همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

ساندویچ فلافل

اولین باربعد عروسی ، فلافل رو امتحان کردم و خوشم هم اومد . هر شبی که شام کم میارم. فلافل گزینه اولِ

تو مغازه ساندویچ فروشی من و همسری داشتیم با هم صحبت می کردیم که سینی ساندویچ رو آورد .همین طور که گذاشت جلومون .گفت : شما خانم ب هستین ؟ درست گفته بود .شوکه شدم .

بلافاصله گفت : شما دانشکده سما تدریس نمی کردین؟من شاگردتون بودم.

گفتم : درسته .... اما ... چهرتون یادنم نمیاد .من معمولاً چهره شاگردام یادم میمونه

-          شما به خوش نمره بودن معروف بودین تو داشگاه ما

-           شما چه ترمی با من کلاس داشتین؟

-          ترم آخر

-          صحیح . اون کلاس خلوت ِ . بله داره یادم میاد .

-          دیگه اونجا نیستین ؟

-           نه ! و همسرم در ادامه با طعنه گفت : محبت خیلی ها نگذاشت .

-          ما همه ازتون راضی بودیم .

-          عیبی نداره .پیش اومد دیگه.

اونقدر ازینکه اون پسر رو به عنوان شاگرد یه مغازه معمولی ساندویچ فروشی می دیدم جا خورده بودم که نمی خواستم بیشتر ازین باهاش حرف بزنم تا شاید خجالت بکشه .اصلاً نتونستم بپرسم چیکار می کنی. افسوس خوردم که یه پسر فوق دیپلم کامپیوتر بیاد و سینی جلوی مشتری بذاره و میزش رو پاک کنه !!!

خدایا چه زمونه سخت و سنگینی شده .

 بازهم رفتم تو فکر بهترین روزهای زندگیم . واقعاً‌ شیرینیش رو لحظه به لحظه حس می کردم .من عاشق تدریس بودم.از اول راهنمایی تدریس کردنم شروع شد . به همکلاسی هام . دوست و فامیل . تا اینکه رسید به اینکه شغلم تدریس باشه .

اول راهنمایی که بودم یه معلم ریاضی داشتیم به نام خانم سادات مقرب .ایشون سالهای آخر تدریسش بود و حوصله چندانی نداشت .سال اول من و 2 ، 3 تا از بچه های کلاس که قویتر بودیم تمرین ها رو حل می کردیم پای تابلو .اما از سال دوم کم کم نقش من پررنگ تر شد .تا جاییکه از اواسط سال دوم ( فکر کنم ) بود که خانم سادات مقرب وقتی میومد سرکلاس ، درس میداد و منو صدا می کرد و من که عاشق ریاضی بودم جلو جلو خودم کتاب رو می خوندم ، اگه تمرینها رو حل کرده بودم تصحیح می کرد اگر نه خودش تمرینهای همون درس رو برام حل می کرد و میگفت برای بچه ها توضیح بده . و خودش بدون تعارف یا می خوابید یا میرفت ! من کم کم کلاس دستم اومد و یادگرفتم . خوب شاگرد بدی هم نبودم .اون روزها شاگرد اول شهر بودم واسه همین این روال بقیه درسها هم شده بود و معلمها همه یه حساب دیگه روم باز کرده بودن .فکرم کنم این شد که عاشق تدریس شدم. تا رسیدم به زمانی که فارغ التحصیل شدم . دنبال کار که بودم دانشکده فنی سما ، فراخوان گذاشته بود برای جذب مدرس . مصاحبه اش تهران بود.خیلی طولانی میشه اگه کامل توضیح بدم ولی با وجود اینکه مصاحبه رو قبول شدم اما چون دانشکده سما ، غیردولتی محسوب میشه و مدیر دانشکده ، یه جورایی همه کاره است و لزومی نداره به بالاتر ازخودش جواب بده ، شروع به کار من یک سال بعد از قبولیم و با کلی دوندگی و اعمال زور شد . اعمال زور نه پارتی و اینا ، نه ، که اگه داشتم خیالم آسوده بود .

خیلی سریع ساندویچمون رو خوردیم . از همسرم خواهش کردم سینی رو خودش ببره روی پیشخون و تا جاییکه میشد میز رو هم کثیف نکردیم .وقتی اون پسر اولش خودشو معرفی کرد از جام بلند شدم و موقع برگشتن هم خداحافظی گرمی باهاش کردم .

پامو که گذاشتم بیرون گفتم آفرین به غیرتت .که کار رو برای خود عار ندونستی و اومدی شاگردی و آفرین به اعتماد بنفست که خودت رو به من معرفی کردی . می تونستی  فکر کنی من تو رو نشناختم.

خدای خوبم برای همه جوون ها یه کار مناسب و پر برکت فراهم کن. دعای همیشگی ام همینه .چون خودم اونقدر عذاب این بیکاری رو کشیدم که می دونم چه دردیه !

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ق.ظ http://marriedwoman.blogfa.com

با تمام وجودم میگم الهی امین!
منم عاشق تدریسم و خیلی دوست داشتم میرفتم دنبال این کار.ولی سرنوشت ما رو به سمت مهندسی و کار توی شرکت نفتی پیش برد..به خدا خیلی راضی ام..اما تنها نارضایتی من به خاطر ساعتهای کارمه ک از صبح تا 5 عصر..باید پشت میز بشینیم..گاهی وقتها به خودم میگم به حقوقش نمی ارزه، هرچقدر هم که زیاد باشه، معلمی و تدریس یه چیز دیگه است..ببینم، مدرس نمی خواید؟
من لیسانس مهندسی مکانیک دارم و فوق لیسانس ام بی ای..

اگه جایی بود منم داوطلبم . سابقه تدریس هم دارما !
مینا جون ساعت کار منم اسماً همینه ولی اکثر وقتا میشه که بیشتر هم میمونم . منم کامپیوتر خوندم اما از بیکاری رسیدم به حسابداری یه شرکت انبوه ساز !

شیوا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ http://shiva1368.blogsky.com

آفرین واقعا به اون جوان
و متاسفم واسه مملکتمون

بعضی وقتا فکر می کنم کار از تاسف هم گذشته .نمیشه این احساس درد رو هیچ جوره وصف کرد

لبخند چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

واقعا چه قدر بده که همچین جوونای تحصیل کرده ای مجبورن کاری رو بکنن که اصلا ربطی به تحصیلات نداشته باشه...
خدا خودش رحمی بنماید...
من همیشه تو ریاضی یه پام لنگ می زد...البته تو دانشگاه یه کمی به خوندن ریاضیات هم علاقه پیدا کردم...

خیلی از جوونای ما دارن بدتر ازینها حیف میشن

ولی من دوسش داشتم و بخصوص عاشق هندسه و مثلثات هستم

مونا چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام
آفرین به اون پسر
و آفرین به شما!
منم مثل شما از دوره ی راهنمایی/دبیرستان حس کردم می تونم تدریس کنم. یادمه یه بار تو پیش دانشگاهی یه بار معلمم نشست و من درس دادم بعدش گفت: حیفه بگم معلم بشی! ان شاءالله استاد بشی دخترم! (منظورشون معلمی در دانشگاه بود)
الانم دارم درس می دم خدا رو شکر اما زبان انگلیسی فعلا! چون توی رشته ی خودمون باید حداقل این ارشد رو تموم کرد و بعد اقدام! :)
موفق باشی.

سلام مونا جون. خیلی موفق باشی . من اون دوره ای که تدریس می کردم رو خیلی دوست دارشتم و دارم . البته بعد از اون به صورت متفرقه هم تدریس کردم اما تدریس توی سما ، یه چارت سازمانی داشت که من کلی باهاش حال می کردم

ساراسارا(جاده زندگی ما از ایران تا.. پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ق.ظ http://jadeyezendegima.blogfa.com/

بالاخره تونستم بیام این جا
اخه این چند وقتی کلی دوستای جدید اومدن و منم چون پستا زیاد بود نمی رسیدم اشنا بشم

داری سفرنامه ی ترکیه رو می نویسی عزیزم ممنون
چند تا پست رو خوندم دیگه فکر نکن با حجاب و بدون ارایش یعنی بی سلقگی...کلا با هرچی هستی خودت رو نشون بده اون دختره هم دیگه منم نیستش خانم خوشگل همسرت تو هستی

برم بقیه پستات رو بخونم

فدای تو سارا جون .مرسی عزیزم ازین محبت قشنگت .

زهرا جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ب.ظ http://az-be.persianblog.ir

معلمی همیشه علاقه من بوده و هست. یه جورایی روحم رو تازه نگه میداره...
نمیشه راجع به فلافل هیچی نگم! یادمه همسرم زمان دانشجویی و وقتی با هم حرف می زدیم برای آشنایی، از فلالفل های میدون انقلاب می گفت و من همیشه حرص می خوردم که معلوم نیست چیه و نخورین و اینا!! بعدها توی یکی از شهرای جنوبی و از دست فروش خیلی معروف در اونجا که برا فلافل هاش صف میکشیدن ملت، فلافلا خریدیم و خوردیم و من دنبال بقیه اش می گشتن چون همیشه تو خونه خودمون مامانم درست می کرد اما خب مزه اینا که بیرون درست می کنن یه چیز دیگه است انگار! به قول همسر میکروبش بیشتر و همین خوشمزه ترش می کنه اینجا که از فلافل خبری نیست یه بار خودم درس تکردم بد نشد و تونست هوس من رو فرو بنشونه!

مثل من که تا قبل اینکه اولین بار تست کنم یه مقاومت نزدیک به 8 سال رو طی کردم و نخوردم .ولی انصافاً اینجایی که همسری معرفی کرد خوشمزه بود . تا چند وقت منم ول می کردی یه شب در میون حوص فلافل می کردم

شیوادالان بهشت یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ق.ظ http://shiva1368.blogsy.com

یه پست اینجا بود
الان نیست

آره گلم . در مورد این بود که اول ماه قمری که روز شنبه است تا شنبه آینده هر کس روزی 70 مرتبه سوره حمئ بخونه ، حاجت روا میشه .یه جورایی چون تاریخش منقضی شد برداشتمش

neo دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ق.ظ http://cruel-life.blogsky.com/

واقعا ک سخته......درس بخونی و تهش اینجوری البته همیشه همه میگن ک کار عار نیست ولی اونی ک درس میخونه سختی هایه خودشو میکشه......
خوبه ک به علاقتون رسیدید من نه میدونم چی دوست دارم نه میدونم کجای دنیام......همیشه وقتی به پایین تر از خودم نگاه میکنم کلی شکر میکنم ک این زندگی رو دارم....خداروشکر.
ترم آخره کارشناسی ام اگ ی کاری واسم پیدا شه عالیه دیگ همسرم انقدر فشار بهش نمیاد.

ایشالا زودتر یه کاری پیدا بشه برات . یه کار خوب خوب .
اگه حداقل اون جوون یه کار سطح پایین اما مرتبط با رشته اش داشت انقد تعجب برانگیز نبود .اما مدل جامعه ما جوری شده که غیرمرتبط با رشته تحصیلی ات شاغل میشی . حالا یا شغل سطح بالا یا سطح پایین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد