همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

روز زن و مادر مبارک


زن بودن کار مشکلی است؛

مجبوری : مانند یک بانورفتار کنی

همانند یک مرد کار کنی

شبیه یک دختر جوان به نظر برسی و

مثل یک خانم مسن  فکر کنی !

ای بزرگ هنرمند زمان ،‌ خسته نباشی و

روزت مبارک 


دوست های خوبم که هرکدومتون به نحوی یا دختر یا خواهر یا همسر و یا یک مادر هستین روزتون خیلی خیلی مبارک

پی نوشت :گفته بودم که تنها خانم شرکت من هستم .دیروز آقای رئیس به مناسبت روز زن برای من یه چعبه شیرینی گرفتن .و قرار شد من به هرکسی که دلم خواست این شیرینی رو تعارف کنم .اینم ازون تعارفا بود !

خاطره یک روز عالی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه محبت

دیشب با وجود اینکه کلی کار داشتم اما نیت کرده بودم به خاطر سالگرد پدر بزرگم حلوا درست کنم . خدا هم کمکم کرد و با تمام مشغله کاری ام درست کردم . پدر بزرگم سال 76 فوت کرد و من اون موقع 13 سالم بود و خوب البته خاطرات کمی از پدر بزرگم دارم .چون تا حدود 10 سالگی من ،‌ تو یه شهر زندگی نمی کردیم تا بتونیم تند تند پدربزرگ مادر بزرگم رو ببینم . فقط 2 ، 3 سالی ساکن یک شهر بودیم .

این پدربزرگ من که ما حاجی صداش میکردیم ،‌ پدربزرگ تنی من نبود .یعنی مادربزرگ خدابیامرزم ،‌ بعد از تولد مامان و تنها خاله ام ،‌ با حاجی ازدواج کرده بود و از حاجی هم فرزندی نداشت . حاجی هم بنده خدا خانوداده شلوغی نداشت .تا جایی که یادمه یه خواهر داشت که گاهی میرفت بهش سر میزد ولی ما که خواهرش رو ندیده بودیم .

اما حاجی ما رو مثل بچه ها و نوه های خودش دوست داشت و فقط بهمون محبت میکرد . من که مدت کمی در کنارش بودم اما اونچه مامان و بابای خودم یا خواهر و برادرم میگن فقط و فقط یادآوری خوبی و مهربونی اون خدا بیامرزه .

من هنوزم دلم براش تنگ میشه و شده که از دوری اش اشک هم بریزم .دیشب که داشتم حلوا رو درست میکردم با خودم گفتم ،‌ محبت چه ها که نمی کنه . گاهی میشه برای سالگرد مادربزرگم وقت نمی کنم حلوا درست کنم و فقط یه قرآنی میخونم یا چیز دیگه ای خیرات میکنم امابرای حاجی خدا بیامرز ،‌ چون هیچ کس نداشت دلم نمیاد که بی تفاوت باشم . همیشه سعی میکنم سالگردش رو به خواهرم یادآوری کنم تا اونم خیراتی براش بفرسته .

این احساس ما به حاجی ،‌ مصداق واقعی دوست داشتن جدا از نسبت های خونی و فامیلی هست .ما به شکل سببی با هم نسبت داشتیم ولی شاید بیشتر از یه پدربزرگ خونی دوستش دارم .

خیلی با ایمان بود و همیشه با نماز و قرآن بود .مرگش هم اونقدر راحت بود و یه روز صبح جمعه ما رو ترک کرد . چهره اش هنوزم تو یادمه . همیشه یه لبخند روی لبش بود و کنار اتاق داشت روزنامه میخوند . عاشق روزنامه بود . 

نه فقط ما بلکه همه فامیل هم ازش به نیکی یاد میکنن و این خاطره یک مرد باخدا در ذهن ماست .

دارم به این فکر میکنم محبت حد و مرز ها رو از بین میبره .هم خون بودن رو از بین میبره . این عشق ِ که به تمام روابط ، استحکام میده و روح هر آدمی رو تازه میکنه .تو هر سن و سالی .تو هر مکان و موقعیتی مثل عشقی که حاجی به ما داشت .

امروز سالگرد رفتنش هست .خداوند رحمتش کنه و البته جمیع رفتگان و مردگان رو .