همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

انصافه ؟

آخه انصافه ، بعد از 2 سال به اندازه 10 سانت برف بیاد ، همه جا سفید بشه ، بعد محبور باشی بیای سرکار ؟

تعطیل نباشی تا بتونی زیر برف قدم بزنی و از دیدن بارش اون لذت ببری ؟

آخ چی میشد این برف 24 ساعت قبل تر می بارید تا روز جمعه ای ، با همسر جان بریم بیرون ، قدم زنان ، عشق کنیم .

راستش تا حالا نشده بعد ازدواجمون ، یه برف مشترک ببینیم .

شهر منم که انقدر دیر به دیر برف میاد .سال گذشته که اصلاً‌برف نیومد ، 2 سال قبل اونم در حد یه سفید شدن مختصر زمین .اما از دیشب تا الآن برف قشنگی داره میاد و همه جا سفید سفید شده .

یاد برف سال 86 بخیر .ظرف 3 الی 4 روز به اندازه 3 متر برف بارید .وای اگه بدونید چقدر قشنگ و خوب بود .

البته مردم بیچاره خیلی اذیت شدند اما درهرصورت خاطره خوبی برای من بود .

حالا بفرمایین یه چند تا عکس ببینین


این عکس دیشب ساعت 1:30 از نمای پنجره خونه مون گرفتم



این هم جلوی شرکتمونه .امروز صبح




حیاط شرکتمون .امروز صبح



الان هم خدا رو شکر برف باز هم داره می باره .شدیدتر هم شده ،‌ دارم از خوشحالی کیف می کنم 


دلم خیلی چیزها می خواد

دلم یه زنونگی میخواد .

خیلی وقته ازش دور شدم .بخاطر خیلی چیزها

شاید محیط کارم ، اولین دلیلم باشه .

یه زنونگی از جنس لاک زدن ، از جنس کفش پاشنه بلند پوشیدن ، از جنش پیرهن پوشیدن ، از جنس مش کردن موهام ، از جنس النگو انداختن ( که هیچ وقت نداشتم ) ، از جنس گوشواره و انگشتر انداختن ، از جنس عطرهای خوشبو ، از جنس رژ لب های قرمز ( اینم هیچ وقت نداشتم ) .

دلم برای این چیزها خیلی تنگ شده .

بخاطر محیط کار مردونه ام ، از بیشتر اینها چشم پوشی می کنم . ظاهری خیلی ساده  تو محیط کار دارم .این جوری راحت تر هستم ، اما ته دلم یه زنونگی ناب میخواد ..................

بازگشت همسر جان


همسر جانم امشب میاد .بعد از 5 روز کامل که ندیدمش ، دل تو دلم نیست برای دیدارش .

وای که چقد نبودش بهم سخت گذشت ، بخصوص اول هفته که هم سرماخوردگی ام خوب نشده بود هم حالم اونجوری خراب شد .فشار کار رو هم دیگه نگو .

روز یکشنبه که دلم درد میکرد و بخاطر اینکه کسی نبود نمی تونستم مرخصی بگیرم ، از کلافگی زنگ زدم به اچید و فقط گریه کردم .انگار از همه چی خسته شده بودم .بیشتر از همه از خودم ، از مریضی ام . از نبودش ، از اینکه هم صحبتی ندارم تا باهاش حرف بزنم و سبک بشم .درد و دل کردن با هرکسی امکان پذیر نیست .دلم فقط خودش رو میخواست .

از وقتی همکارم نیست ، خیلی کارم زیادتر شده .نمی دونم چی میخواد بشه .آیا دوباره برگرده و بتونه باز هم به کارکردنش ادامه بده یا نه .

انشاء الله که حالش زودتر خوب بشه .

دیشب هم مامان بنده خدا اومد پیشم و صبح که داشت می رفت کلی من ازون تشکر کردم و اون از من .

هروقت که همسرجان ما نباشه ، مامانم شبها میاد پیش من تا تنها نباشم .آخه یه عادت بد دارم که خونه کسی غیر خودم راحت نیستم حتی خونه مامانم .بخصوص برای خوابیدن .

یعنی من ازون مدلی ها هستم که حتی برای خواب بعد از ظهر هم نمی تونم جایی غیر از تخت خودم تو خونه خودم باشم .یه دلیل دیگه اش هم اینه که چون صبح ها باید بیام سرکار ،‌ اگه برم جای دیگه باید همه لباسها و وسائلم رو جمع کنم با خودم این ور اون ور بکشم .رو این حساب ترجیح میدم خونه خودم باشم .

هوا مدتیه که خیلی باهال شده .بوی عید میاد . البته بوی قبل عید. دلم یه پیاده روی جانانه توی هوای آزاد رو میخواد که منتظرم تا حالم کامل خوب بشه و بزنم بیرون .

هنوز هــــــــــــیچ کاری برای عید نکردم .این هم استرسم رو زیاد می کنه که نمی دونم چه زمان شروع کنم به خونه تکونی عید .خونه ام هم بدجور به خونه تکونی نیاز داره .

زندگی در جریانه ، گاهی آروم و گاهی تند ، خدا خودش کمک کنه ، شرمنده گذر زمانها نباشیم  که می دونم هستیم .

تمام این دو هفته

هفته پیش دوشنبه صبح ساعت 6:40 که از خواب بیدار شدم دیدم اچید جونم داره با تلفن صحبت میکنه .معمولاً چون زودتر از من میره سرکار زودتر هم بیدار میشه ،‌ بلند شدم ازش پرسیدم کی بود ؟

گفت : مامانم .گفته حال بابا خوب نیست ، براش دکتر بیار خونه .

من کمی ترسیدم ، یعنی چقدر حالش بده که دکتر ببری خونه براش ؟؟؟؟

خلاصه همسرجان رفت و من زنگ زدم مادرهمسر . گویا پدر جون از دو روز گذشته سرما خورده بود و اون شب هم تب شدیدی داشته و صبح که خواسته بره سرکار سرش گیج رفته و افتاده زمین .

سریع تر از همیششه آماده شدم تا قبل اینکه برم سر کار برم یه سر دیدنش .چون خونشون نزدیک ماست .رفتم دیدم ای وای من ...............

بابا جون ما سرش که گیج رفته خورده به لبه شومینه و ابروش شکاف برداشته و خونریزی داره میکنه .از طرفی چون مریض هم بود تب و لرز گرفته بود و داشت مثل بید می لرزید ......

خدا خیلی رحم کرد که اتفاق دیگه ای نیفیاد .الحمدلله تا شب با استراحت و بخیه زخمش ،‌ حال عمومی اش خوب شد و با چند روز استراحت همه چی حل می شد .خدا رو شکر به خیر گذشت .

فرداش یعنی سه شنبه ، دم غروب همکارم گفت یه سری وسیله برا دفتر کم داریم من میرم سریع بخرم و برگردم که بعد از چند لحظه دیدم ، با همون آژانسی که رفته بود ، برگشت !

ای داد بی داد ، با یه موتوری تصادف کرده بود .اونم تو پیاده رو ............

البته خدا رو شکر شکستگی نداشته ، اما تا 20 روز استراحت مطلق باید داشته باشه و بعد اون هم شاید دوباره دکتر بهش استراحت بده .

فردا ، یعنی روز چهارشنبه ،‌اچید جان من زنگ زد و گفت خاله اش از نردبان افتاده پایین و پشت سرش شکسته و مامان اینا بیمارستان هستن .

بازهم خدا بهمون لطف کرد و اتفاق خاصی نیفتاد .الحمدلله رب العالمین .

ما هم که پنج شنبه صبح رفتیم به مشهد الرضا .

آخ قسمت خوب خاطرات این هفته ام ، همین چند روزه .همه چی خوب بود ، سرمای شدید نبود ، زیاد شلوغ نبود و همه چی در آرامش میگذشت .

صبح یکشنبه با همسرجان راهی دیار خودمون شدیم .تو فرودگاه مشهد مامان جانمون زنگ زد و ناهار ما رو دعوت کرد .منم علیرغم میلم که دوست دارم بعد مسافرت مستقیم برم خونه خودم ، یکسره از فرودگاه رفتیم خونه مامانم اینا.

تا ناهار خوردیم و کمی حرف و صحبت و تعریف .ازونها اصرار که همین جا استراحت کنید و از من انکار ، که انیجا راحت نیستم ، میخوام برم خونه خودم و دوش بگیرم و این صحبتها ، فرار کردیم سمت خونمون .

وقتی رسیدیم ، کمی نامتعارف سرد بود ، گفتم حتماً پکیچ خاموش شده ، بعد یهو دیدم نه ، برق نداریم .اما تعجبم ازین بود که چرا فقط واحد ما برق نداشت ؟؟؟

این ور ، اون ور ....

ای داد ، ای خدا ، برقمون رو قطع کردن . ما که 2 روز قبل رفتن قبض برق رو پرداخت کرده بودیم

جرات نداشتم در فریزم رو باز کنم .

اچید رفت سراغ پست کشیک اداره برق تا برق رو وصل کنه .

منم شروع کردم به تمیز کردن فریزر .بعضی چیزها حالت انجمادش رو از دست داده بودن .سبزی و چیزهای دیگه ، رو ریختم دور .اما خدا رو شکر ، مرغ و گوشت هنوز یخشون از بین نرفته بود و خراب نشده بود .تا کار فریزر تموم شد ساعت تقریباً 7:30 غروب بود .

دیگه از خستگی نا نداشتم ، فکر کنید از راه رسیده بودم و خستگی در نکرده این همه کار ریخته بود رو سرم .

تنها شانسی که داشتم فرداش رو مرخصی گرفته بودم .یعنی دوشنبه .از صبح برای دوشنبه کلی نقشه کشیده بودم .که اول پاشم خونه رو تمیز کنم .شاید یه چیزی در حد تمیزکاری عید ، بعدش کمی خرید عقب افتاده داشتم ، می خواستم برم به دوستام سر بزنم ، اما گلو دردم که شروع شد همه نقشه هام نقش بر آب شد ......

دوشنبه صبح با حال مریض از خواب بیدار شدم .

اچید هم مرخصی داشت و ماشین رو برد برای یه سری تعمیرات کلی .من دراز کشیدم ، تمام بدنم از درد کوفته بود .پا درد و کمردرد امونم رو برید .

ساعت 11 دیگه طاقت نیاوردم ، اچید که اومد گفتم منو برسون درمونگاه .حالا همه زنگ میزنن بهم زیارت قبول ، رسیدن بخیر ،منم از دردگلو صدام در نمیاد و به بقیه هی دارم توضیح میدم که چه شد و چه نشد .

دردسرتون ندم ، حالم اونقدر بد بود که به سرم رسیدم و ازون روز افتادم تــــــــــــــــــــــــــــــــــا دیروز .واقعاً بیماری وحشتناکی بود .البته فکر کنم بدن منم ضعیف شده که انقدر سریع سرما میخورم و البته سخت .

دیروز که اومدم یه نفس راحت بکشم دوباره دل درد .بله تا شب هم درگیر اون دل درد بودم و این شد که تا امروز نتونستم خدمتتون برسم و از روی شما دوستای گلم شرمنده ام .


برگشتم اما ....

برگشتم اما باز هم سرما خوردم . اونقدر شدید که فقط تونستم بیام همین قدر براتون بنویسم .

جای تک تکتون توی حرم امام رضا ( علیه السلام ) خالی بود .ایشالا به زودی زود قسمت کسانی که مشتاق هستن بشه .

هفته قبل رفتنمون پر از ماجرا بود که الحمدلله همگی به خیر گذشتن .اونقدر بدنبال هم و سریع اتفاق افتادن و منم مشغول راست و ریس کردن کارهام برای 5 روز مرخصی بودم ، وقت نداشتم بیام و تعرف کنم .

از راه هم که رسیدم باز هم ماجرا داشتم و به دنبالش شروع سرماخوردگی بنده .

همش به یاد فهیمه بودم که ایکاش فرصتی میشد ببینمش ، اما بهش دسترسی نداشتم .مثل اینکه قسمت نبود .چون دیدم خودش اومده برام کامنت گذاشته .

فهیمه جونم هرجا هستی ایشالا با آقا احسان و آقا یوسف سلامت و خوش باشین .