
طی این 2 سالی که تو شرکت کار میکردم یکی از مشکلاتمون این بود که رئیسمون مجرد بود و هرگز نتونست شرایط زندگی متاهلی رو درک کنه و بفهمه کسی که متعهد به یه زندگی هست نمی تونه و نمی خواد مثلاً از ساعت کاری به بعد توی شرکت وایسته ، یا جمعه صبح حتی بعد از خواب صبحش بیاد دفتر یه سری هم بزنه .
اگه یادتون باشه یه پست هم در مورد رئیس نوشته بودم که گفتم نمی دونم چرا ازدواج نکرده .فکر میکردم بخاطر مادرشه اما خوب این که دلیل نمیشه .الآن فهمیدم علت اصلی چیه .
بله علت همون مادرشه ، اما مخالفت مادر با ازدواجش !
حالا نمی دونم این مخالفت بخاطر اینه که رئیس بچه آخره و مادرش در نبود پدر رئیس ، ترس از تنهایی داره یا واقعاً دختره رو در شان خودشون نمی بینن که اینجور بهانه جویی کرده و پسر خودش رو که قریب به 15 ساله آمادگی کامل برای ازدواج داره تحریم کرده .
به نظرم این اصلاً انصاف نیست . یه جورایی شاید خودخواهی هم باشه .حالا بی تعارف این بیچاره باید بشینه تا مرگ مادرش برسه که بتونه به وصال یار برسه .یاری که نتونسته اند سالها از هم دست بکشن .قضاوت خوب یا بد بودنش رو بعهده نمیگیرم اما لااقل عادت که بینشون بوده که نگذاشته فرد دیگه ای رو جایگزین رابطشون کنن .
ما هم یه فامیلی داشتیم که داستانشون تقریباً همین بود .دخترعموی مادرم که توی بیمارستان کار میکرد سالها با یکی از همکاراش آشنا بود و قصد ازدواج داشتن . منتهی اون آقا (آلبرت) ، مسیحی بود . مادر آلبرت رضایت نمیداد که پسرش با یه دختر مسلمون ازدواج کنه . می دونین چیکار کردن ؟
هیچی منتظر نشستن مادر آلبرت به رحمت ایزدی رفت و بعد با هم عروسی کردن . توی سن حدود 45 سالگی دختر و 50 خورده ای پسره . الآن هم یه بچه دارن و بعد چند سال زندگی تو ایران که دیدن فامیل و آشنای زیادی ندارن رفتم آمریکا .
آلبرت اونقدر انسان با فهم و شعوریه که شهره فامیل مادرم شده .یکی دوباری هم قبل خارج رفتنشون اومدن منزل ما .خیلی هوای زنش رو داره . خانومش هم همیشه میگه فکر نمی کردم یه فرد مسیحی انقدر بزرگ و مهربون باشه . واقعاً این انصاف بود که مادر آلبرت جلوی این عشق رو میگرفت ؟
حالا حکایت رئیس ما هم فکر کنم به همین جا ختم بشه .
کاش پدرها و مادرها بعد اینکه تمام تمهیدات بزرگی شون رو درباره بچه هاشون اجرا کردن ، انتخاب رو بعهده فرزندشون بگذارن .درسته راهنمایی بزرگ تر لازمه اما نه برای افرادی که در سنی هستند که خوب و بد زندگیشون رو تشخیص میدن و به قول معروف دستشون توی جیب خودشون میره .
کاش بدونن که برای فرزندشون همیشه مهمه که همسرش رو در کنار خانوده اش داشته باشه . با هم .