اول بگم که هنوز اون دختربچه پیدا نشده و هیچ اطلاعی از نحوه مفقود شدنش به دست نیومده . ترس و غم و دلهره تو وجودمون هنوز هست .
شایعه های زیادی هم شنیده میشه که درست یا غلط ، باعث ناراحتی و ترس بیشترمون میشه .
پنج شنبه ، همسر خوبم امتحان داشت ، من که ساعت 4 رسیدم خونه ، سریع رفتم آرایشگاه و بعد برگشتم و همسر جان که اومد رفتیم سینما ، فیلم خط ویژه .
فیلم جالبی بود ، یه غمی توی داستان بود که واقعیت جامعه امروزمونه .
جمعه صبح هم یه کم به کارهام رسیدم و ساعت 11:30 قرار بود برم شرکت .یه کار فوری پیش اومده بود .ساعت 13:30 برگشتم و رفتیم پیش مامانم اینا .اون خونه خارج از شهره و ویلایی هست .
غروب که برگشتیم ، با مریم و مهیار قرار گذاشتیم تا بعد شام بریم بیرون و دور بزنیم .شد ساعت 1:30 شب .این شد که شب شنبه به سلامتی و میمنت ساعت 2 شب خوابیدیم تا قربونش برم شنبه صبح کسل و خواب آلود باشیم .
این دو هفته اخیر ، طی جریاناتی مدیریت ساختمون رو آقای ما و آقای مریم ( مهیار ) به صورت مشترک به عهده گرفتن و استارت کار از این هفته رسماً زده شد و همین مسئله باعث شده بیشتر همدیگه رو ببینیم تا آقایون بشینن راجع به مسایل ساختمون حرف بزنن .
اصلاً قضیه انقدر پیش پا افتاده است که گفتن نداره اما مدیر قبلیمون ، که پسر کوچیک خانواده بود اونقدر داشت اذیت میکرد و حق کشی ، که دیدیم دیگه جایی برای سکوت نگذاشته برامون .
تو ساختمونمون درمجموع 8 واحدیم .که 4 واحد زن و شوهر هستن و دو نفری .2 واحد خالی .2 واحد مال خانواده مدیر .خودشون 6 نفر هستن و فقط شارژ 1 واحد رو میدن چون میگن ما فقط تو یه واحد ساکن هستیم .
اما در واقعیت اینطور نیست .
از روز اول زیر بار تقسیم قبض آب و برق مشترک به تعدا نفرات نشدن و تقسیم به تعداد واحدها بود .
خوب ما که هممون کارمندیم ، صبح میزنیم بیرون و شب میایم ، اونها هستن که دائم تو خونه اند ، باز به احترام پدر و مادرش که بزرگ ساختمون اند چیزی نگفتیم ، آقا گفت ما شارژ نیم بها بدیم چون مدیرم و کارهای ساختمون رو دوشمه . گفتیم عیب نداره .
اما حالا داستانهایی پیش آورده که دیگه کار به دعوا داشت کشیده میشد ، دو سه بار بحث بالا گرفت .مثلاً پول نظافت رو از ما میگرفتن و به جای اینکه کارگر بیارن خودشون تمیز میکردن ، یا برای خرید سطل زباله ازمون پول گرفت در صورتیکه گویا به اون مبلغی که گفته بود نگرفته . ارائه فاکتور هم اصلاً تو مرامش نیست .
یه روز پاشدیم دیدیم کل پارکینگ رو رنگ و وارنگ کرده ، یعنی یه دیوار زرد یکی قرمز یه ستون آبی ،لوله های گاز طوسی ، یه دیوار قهوه ای .دست گلش درد نکنه پارکینگ رو برامون عین مهد کودک درست کرده ، تازه رنگ هم داشته میزده بهمون نگفته بود ماشین هاتون رو از پارکینگ بیرون ببرین ، هم ماشین ما هم ماشین مریم اینا رنگی شده .
من تک تک وسایلی رو که بعنوان زباله شب عید انداخته بودم بیرون می بینم بعنوان تزئین پارکینگ زده به در و دیوار .
دیگه در حد مرگ داریم روانی میشیم از دستش .
حالا شما بگین با این آدم چه باید کرد .هی خواستیم تجربه کاری براش فراهم کنیم ، گفتیم فوق لیسانس مدیریت گرفته بگذار یه کم مدیریت کنه یاد بگیره دیدم نه . این جوری نمیشه .
این شد که همسر من و مریم با وجود اینکه مشغله کاری دارن به صورت مشترک مدیریت رو قبول کردن تا یه سر و سامونی به اوضاع داده بشه .
تمام دیروز پر از یه بغض بزرگ بودم که گاه و بیگاه ، اشک هامو سرازیر میکرد .
روز یک شنبه ، تو شهر من ، حوالی محل سکونتمون ، از یه مدرسه تو خیابون خونه مون ، یه دختر بچه 8 ساله رو دزدیدن و تا حالا هم خبری ازش نشده .
فقط تصور اینکه اون مادر بیچاره چطور سه شبانه روز رو بدون هیچ اطلاعی از دخترش گذرونده ، دیوونه ام می کنه .
وای به حال و روز اون پدر و مادر .
خدا خودش بهشون یاری کنه .
آخه چطور میشه فکر یه روز صبح دخترت رو بفرستی مدرسه اما دیگه ظهر خونه برنگرده . برنگرده و برنگرده و برنگرده .
یعنی اون مامان و بابا یه دخترشون نگفته بودن : عزیز دلم با غریبه جایی نرو ، نگفته بودن تا مدرسه تعطیل نشده از حیاط بیرون نیا ، آخه بابای مدرسه چطور می تونه بگه من نفهمیدم کجا رفت ، آخ که چرا مسئولین مدرسه جوابی ندارن بدن ، اصلاً چی می تونن بگن جز ببخشید و معذرت خواهی .که ای کاش همون معذرت خواهی هم کرده باشن ، نه اینکه صداشون بره بالا که مدرسه دولتی ه ، دوربین مدار بسته نداریم و ازین حرفها .
اما تمام اینها زخمی از قلب آزرده اون مادر دوا نمی کنه .
دعا کنید بچه ها ، دعا لطفاً .
* عکس این دختر زیبا در تمام سطح شهر پخش شده ، همین طور تو تمام صفحات فیض بوک انزلی این مطلب و عکس گذاشته شده .
امروز اونقدر کلافه ام که حد نداره .
از همه چیز خسته ام .از کارم ، از محیطش ، از اینجا موندن ، ازینکه ازم سوال بپرسن ، از گرما ، از کارهای عقب افتاده ، از همه چی .
نمی دونم چم شده .مخم درد می کنه .
بی حوصله ام .
چهار شنبه عصری زنگ زدم مریم ( همسایه بالایی ) اونم همسرش شب کار بود ، اومد پیشم و به بهانه یه چایی حرف زدیم و زدیم تا شام ، یه شام مختصر سمبل کردم و تا 1 شب پیشم بود تا شوهرش اومد . انقدر کیف کردم ، من و مریم دیر آشنا شدیم اما زود با هم صمیمی شدیم و خیلی راحت حرفهامون رو به هم میزنیم .و این برای من خیلی خوبه .چون مدتها بود هم راز نداشتم ، به جز شماها البته .اینی که میگم شما جدی میگما ، تعارف نمی کنم .من به تک تک شماها علاقه دارم .
پنج شنبه شب همسر جان اومد .البته به من گفت که جمعه میاد .خیلی ناراحت شدم ، اون روز سوم فامیلمون که فوت کرده ، بود .
از سرکار که رفتم خونه تا ناهار و نماز خوندم سریع با مامان رفتیم مسجد ، بعد مسجد هم سر مزارش و بعدش خونشون .یه کم بعد زمان شام رسید و رفتیم رستوران .
بعد از شام مامان و خانم برادرم اومدن خونه من تا یه چایی بخورن و نماز بخونیم .
وقتی اونها رفتن ساعت تقریباً 10:20 شب بود که زنگ زدم همسری دیدم صداش جوریه که انگار تو ماشین نشسته ،فهمیدم که بله ، میخواسته منو غافلگیر کنه .خیلی خوشحال شدم .اونقدر خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم ، خوابیدم و بهش SMS دادم اومدی منو بیدار کن .استقبال گرم منو دیدین بعد یه هفته دوری ؟ زنم زنهای قدیم .والا به خدا
دیروز خونه بودیم و جایی نرفتیم ، همسرجان یه کم کارهای عقب افتاده منزل رو انجام داد ( مثل رنگ آمیزی چهار چوب در وروری) و من عین خرس قطبی بیشتر روز رو خواب بودم .
عصری هم تا بیدار شدم ، یه رگبار تند بهاری اومد با یه عالمه رعد و برق .
بعدش رفتیم بیرون وای که چه هوایی شده بود ، عالی ، توپ ، ممتاز ، درجه 1 .جای همتون خالی .
یه سر پیش مادربزرگ رفتیم ، بعدش بازهم جاتون خالی رفتیم بلال خوردیم و آبمیوه و اومدیم خونه و من باز خوابیدم تا صبح .