همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

سال جدید برای همه مبارک باشه


دوستای گل تر از گلم ، ممنونم بخاطر همه لطفی که به من داشتین و ببخشید که نتونستم این دو روزه بهتون سر بزنم .

شنبه 26 اسفند تا 21:30 دقیقه سرکار بودم و یکشنبه 27 اسفند هم تا 19:15 ،‌بعدش عجله ای رفتم آرایشگاه .با اینکه خیلی خسته بودم چاره ای نداشتم . آخر ساله و دیگه فرصتی باقی نمی مونه . خدا به مهشید ،‌شاگرد آرایشگاه که با هم دوست شدیم عمر بده ،‌کارم رو خیلی زود راه انداخت .اگه نبود تا 10 شب نشسته بودم .خلاصه بدو بدو ساعت 21:10 از آرایشگاه اومدم بیرون و رفتم خونه ،‌نماز خوندم و لباس پوشیدم و راه افتادم رفتم رستوران . یکی از همکارهای همسری برای بچه اش که 3 ماهه به دنیا اومده جشن گرفته بود .منم اعصابم داغون که آخه این وقت سال زمان جشن گرفتنه ؟

یه کم ، نه ،‌ بیش از یه کم غرغر کردم به جون آقای گلمون ولی بنده خدا ، از حق نگذریم خیلی نازمو کشید و آرومم کرد .خلاصه رفتیم شام خوردیم و بعدش رفتیم خونشون میوه و شیرینی و ... شد ساعت 12 شب.

اومدم خونه اصلاً خوابم نمیومد ،‌کارهای صبحم رو انجام دادم و 1 شب خوابیدم .

اینا رو فقط برای یادآوری خودم نوشتم که بدونم روزهای پایانی سال رو چطور گذروندم . ببخشید

دیروز یعنی 27 اسفند مصادف با سالگرد ازدواج قمری ما بود .روز ولادت خانم حضرت زینب سلام الله علیها .فرصت نشد سر وقتش بگم .اصلاً فرصت نشد به همسرم هم بگم .اصلاً این 2 ،‌3 روزه همدیگه رو ندیدیم .

وای بچه ها چقدر خوشحالم انقدر راحت باهاتون حرف میزنم .من بیشتر اوقات خاطره می نوشتم .اما حالا ازینکه نوشته هام مخاطب داره خیلی خوشحالم . واقعاً حس خوبی داره .اصلاً اگه یه روز نتونم بیام سر بزنم اینجا کلافه ام .

مرسی از همتون. از الآن معذرت خواهی می کنم اگه چند روزآینده  فرصت نکنم بیام .

سال نو همتون مبارک .امیدوارم این سال براتون سلامتی و برکت و پیروزی هدیه بیاره . تلاشتون بیشتر بشه تا به آرزوهای قشنگتون برسین .بین همه صلح و صفا باشه . و آسایش برای همه فراهم بشه .

 قلب صاحب و اماممون حضرت بقیة الله هم از همه ما راضی باشه و فرج حضرتش هرچه سریعتر برسه .به امید حق انشاء الله                               

                        

                                       


روزهای پایانی سال

ابتدا خیلی خیلی ازتون تشکر می کنم بابت ختم قرآن . و امیدوارم مورد قبول خداوند خوبمون قرار گرفته باشه .

و در ادامه ،‌

میدونم این روزها سر همه شلوغه .نمی دونم چرا هرکاری می کنیم بازه یه سری کار عقب افتاده و دقیقه نودی باقی می مونه

دیروز با کمک آقای همسر موهامو مش کردم .خودم خیلی دوست داشتم که این کار رو انجام بدم .معمولاً یه بار که میرم آرایشکاه و چیزی رو یاد میگیرم دلم میخواد دفعه بعد خودم انجامش بدم . رنگ کردن یک دست موها که همیشه کارمه .البته کار آقای همسره

 یه بار که تابستون موهای خواهرم رو مش کردم و خودش هم راضی بود .این بار می خواستم موهای خودم رو هم مش کنم که به لطف آقای همسر انجام دادم .ولی بعد ازینکه تموم شد و موهامو سشوار کشیدم زد توی ذوقم . یه کم موهام به طلایی می زد .ازینکه خودم این ریسک رو کردم وآرایشگاه نرفتم ناراحت شدم و یه جورایی نادم و پشیمان گشتم همی . ولی بقیه ، چه مامانم چه آقای همسر، گفتن از پارسال که آریشگاه رفته بودی قشنگ تر شده و رنگش بیشتر بهت میاد .فقط ریشه موهام یه لکه گیری مختصر میخواد که چون دیروز کار موهام از 11 تا 4 بعد ازظهر طول کشید دیگه رمقی برام نمونده بود و باید امشب اونم درستش کنم .

اما احساس میکنم از دیروز تا حالا یه کم رنگ موها بازتر شده و روشن تر شده . از طلایی بودنش داره کم میشه . حالا دارم خودمو دلداری میدم دیگه .

پنج شنبه تا ساعت 5:45 سر کار بودم .درآمد ما هم چون یه شرکت پیمانکاری هستیم بستگی به مبلغی داره که برامون واریز میکنن . الآن مثلاً درگیرصورت وضعیت ساخت مسکن مهر هستیم .آخر سال هم هست ،‌معلوم نیست کی پول رو برامون واریز میکنن . پنج شنبه آقای رئیس به همکارم گفت هفته دیگه اگه پول بیاد تا شب سر کار هستیم جایی برنامه نذاریا .بلند گفت که منم بشنوم.بعد اومد تو اتاق من و گفت شما هم می مونین دیگه ؟  من که مشغول کاری بودم ،‌بدون اینکه سرم رو بلند کنم  فقط گفتم بله می مونم ،‌ مشکلی نیست . اما از درون داشتم می ترکیدم .

پارسال که اولین سالی بود که تو این شرکت بودم ، این ساعت کاری خیلی برام غیر قابل هضم بود .از بد روزگار هم ،‌من که غیر مرتبط با رشته تحصیلی ام سر کار هستم ،‌ بخش مالی هم کار می کنم .بخش مالی هم از قبل همه باید بیاد تا بعد همه بره .

بخصوص که حقوق و عیدی پرسنل هم این شب عیدی به کارها اضافه میشه .در کنار حساب دسته چک ها و چک های مدت دار و تنخواه شرکت و چه و چه .

راستش از پنج شنبه استرس بدی گرفتم که باید این چند روز آخر تا دیر وقت سر کار باشیم . کار من هم بیشتر از بقیه است .چون حساب تمام چک های شرکت با منه . حالا باید بالانس بشه به هرکس چقدر نقد ، چقدر چک داده بشه ،‌از کدوم حساب باشه و خیلی محاسبات جانبی دیگه که کار من رو زیاد می کنه . پنچ شنبه که بیخودی ، سر یه مسئله ای که میشد از کنارش گذشت به آقای همسر پیله کردم و ....

دیروز هم یهو وسط شادی و خنده یه چیز که گفت منم بهم برخورد و ....

(این نقطه چین ها رو با کمی بحث پر کنین )

خیلی از دست خودم عصبانی بودم ،‌یه 10 دقیقه گذشت و رفتم بوسش کردم و معذرت خواستم .حالا باز خوبه ،‌ همسریم برخلاف من زود می بخشه و فراموش میکنه .بهش گفتم فکر کنم علت این پرخاشهای بیخودم جریان ساعت کاریم باشه .واقعاً چقدر بده که فشار کاری روی زن زیاد باشه ،‌دیگه برای خونه خودش توانی براش باقی نمی مونه . متاسفاه الآن که تمام کارهایی که هست برای خانم ها سرشار از استرس و تایم بالا ست .روزی هزار بار به شغل مامان یا مادر شوهرم که فرهنگی بودن غبطه می خورم و افسوس میخورم چرا زمان من دیگه ظرفیت برای این جور شغل ها ،‌ که برای خانم مناسب هستن نبود .البته که ظرفیت برای مایی که از بند پ پ استفاده نمی کردیم پر بودا ،‌ وگرنه هنوزم هستند کسایی که راحت و بی دردسر یه شغل کم استرس براشون مهیا میشه . بگذریم، گلایه نکنم بهتره .

حجم کار هرچی باشه می تونم تحمل کنم اما دلم نمی خواد خارج از اون ساعتی که باید تو شرکت باشم ،‌ کار انجام بدم  و متاسفانه ممکنه که این اتفاق این چند روز رخ بده .

از وقتی دیروز علت عصبانیتم رو به آقای همسر گفتم و امروز اینجا نوشتم کمی آروم تر شدم و امیدوارم هرجوری هست این شب عیدی نه فقط برای من بلکه  برای همه روز و شب های آروم و راحتی باشه . پر پول و پر برکت انشاءالله

ختم دسته جمعی قرآن کریم

دوستای گل و مهربونم ،‌ فردا به امید حق ،‌ وعده ختم قرآن ماست .

توی وب همه شما عزیزان که در این کار خیر شرکت کرده بودین پیام گذاشتم و شماره جزئی رو که به عهده شما بود یادآوری کردم.

انشاءالله اول به نیت سلامتی آقا و صاحبمون ،‌امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و تعجیل در امر ظهورشون و بعد هم هرکس به نیت قلبی که توی دلش هست ، این قرآن رو می خونیم .

تا غروب فردا فرصت داریم تا یک ختم دسته جمعی رو به سرانجام برسونیم.

مطمئن هستیم که پایان خوشی میشه برای امسالمون و صد البته آغازی پر برکت برای سالی که در پیش داریم .ثواب اون رو هدیه می کنیم برای امواتمون . تا پیش کش و هدیه ای بشه برای ارتقای درجه رضوانی هرکدومشون انشاءالله.

خیلی دوستتون دارم .التماس دعا

ممنونم که یاری ام کردین توی این کار بزرگ .خیلی خوشحالم ، خیلی

بازی وبلاگی


ممنوم از ساناز خوبم ، بخاطر دعوت من به این بازی

راستش من وبلاگ نویسی رو برای اینکه تنها نباشم و دوستانی جدید پیدا کنم شروع کردم و صد البته که الآن به اون مقصودم رسیدم و ازین بابت کلی خوشحال هستم .

من یه خواهر و دو تا برادر دارم که هرسه نفر ساکن تهران هستند .همسریم هم یه خواهر داره که اونم تهرانه .

یه عمه ، یه عمو و یه خاله دارم که هیچ کدوم توی شهر ما نیستن .

دوران دبیرستان تعدادی دوست همشهری بودیم که حلقه دوستیمون بعد از اتمام درس هرکدوم از ما یابه علت ازدواج یا کار از هم گسسته شد .چون یا دوستان از شهر ما رفتند یا از کشور .

دوستان دوران دانشجویی ام هم که در جریان هستین علیرغم میل باطنی ام به علت پاره ای مشکلات دیگه ادامه رابطه ام باهاشون میسر نبود .

محل کارم هم که همکار  خانم ندارم که لااقل با اون طرح دوستی بریزم .

در نتیجه من موندم و همسرم .

مدتها از اینکه دوست صمیمی نداشتم اذیت میشدم ، کسی که روزانه باهاش درد و دل کنم و سرم باهاش گرم باشه .با هم بیرون بریم ، خرید های زنونه ،‌ مهمونی های زنونه .اما کسی نبود و نبود.

مدتی که سرکار وقت آزاد داشتم اوایل وقتم رو صرف کارهای فتوشاپ عکس هام میکردم .یه دوره ای با اون کارهای فتوشاپی سرکار خودم رو مشغول میکرد و انصافاً به لطف عکس هایی که برادرم ازم میگرفت و خودم روش کار می کردم یه آلبوم جدید از عکس هام درست کردم . مدتی بعد از کار فتوشاپ خسته شدم و به دنبال اون ماههای متمادی هر روز وقت آزادم توی شرکت رو با خوندن سایتهای خبری میگذروندم .تا اینکه اتفاقی یه وبلاگی رو دیدم و شروع کردم به وبلاگ خوندن .

تا چندین ماه یه تعداد وبلاگی رو می پسندیدم به صورت خواننده خاموش دنبال میکردم .به معنای واقعی یعنی تمام آرشیو طرف رو می خوندم ، تمام نظرات رو می خوندم و خلاصه تعاملات اون وبلاگ نویس رو دنبال میکردم .که صد البته به دوستیهایی که داشتند غبطه هم می خوردم .تا اینکه خودم یه روز تصمیم گرفتم منم شروع کنم به نوشتن .اول فکر کردن باید منتظر زمان خاصی باشم برای شروع نوشتن ،‌که بعد دیدم زمان خاص یعنی چی ؟ این ما هستیم که زمانها رو خاص می کنیم .تا مدتی هم فکر میکردم مطلبی برای نوشتن ندارم .اصلاً فکر میکردم حتماً باید یه چیز خاص بنویسم ، که باز هم با خودم فکر کردم که چیز خاص یعنی چی ؟ خاطرات هر روزه ما اگر نگاهمون بهش عوض بشه میتونه یه اتفاق جدید و قشنگ توی زندگیمون باشه .

شروع کردم به نوشتن و کم کم تعداد دوستام بیشتر شد .

وقتی به همسریم گفتم خیلی خیلی استقبال کرد و کلی تشویقم کرد .

در کل اصلاً دنبال این نیستم که آمار بازدید وبم بالا باشه ، یا لیست دوستانم بالا بلند بشه . من دنبال یه تعداد دوست بودم که باهاشون حرف بزنم و حرف های اونها رو بشنوم که خدا رو شکر توی این دنیای مجازی بهش رسیدم . تو این مابین هم هر روز ممکنه با تعدا افراد بیشتری آشنا بشم که اون هم برام جای بسی خوشحالی و شعف هست .

من واقعاً دوستتون دارم . ازینکه راحت با شما حرف میزنم و ازتون کمک می خوام و یا می تونم بهتون کمک کنم احساس شادی درونی ام دوبرابر میشه .

حالا دلم می خواد بدونم فنچ بانو وفهیمه جون و شیوا خانم چرا شروع کردن به وبلاگ نویسی ؟

سفری به سواحل کاسپین


دق می دونید چیه ؟

بلاگ اسکای داره امروز منو دق دچار میکنه ! نه باز میشه و نه میتونم نظراتتون رو تایید کنم .

خیلی خوشحالم از استقبال خوب و گرمتون از برنامه ختم قرآن .انشاء الله پنج شنبه ای که در راهه یعنی 24 اسفند همگی با هم شروع می کنیم به خوندن و به نیت دسته جمعی یه ختم قرآن کامل برامون نوشته میشه .

فقط عزیزان دلم تا این لحظه 2 جزء باقی مونده که به امید خدا اون هم پر میشه .راستش اصلاً فکر نمی کردم انقدر استقبال کنید .من خودمو آماده کرده بودم که نهایتاً نفری 1 الی 2 حزب بخونیم که در کل بشه چند جزء .ولی وقتی دیدم خودتون بنا رو بر جزء گذاشتین خیلی خوشحال شدم .این هم یکی از آرزوهای بودم که به لطف خدا و شما دوستای خوب دارم بهش میرسم .دعا کنید به بقیه آرزوهام هم برسم .

ولی یه آرزو دارم که فقط یه معجزه میتونه اونو برآورده کنه .چون احتیاج به سرمایه بالایی داره . و یه جورایی حمایت ها ی ارگانهای دولتی هم باید پشتش باشه .

بگذریم .

از پنج شنبه سرم کمی شلوغ بود .آخه رفته بودیم سفر .یادتونه گفته بودم یه بلیط هتل به همسری از طرف محل کارش دادن که هتلش توی شهر خودمونه ؟ رفته بودیم اونجا !

البته چند تا از همکارهای همسری که با هم بیشتر جور هستن قرار گذاشتن و با هم رفتیم . تجربه خیلی خوبی بود .بسیار بسیار هم بهمون خوش گذشت .اتاق مون رو به دریا بود .فاصله ای هم با ساحل نداشت .همین منظره فوق العاده ای رو برامون ساخته بود . با وجود اینکه من بیشتر عمرم رو کنار دریا سپری کردم اما باز هم دیدن دریا بهم آرامش میده و خیره شدن به موج ها تا ساعت ها وقتم رو پر میکنه . بدون اینکه دغدغه ای داشته باشم یا حتی به چیز دیگه ای فکر کنم .

توی این مدت که سرشار از خنده و شلوخی بود تنها چیزی که اذیتم کرد ، دندون درد ناگهانی همسری ام بود .یه دندون پر کرده به یهو از غروب پنج شنبه شروع کرد به درد گرفتن تا غروب جمعه به ورم و چرکی شدن رسید .

عصر دیروز دیگه با هم رفتیم دکتر . دندونپزشک که روز جمعه ای پیدا نمی شد .یه دکتر عمومی رفتیم و از اون جایی که ما خوددرمان حرفه ای هستیم ،‌خودمون داروها رو به دکتر گفتیم و ایشون هم تایید کرد و برامون تو دفترچه نوشت تا بگیریم و مصرف کنیم و درد دندون آقای همسر جونم کمی کمتر بشه . منتها لپش یه کوچولو تپل شده بود .

بلیط هتلمون تا امروز ظهر بود ، منتها چون من می خواستم بیام سرکار ، دیشب از بچه ها جدا شدیم و ساعت 1 اومدیم خونه .یعنی 10 تا خیابون اونور تر از هتل لب دریامون !

تجدید قوای خوبی بود برای پایان سال .