همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

یه کار جالب کردم

یه کاری کردم ،‌ در نظر خودم کارستون .

حالا جریان چی بود ؟

همسرجان من ، همیشه زودتر از من تعطیل میشه .مدلش هم ازون تیپ هاست که کمی تا قسمتی خوابش بیشتر از منه .یعنی بارها و بارها وقتی میاد خونه ،‌ اول میگیره می خوابه ،‌ بعد پا میشه ناهار میخوره .

وقتهایی که من دیر کنم اون دیگه حسابی 1 ساعت یا 1/5 ساعت می خوابه ،‌ تا من برسم و بیدارش کنم .

چون مدل من ازونهاست وقتی بیدارم تحمل خوابیدن یکی دیگه رو ندارم

دیروز می خواستم با مامان برم مهمونی . من 4:50 رسیدم خونه .

دیدم آقا خوابن .

پیش خودم حساب کردم من که شبها با همسر می خوابم ، صبح هم که نیم ساعت اون ازمن زودتر بیدار میشه اما وقتی گوشی اش زنگ میزنه ، معمولاً خواب من سبک تره من زودتر پا میشم بهش میگم گوشیتو خاموش کن ، پس صبح ها هم با ایشون بیدار میشم .تایم کاری ام هم که بیشتر از اونه ، تازه مسئولیت همیشگی خونه ، ظرفها ، ناهار و شام با منه .گاهی ایشون لطف می کنه در این امور بهم کمک میکنه .میگم گاهی چون مسئول مستقیمش نیست دیگه ، تمیزی خونه و غذا و ظرف ها و اینا همه مال منه .

مثل همیشه حرصم گرفت چه جور .

شروع کردم تو زیاد میخوابی ، من مگه آدم نیستم ، خوب منم دیشب با تو 1 خوابیدم ،‌ 6 هم بیدار شدم ، تازه 10 بار گفتیم برنامه ظرف شستن نوبتی بگذاریم اما بعد 2 روز برنامه بی برنامه ،‌قربونش برم غذا هم که درست نمی کنی ، ......

ور ور ور (‌هی غر میزدم )

آقا جان ِ ما هم صداش دراومد :خوب من چیکار کنم تو کم خوابی ، مگه کسی جلو خوابت رو گرفته ، مگه تا حالا از غذا ایراد گرفتم ،‌ نمیرسی درست نکن ، از بیرون میگیرم ......

تو دلم گفتم : چی ؟ از بیرون میگیری ؟ درستت میکنم .

یه چرت 20 دقیقه ای زدم و بلند شدم آماده شدم که برم مهمونی .

شب قبل سبزی خرد کرده بودم ، آماده تو یخچال بود .

لحظه آخر که داشتم میرفتم ،‌گفتم : سبزی تو یخچاله ، برای شام کوکو سبزی درست کن تا من بیام

هی شروع کرد : اینجوری که نمیشه ، یه بار خودت درست کن ، من کنار دستت وایسم ، یاد بگیرم دفعه بعد نوبت من .

گقتم نخیر ، پس اونهایی که خونه دانشجویی دارن و تنهان 6 ماه وردست مامانشون میمونن غذا درست کردن یاد بگیرن ؟

از اینترنت سرچ کن دستورش رو پیدا کن .

گفت : آخه چی توش بزنم ؟ چند تا تخم مرغ می خواد؟

جوابم فقط این بود : از اینترنت سرچ کن .

لحظه آخر هم موقع رفتم گفتم : فلفل هم بزنیا .من دوست دارم .

حالا برگشته بهم میگه زرشک هم بزنم ؟

( میبیند تو رو خدا ! بلده ها ،‌ به روم نمیاره )

شب برگشتم ، تو راهرو بوی خوش کوکو سبزی به راه بود ................

ایول همسر ، عاشقتم که انقدر جیگری ....

خلاصه عزیز دلم هم شام دیشب رو درست کرد ، هم ناهار امروز منو .

دوست جدیدم


خدا رو شکر یه دوست خوب پیدا کردم .

روز جمعه بعد مدت ها طعم یه دوستی و یه گپ دوستانه رو چشیدم .

چیزی که تقریباً با اتمام دانشگاه و بعد اون با شروع نامزدی ام و به دنبال اون عروسی ام ، کمتر و کمتر شد .

نمیدونم رابطه این دوستی ها رو من خودم به شخصه از خودم دریغ کردم یا جبر زمونه منو محروم کرد .

حالا دیگه واجب شد توی یه پست جدا تنها موندنم از دوستام رو براتون تعریف کنم .

ولی دیروز خیلی بهم خوش گذشت اما کمی و فقط کمی آخرش داشت تلخ میشد که با آرامش ندیده اش گرفتم .

ما اززمانیکه اومدیم تو این ساختمون ،‌ یکی از دوستان اچید هم ساکن طبقه آخر ساختمون ما شد .

فقط در حد سلامت و علیک بودیم و گهگاهی توی پارگینک همدیگه رو میدیدم .

تا گذشت و اوایل امسال سر یه جریانی ، همسر جان یا آقای همسایه ( مهیار ) یه معامله کرد .یعنی یه ماشین بهشون فروختیم با شرایط تقریباً خوب .

بعد چند وقت یه شب ما اونها رو دعوت کردیم و یه کم با هم دوست شدیم و چند وقت بعد اونها ما رو دعوت کردن و دوست تر شدیم .خیلی دلم میخواست بیشتر با مریم ( خانم همسایه ) در ارتباط باشم ، اما ساعت های بیکاری مون زیاد بهم نمی خورد .بخصوص که کار شوهرش شیفتیه و اصلاً نمی دونم کی خونه هستن و کی نیستن .

تا اینکه واحد بغلی ما خالی شد و از قضای روزگار مستاجری که براش اومد داداش مریم و البته دوست همسر بود .

یه جاهایی درادامه همون معامله ماشین ، ما سعی کردیم که باهاشون راه بیایم و من کاملاً حس می کنم انگار مریم میخواد جبران کنه . من اصلاً احتیاجی به تشکر نمی بینم .چون اون کار رو برای رضای خدا و کمک به دوتا جوون کردم .اما همین ، جرقه دوستی بیشتر ماشد .

تلفن ها و SMS هامون بیشتر شد .

جمعه که شروع کردم به خونه تکونی . شستشوی پرده ها و پنجره ها ، مریم صبح اومد پیشم تا یه امانتی رو بهم پس بده . وقتی رفت بالا بعد نیم ساعت زنگ زد و گفت ناهار درست می کنم براتون میارم تا تو وقتت رو برای غذا درست کردن نگذاری .تشکر کردم و گفتم نه دارم خودم غذا درست میکنم .

اچید که باخبر شد ، اصرار کرد که زنگ بزنم و بگم چون خونه ما بهم ریخته است  نهارمونو برمیداریم و میایم پیشتون و با هم میخوریم .

اصلاً روم نمیشد چنین پیشنهادی بدم اما با اصرار اچید زنگ زدم و مریم هم با به سختی قبول کرد که مهمون بازی نداشته باشیم .

خلاصه ساعت 3 قابلمه غذامون رو برداشتیم و رفتیم خونه مریم اینا .

خیلی خوش گذشت . نشستیم  با هم درد و دل کردیم ، بی هدف حرف زدیم ، از زندگیمون و اطرافیانمون گفتیم .گاهی من و مریم تو اتاق حرفهای زنونه زدیم ، گاهی اومدیم کنار آقایون چایی خوریدم و باز دور هم خوش بودیم .

دارم کم کم خوشحالی رو تو وجودم حس می کنم .اینکه دوستای جدید دارم پیدا می کنم .همیشه فکر میکردم دیگه زمان برای پیدا کردن دوست خوب و صمیمی کمه . اما حالا دیگه نظرم عوض شده .

ساعت 9 شب بود که ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم خونه .خیلی سریع یه سر و سامونی به خونه نیمه کاره ام دادم و زود آماده شدم برم خونه مامانم .

پنج شنبه مامانم اینا خودشون رفته بودن و مبل خریده بودن . هی زنگ میزد و اصرار داشت که من برم مبلهاش رو بچینم .دیدم ازینکه نرفتم پیشش و گفتم خونه تکونی دارم اما ناهار رو خونه مریم اینا بودم ناراحت شده . راستش منم ناراحت شدم ازینکه نمی خوان توجه کنن منم به تفریحات خودم باید برسم و تمام وقتم رو برای اونها نباید بگذارم .اما خدا رو شکر خودمو کنترل کردم و چیزی به روش نیاوردم .شب هم با وجود اینکه خیلی خیلی سختم بود اما یه سر رفتم پیشش و حال و احوالی ازش پرسیدم .مبلهاشون رو هم دیدم .قشنگ بود . حالا دوباره باید پرده رو عوض کنه . چون مبل هاشون آبی ه و به رنگ پرده نمی خوره .

اینم از روز جمعه ما ، همکارم فکر نکنم دیگه بیاد . شاید این تصادف بهانه ای باشه برای نیومدنش .چون رضایت نداشت . قصه اش درازه .اونم باید سر فرصت بگم براتون . فعلاً

هفته گذشته

انقدر سرم شلوغه که حد نداره .

البته این جمله انگار جمله تکراری هم شده ، اما به جهت نبود همکارم در پی تصادفی که 1 ماه پیش براش اتفاق افتاد و تنها بودن من در شرکت ، واقعاً روزها وقت نمی کنم آپ کنم یا حتی نظرات دوست جونام رو جواب بدم .

غروب هم که میرم خونه ، انقدر درگیر خانه و خانواده هستم که حد نداره .

هفته گذشته شنبه همره همسر و مادرهمسر رفتیم تا مادرشوهر گوشی موبایلش رو عوض کنه و یه دونه جدید بگیره . به نیت سامسونگ مگا رفته بود که سامسمونگ نوت تری خرید . واقعاً هم گوشی خوبیه .

یکشنبه میزبان خانواده خودم و همسرجان بودم .خیلی وقت بود دعوتشون نکرده بودم .هی میخواستم بدون تکلف و ریخت و پاش باشه ، اما مهمون که میاد برکت رو با خودش میاره ، تنقلات اون شب اونقدر زیاد شد که دیگه هیچ کس من جمله خود من جایی برای خوردن نداشت . مهمونا بندگان خدا ساعت 11:30 رفتن .اما تا خونه رو تمیز کنم و ظرف های کثیف رو سر و سامون بدم شد ساعت 1 شب .

دوشنبه یه عالمه خرید داشتم که به لطف دیر تعطیل شدنم از سرکار اونم بخاطر کار زیادی که داشتم به بیشتر خریدهام نرسیدم و هرجا رفتم به در بسته خوردم .یا طرف بسته بود یا اون جنسی رو که میخواستم پیش پای من تموم کرده بود و ....

البته بی نصیب بی نصیب هم  نبودم .

آقا جان ما ( منظور همون همیر جان ماست ) دو سه هفته پیش که ساری رفته بودن هیچی برام سوغاتی نگرفته بود .واسه همین یه کادو طلب داشتم ازش .

بنده خدا برام عطر خرید که من اون رو زیاد نپسندیدم و ازش خواستم با هم بریم همون مغازه و من خودم یه چیز انتخاب کنم .که باز هم وقت نکردم و بعد چند روز با شرمندگی رفتیم پیش فروشنده و یه عطر دیگه من برداشتم .اما چون همیشه ازون جا خرید می کنیم ، صاحب مغازه چیزی نگفت .عطر جدیدی هم که من انتهاب کردم گرون تر بود و ما دیگه شرمنده تر نشدیم .

سه شنبه که آخرین تعطیل رسمی وسط هفته تا پایان سال بود ، کمی رفتیم گردش خارج از شهر . که چون هوا آفتابی بود خیلی خوب بود و خوش گذشت .

امروز هم که در خدمت شما هستم .تا هم اکنون اتفاق خاصی نیفتاده . ولی برنامه ام از الآن برای بعد از ظهر پُره .

باید همراه مامانم اینا برم تا برای خونشون مبل بگیرن .مبل قبلی هاشون رو فروختن و می خوان جدید بخرن .

 گزارش هفتگی خوبی بود ؟

نظرات نخونده رو خوندم .مال مهتاب مهربونم ، سحر جون ، بلورین خوبم و زهرای نازنین بود .سر فرصت جواب میدم .

معذرت

داستان روزهای برفی ما

خوب عزیز های دل من , بنده دیشب تشریف آوردم خونه خودم .حالا کجا بودم ؟خونه مامانم

حالا چرا ؟ چون گاز خونمون قطع شده بود

ماجرا ازین قراره که روز شنبه رفتم سرکار , لحظه به لحظه بارش برف شدید تر شد , جوری که ساعت 3:30 که همسرجانم اومد دنبالم , به سختی تونستیم با ماشین برگردیم خونه .

یکشنبه صبح که فکر کنم بهتون گفته بودم , وقتی از خواب بیدار شدیم همه جا سفید شده بود و همچنان هم برف داشت می بارید که من دیگه سرکار نرفتم .اما اچید بیچاره تشریف برد .اونم با شرایط کمی سخت .چون خیابون ما بسته شده بود و باید پیاده می رفت .

خلاصه من از فرصت استفاده کردم و داشتم خونه رو تمیز میکردم , تصمیم به خونه تکونی عید داشتم اما ....

ساعت 11:30 صبح بود که همسایه بالایی مون زنگ زد و گفت : میخواد گاز رو موقتاً قطع کنه .چون برفی که از سقف ساختمون ریخته بود پایین اونقدر وزنش زیاد بوده که به لوله گاز اصلی آسیب رسونده .

جریانم این بود که یه بخشی از حیاط ساختمون ما , مسقف بود , البته با شیروانی مسقف شده بود و کار یه پارکینگ رو انجام میداد .لوله گاز که از کنار دیوار رد شده بود به اندازه 40 الی 50 سانت پایین تر از این سقف فلزی بوده .وقتی برف از بالای ساختمون تیکه تیکه جدا میشد و می ریخت پایین , ناچاراً روی این سقف می افتاده .چون شدت سقوط و وزن برف هم زیاد بوده , سقف رو کج کرده بود و کم کم پایه هایی که باعث اتصال سقف پارکینگ موقت به دیوار میشد رو جدا کرده بود و تیرآهن های که برای زیر سازی سقف بوده افتاده روی لوله گاز و اون رو کج کرده بود و یه لوله صاف رو به اندازه 60 الی 70 درجه خم کرده بود . و هر لحظه احتمال سوراخ شدن و به آسمون رفتن ما بود .این شد که گاز رو قطع کردن و زنگ زدن تا شرکت گاز تشریف بیاره , ببینه چچیکار می تونه بکنه .

من که اومدم پایین ببینم چه خبره , دیدم بلللللللللللللله , لاستیک ماشینمون خود به خود پنچر شده , همسایه ها که پایین بودن گفتن ما دیدیم همین جوری برای خودش پنچر شد .این از بدشانسی دوم .

خلاصه دو تا از مردهای ساختمون که بخاطر بسته بودن راه ها به شهرهای اطراف نتونسته بودن برن محل کارشون دست به کار شدن , هرچی برف ها پارو میکردن باز هم نمیشد .دردسرتون ندم ما اون روز تا 7 شب گاز نداشتیم و فقط با اسپلیت ( یا اسپیلت ) خون رو گرم نگه داشته بودیم .که اونم اتاق خواب ها رو نمی تونست گرم کنه . فقط هال گرم بود .تازه داشتیم جمع و جور میکردیم که بریم خونه مامان اینا که از شرکت گاز اومدن , گاز رو وصل کردن و ما هم خوشحال و شاد اون شب با همسایه ها مون مهمونی گرفتیم و شاد بودیم .

دوشنبه صبح , باز هم حدود ساعت 10 صبح بازهم همسایمون زنگ زد و گفت لوله بشدت در حال کج شدنه , باز هم میخوام گاز رو قطع کنم .از اداره گاز هم اومدن بازدید , گفتن باید لوله کلاً عوض بشه تا ما تایید وصل گاز رو بدیم .

حالا تو اون برف و سرما که همه جا بسته است ما لوله کش گاز از کجا گیر بیاریم .

اون روز اونقدر برف زیاد بود که آقای همسر من تا محل کارش پیاده رفت .یعنی حتی 1 ماشین هم تو خیابون نبود و حدود 1 ساعت و ربع پیاده رفته بود .

ما هر چه تا ساعت 7 تلاش کردیم تا گاز خونمو وصل بشه و خونه خودمون بمونیم , نشد که نشد .

به ناچار وسایلمون رو جمع کردیم و راهی منزل مامانم شدیم .

یکی دو روز که بارش برف واقعاً شدید بود و هیچ کس پیدا نمیشد تا بیاد تعمیرات رو انجام بده .تا اینکه شکر خدا هوا یه کم بهتر شد و تعمیر لوله گاز خونه ما انجام شد و ما بعد از 3 روز به خونمون بازگشتیم .اونم یه بازگشت غرور آمیز

انشاء الله سر فرصت چند تا عکس براتون میگذارم

آخ جون

آخ جووووووووووووووووووووووون

امروز از شدت بارش برف تعطیل شدیم

کلی خوش به حالم شد  . آقای همسر رفت سرکار و من تو خونه تنها هستم .

دیروز بعد از ظهر که از سرکار برگشتیم , بعد می استراحت زدیم بیرون .

آی حال داد , نزدیک 2 ساعتی بیرون چرخیدیم و شب که رسیدم خونه از خستگی داشتم میمردم .شام و ناهار هم باید درست میکردم که با یاری خدا , تونستم تا 10:30 شب تمومش کنم .

صبح که جشم باز کردم دیدم بله خیابون و پیاده رو یکی شده اونقدر برف نشسته که همه جا یه دست سفید شده .خدا رو شکر کردم و کیفور کیفور شدم .

بوقتی اچید داشت می رفت بهش میگم شانس آوردی داری میری سرکار وگرنه برنامه خونه تکونی عید داشتیم امروز!

بنده خدا میگه : برو بابا تو این سرما کی شیشه پنجره پاک میکنه ؟

گفتم : خلاصه دیگه .

خودم هم طبق عادت از خواب که ییدار شدم دیگه خوابم نبرد , حالا در فکر کارهای عقب افتاده خونه ام هستم و انشاءالله بعد از ظهر با همسرجانم برم بیرون .

دوستتون دارم .