همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

شب یلدا مبارک


می دونم اوضاع اقتصادی همه سخت میگذره .شاید خیلی ها هنوز حقوق نگرفته باشن یا حتی حقوق عقب افتاده داشته باشن ، اما از ته قلبم آرزو می کنم امروز کارفرماها دلشون به رحم بیاد و دست کارمنداشون رو خالی نگذارن .

مثل رئیس خوب ما ، که الان  شنیدم قراره واسه شب یلدا مساعده بده. همیشه در سخت ترین شرایط مالی شرکت هم ، اگر مناسبتی چیز پیش بیاد ، با وجود اینکه حقوق هم گرفته باشیم ، علی الحساب بهمون میده . حالا واسه من و همکارم که بیشتر محبت داره ، بعضی وقتا به شکل پاداش عنایت میکنه. خدا پدر مادرشو بیامرزه .

خدایا ، بنده ای خوبی نیستم اما واسه دیگران که می تونم دعا کنم . از درگاهت می خوام هیچ پدر و مادری رو شرمنده بچه هاش نکنی .فردا شب ، هرکس به نوعی دوست داره ، بیشتر از شبهای معمول ، عشق رو به سفره خونش ببره . دست هیچ بنده خدایی رو خالی نگذار خدا . اول به همه ما برکت بده  بعد قناعت و مناعت طبع .که از لطف برکتت ، اندکمون فراوان بشه و از قناعتت به اندکمون قانع بشیم و در نظرمون فراوان جلوه کنه .

امسال از قرار معلوم جایی دعوت نیستیم .پدر و مادر همسر که رفتن تهران .احتمالاً بریم خونه مامان خودم . که اونم فقط مامان و بابام هستن . اما ته دلم گرمه که هرجا باشم همسریم کنارم هست .هیچ وقت نخواستم و نتونستم  ازش دور باشم . بوده شبهای یلدایی که فقط دو نفری کنارهم آجیل و هندونه و انار خوردیم . که نه برای من تکراری میشه نه فراموش شدنی .

یاد شب یلداهای دوران دانشجویی ام میافتم . چون تولد ملیحه (دوست و هم خونه ایم ) 27 آذر بود ، اغلب تولد و شب یلدا رو باهم جشن میگرفتیم .چه زمانی ملیحه و سعیده خوابگاه بودن و من شب می رفتم پیششون ، چه زمانی که با هم خونه گرفتیم و شب یلدا سه تایی جشن می گرفتیم و بزن و بکوب و برقص .آخ چقدر دلتنگ اون روزهام .نه فقط دلتنگ اون لحظه ها ، بلکه دلتنگ دوستی و صمیمیتمون هستم . چقدر ناراحتم که دیگه نمی تونم باهاشون در ارتباط باشم . خیلی برام سخت بود که همه بندهای بینمون رو ببرم . فاصله بندازم به بعد مکانی بینمون بعد از فارغ التحصیلی سه تامون .البته اون خودش یه ماجرای طولانی داره .باشه وقتی که حوصله داشتم .

شب ایرانی همه مبارک . شبی که هیچ رو می تونیم بهانه با هم بودمون بکنیم و فقط در کنار هم یک شب رو به شادی بگذرونیم و از حضور همدیگه لذت ببریم نه از خوردنی ها و این سنت رو بخاطر انس و الفتی که بینمون ایجاد می کنه حفظ کنیم.

سرده ............

پاییزه پاییزه برگ از درخت میریزه
هوا شده کمی سرد
روی زمین پر از بــــرگ زرد . جایگزین شود با روی زمین پر از برف .

هوای ما که فقط بارونی ِ . سرما و بارون .برف نداریم البته . گاهی برف و بارون قاطی میباره .

همین که هواشناسی خبر کاهش محسوس دما رو اعلام کرد من نفسم بند اومد . توی سایت هواشناسی درجه برودت را 3 درجه نشون میده ولی feels like  ش 2- درجه است.  یعنی چه شود

شب یلدای ما مثل اینکه داره با کریسمس عجین میشه و برف آلود میشه .آخ که دلم چقدر یه شب یلدای شلوغ می خواد .همه باشن . من که فامیل شلوغی ندارم .همسری از من بدتر .انگار پدر بزرگ ، مادربزرگهام اون زمانهای قدیم ، کنترل جمعیت رو اجرا کردن .

دلم یه مهمونی گرم و صمیمی می خواد .همه دور هم جمع بشن. بدون تجملات . بدون تکلف . بدون رودربایستی . چیزیکه خیلی وقته ندیدم.

اینم یکی از دلتنگیهای همیشگی ام هستش .


خیلی جالبه از طرف محل کار همسر بهمون بلیط اقامت 3 روز و 2 شب یه هتل رو دادن .برای تمام پرسنل تو کل کشور همین هتل رو گرفتن .حالا هتل کجاست ؟ تو شهر ما !

یعنی 4 تا خیابون اونورتر .حالا این شانسه بعد از نود و بوقی بهمون رو کرده ؟


ساندویچ فلافل

اولین باربعد عروسی ، فلافل رو امتحان کردم و خوشم هم اومد . هر شبی که شام کم میارم. فلافل گزینه اولِ

تو مغازه ساندویچ فروشی من و همسری داشتیم با هم صحبت می کردیم که سینی ساندویچ رو آورد .همین طور که گذاشت جلومون .گفت : شما خانم ب هستین ؟ درست گفته بود .شوکه شدم .

بلافاصله گفت : شما دانشکده سما تدریس نمی کردین؟من شاگردتون بودم.

گفتم : درسته .... اما ... چهرتون یادنم نمیاد .من معمولاً چهره شاگردام یادم میمونه

-          شما به خوش نمره بودن معروف بودین تو داشگاه ما

-           شما چه ترمی با من کلاس داشتین؟

-          ترم آخر

-          صحیح . اون کلاس خلوت ِ . بله داره یادم میاد .

-          دیگه اونجا نیستین ؟

-           نه ! و همسرم در ادامه با طعنه گفت : محبت خیلی ها نگذاشت .

-          ما همه ازتون راضی بودیم .

-          عیبی نداره .پیش اومد دیگه.

اونقدر ازینکه اون پسر رو به عنوان شاگرد یه مغازه معمولی ساندویچ فروشی می دیدم جا خورده بودم که نمی خواستم بیشتر ازین باهاش حرف بزنم تا شاید خجالت بکشه .اصلاً نتونستم بپرسم چیکار می کنی. افسوس خوردم که یه پسر فوق دیپلم کامپیوتر بیاد و سینی جلوی مشتری بذاره و میزش رو پاک کنه !!!

خدایا چه زمونه سخت و سنگینی شده .

 بازهم رفتم تو فکر بهترین روزهای زندگیم . واقعاً‌ شیرینیش رو لحظه به لحظه حس می کردم .من عاشق تدریس بودم.از اول راهنمایی تدریس کردنم شروع شد . به همکلاسی هام . دوست و فامیل . تا اینکه رسید به اینکه شغلم تدریس باشه .

اول راهنمایی که بودم یه معلم ریاضی داشتیم به نام خانم سادات مقرب .ایشون سالهای آخر تدریسش بود و حوصله چندانی نداشت .سال اول من و 2 ، 3 تا از بچه های کلاس که قویتر بودیم تمرین ها رو حل می کردیم پای تابلو .اما از سال دوم کم کم نقش من پررنگ تر شد .تا جاییکه از اواسط سال دوم ( فکر کنم ) بود که خانم سادات مقرب وقتی میومد سرکلاس ، درس میداد و منو صدا می کرد و من که عاشق ریاضی بودم جلو جلو خودم کتاب رو می خوندم ، اگه تمرینها رو حل کرده بودم تصحیح می کرد اگر نه خودش تمرینهای همون درس رو برام حل می کرد و میگفت برای بچه ها توضیح بده . و خودش بدون تعارف یا می خوابید یا میرفت ! من کم کم کلاس دستم اومد و یادگرفتم . خوب شاگرد بدی هم نبودم .اون روزها شاگرد اول شهر بودم واسه همین این روال بقیه درسها هم شده بود و معلمها همه یه حساب دیگه روم باز کرده بودن .فکرم کنم این شد که عاشق تدریس شدم. تا رسیدم به زمانی که فارغ التحصیل شدم . دنبال کار که بودم دانشکده فنی سما ، فراخوان گذاشته بود برای جذب مدرس . مصاحبه اش تهران بود.خیلی طولانی میشه اگه کامل توضیح بدم ولی با وجود اینکه مصاحبه رو قبول شدم اما چون دانشکده سما ، غیردولتی محسوب میشه و مدیر دانشکده ، یه جورایی همه کاره است و لزومی نداره به بالاتر ازخودش جواب بده ، شروع به کار من یک سال بعد از قبولیم و با کلی دوندگی و اعمال زور شد . اعمال زور نه پارتی و اینا ، نه ، که اگه داشتم خیالم آسوده بود .

خیلی سریع ساندویچمون رو خوردیم . از همسرم خواهش کردم سینی رو خودش ببره روی پیشخون و تا جاییکه میشد میز رو هم کثیف نکردیم .وقتی اون پسر اولش خودشو معرفی کرد از جام بلند شدم و موقع برگشتن هم خداحافظی گرمی باهاش کردم .

پامو که گذاشتم بیرون گفتم آفرین به غیرتت .که کار رو برای خود عار ندونستی و اومدی شاگردی و آفرین به اعتماد بنفست که خودت رو به من معرفی کردی . می تونستی  فکر کنی من تو رو نشناختم.

خدای خوبم برای همه جوون ها یه کار مناسب و پر برکت فراهم کن. دعای همیشگی ام همینه .چون خودم اونقدر عذاب این بیکاری رو کشیدم که می دونم چه دردیه !

 

با بیش از کمی تاخیر


عکس های دوربینم رو خالی می کردم که متوجه شدم چندتا عکس رو می تونم برای تکمیل توضیحاتم بذارم. مثل


پل بغاز که بخش آسیایی استانبول رو به اروپاییش مرتبط میکنه .عکس از بخش اروپایی گرفته شده و روبرو بخش آسیایی هستش .اینجا هم تنگه بُسفُر هستش.




اینجا جلوی کاخ دولما باغچه است و اینها هم سربازان فدایی آتاترک . این کاخ همونیه که آتاترک سالهای آخر عمرش رو اونجا بوده . این خیابون هم خیابون بشکتاش است.






نمایی از مسجد آبی ( بلو ماسک )‌.اکثر مسجدهاشون همین شکلی هستن.گلدسته های بلند و بیش از 2، 3 تا .




داخل حیاط بلوماسک . یه چیزی شبیه اسماعیل طلا . صف ورودی داخل مسجد هست .که خواهش کرده بودن خانم ها روسری سرشون کنند و آقایون با شلوارک وارد نشوند .






این نقشه که روی یکی از صفحات ادوات علم نجوم توی موزه توپکاپی بود ، خیلی توجه من رو جلب کرد .ننوشته بود مال چه سالیه .اما نقشه ایران که دقیقاً زیر عقربه قرارداره ، حائض اهمیته .وسط عقربه کاملاً روی ایران سابق منطبق شده و از حدود خلیج فارس و دریای عمان میشه جنوب ایران رو تشخیص داد . چقدر اون زمان ایران بزرگ بود .پاکستان امروزی بخشی از ایران بود .توی نقشه بجای ایران ، عجمستان نوشته شده بود .



این ها به ترتیب از بالا : کمان ، غلاف کمان و شمشیرهای پیامبر بزرگمون هستش.




سمت راست شمشیر امیرالمومنین ، علی علیه السلام




و این هم یکی دیگر از شمشیرهای مولا علی علیه السلام .


خاطره گذشته

دیشب که رفته بودیم بیرون ، از خیابونی رد شدیم که خاطرات زیادی برای ما داره .خاطراتی از وزهای اول نامزدیمون و خریدهای نامزدی و بعد ازاون روزها و ماههای اول ازدواجمون و .... تا امروز .معمولاً خریدهای اصلیم رو اونجا انجام میددم . چیزهای بدی هم گیرم نیومده.اما دیشب که آقای گل همسر بهم یادته ؟  و من هم دقیقاً می دونستم چیو میگه .

کنار پیاده روی خیابون مطهری ، معمولاً غروب که میشه دستفروش های شیک میان و بساط پهن می کنن . اینکه میگم شیک واقعاً اغراق نکردم.انگار چند سالی است که  باب شده و به مرور هم داره تعدادشون بیشتر میشه  .مثلاً شال های تک رنگی که میفروشن ، اشتباه نکنم طیف 20 الی 25 رنگ شاد و شارپ داره . ازون شالها که عریض هست و من عاشقشونم و رنگ به رنگ میگیرم .

چند ماهی بود که ازدواج کرده بودیم . رفته بودیم خرید . جالبه که اون شب که رسیدیم مطهری ، قبل اینکه ماشین رو بذاریم  تو پارکینگ ، من تا چشمم یه بساط های کنار پیاده رو افتاد گفتم: آخ جون حراجی ! و پیاده که شدیم با عجله رفتم به سمتشون.

آقای همسر زیاد موافق نیست که کنار این بساطها وایسم یعنی کلاً مخالفه . من بیشتر شیک بودن بران مهمه نه اینکه از کجا خرید کنم.راستش الآن که اخلاقش اومده دستم فقط به حراجی ها نگاه می کنم ولی اون اولا نمی دونستم و اون بیچاره رو با خریدهام آزار میدادم.

یادم نیست چی بود که تازه نشسته بودم ببینم چطوره ، چطور نیست و آقای همسر هم سرپا کنارم ایستاده بود . نزدیک عید هم بود و خیابون واقعاً شلوغ .که یهو شنیدم یکی گفت : سسسسسلام آقای .... .

سرم رو آوردم بالا دیدم 2 تا دختر شیک و پیک .موهای رنگ شده ،‌آرایش برنزه ، با کلی ناز و قر و فر !

ای داد بیداد .... اینا اینجا چیکار میکنن ؟!

چند ثانیه ای معطل کردم شاید برن .دیدم نخیر. فضولیشون ادامه داره .دارن راجع به کلاس و استاد و تموم کردن و اینا حرف می زنن. بالاخره مجبور شدم بلند شم و یه سلامی بدم . منو که دیدن انگار خیالشون راحت شده بود . خداحافظی کردن و رفتن . کاملاً معلوم بود می خواستن ببینن خانم همکلاسی قدیمشون کیه .

حالا من مثل همیشه ، روسری حجاب گرفته و بدون آرایش هستم . فک کنم تو دلشون بهم کلی خندیدن .

بعد دیگه من و همسر شروع کردیم  به اینکه آخه این دوتا از کجای آسمون نازل شدن ؟ و تو باشی کنار این حراجی ها نایستی  و ببخشید و تکرار نمیشه و ازین حرفها .....

دیشب که یادآوری کرد. آقای همسر گفت : گفته بودم این همون بود که بهم پیغام داده بود ؟ گفتم : مریم .م رو میگی ؟

چون اون بنده خدا رو می دونستم . همسر و دوست خودم که هم دانشگاهی همسر بود، ماجرای مریم . م رو گفته بودن که تو کلاس واسه همسری جا نگه می داشته و براش غذا میاورده دانشگاه و ازین کارا .به قول معروف دنبال همسری بوده .( زمونه عوض شده ،‌ اینه )  گفت : نه اون نه . اونی که گفتم از طریق یکی دیگه برام پیغام آورد.گفتم : آهان . (بهم گفته بود )

بهش گفتم : اگه با من دوست نبودی بازم بهش نه می گفتی ؟

گفت : آره . چون تحمل چنین افراد باز و راحت پوش رو نداشتم و ندارم. اون می خواست تورو ببینه .

منم گفتم : فک کنم اون دختره تو دلش بهت گفته لیاقت نداشتی .

به این فکر می کنم چقد خوب که اون زمان بهم نگفته بود ولی خونم جوش میاورد .اون اوایل خیلی رو این مسائل حساس بودم و اصلاًبرام قابل هضم نبود که یه دختر بیاد و به یه پسر پیشنهاد بده . چقد اون وقتها گیر میدادم که چرا اونا به پر و پات میپیچن ؟هر چی هم می گفت آخه به من چه می گفتم تقصیر توست.

بگذریم . روزهایی بود که گذشت .

همسری گفت : هرچی بگه .مهم نبود و نیست .