همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

آخر هفته و شروع به کار مدیریت

اول بگم که هنوز اون دختربچه پیدا نشده و هیچ اطلاعی از نحوه مفقود شدنش به دست نیومده . ترس و غم و دلهره تو وجودمون هنوز هست .

شایعه های زیادی هم شنیده میشه که درست یا غلط ، باعث ناراحتی و ترس بیشترمون میشه .

پنج شنبه ، همسر خوبم امتحان داشت ، من که ساعت 4 رسیدم خونه ، سریع رفتم آرایشگاه و بعد برگشتم و همسر جان که اومد رفتیم سینما ، فیلم خط ویژه .

فیلم جالبی بود ، یه غمی توی داستان بود که واقعیت جامعه امروزمونه .

جمعه صبح هم یه کم به کارهام رسیدم و ساعت 11:30 قرار بود برم شرکت .یه کار فوری پیش اومده بود .ساعت 13:30 برگشتم و رفتیم پیش مامانم اینا .اون خونه خارج از شهره و ویلایی هست .

غروب که برگشتیم ، با مریم و مهیار قرار گذاشتیم تا بعد شام بریم بیرون و دور بزنیم .شد ساعت 1:30 شب .این شد که شب شنبه به سلامتی و میمنت ساعت 2 شب خوابیدیم تا قربونش برم شنبه صبح کسل و خواب آلود باشیم .

این دو هفته اخیر ، طی جریاناتی مدیریت ساختمون رو آقای ما و آقای مریم ( مهیار ) به صورت مشترک به عهده گرفتن و استارت کار از این هفته رسماً زده شد و همین مسئله باعث شده بیشتر همدیگه رو ببینیم تا آقایون بشینن راجع به مسایل ساختمون حرف بزنن .

اصلاً قضیه انقدر پیش پا افتاده است که گفتن نداره اما مدیر قبلیمون ، که پسر کوچیک خانواده بود اونقدر داشت اذیت میکرد و حق کشی ، که دیدیم دیگه جایی برای سکوت نگذاشته برامون .

تو ساختمونمون درمجموع 8 واحدیم .که 4 واحد زن و شوهر هستن و دو نفری .2 واحد خالی .2 واحد مال خانواده مدیر .خودشون 6 نفر هستن و فقط شارژ 1 واحد رو میدن چون میگن ما فقط تو یه واحد ساکن هستیم .

اما در واقعیت اینطور نیست .

از روز اول زیر بار تقسیم قبض آب و برق مشترک به تعدا نفرات نشدن و تقسیم به تعداد واحدها بود .

خوب ما که هممون کارمندیم ، صبح میزنیم بیرون و شب میایم ، اونها هستن که دائم تو خونه اند ، باز به احترام پدر و مادرش که بزرگ ساختمون اند چیزی نگفتیم ، آقا گفت ما شارژ نیم بها بدیم چون مدیرم و کارهای ساختمون رو دوشمه . گفتیم عیب نداره .

اما حالا داستانهایی پیش آورده که دیگه کار به دعوا داشت کشیده میشد ، دو سه بار بحث بالا گرفت .مثلاً پول نظافت رو از ما میگرفتن و به جای اینکه کارگر بیارن خودشون تمیز میکردن ، یا برای خرید سطل زباله ازمون پول گرفت در صورتیکه گویا به اون مبلغی که گفته بود نگرفته . ارائه فاکتور هم اصلاً تو مرامش نیست .

یه روز پاشدیم دیدیم کل پارکینگ رو رنگ و وارنگ کرده ، یعنی یه دیوار زرد یکی قرمز یه ستون آبی ،‌لوله های گاز طوسی ، یه دیوار قهوه ای .دست گلش درد نکنه پارکینگ رو برامون عین مهد کودک درست کرده ، تازه رنگ هم داشته میزده بهمون نگفته بود ماشین هاتون رو از پارکینگ بیرون ببرین ، هم ماشین ما هم ماشین مریم اینا رنگی شده .

من تک تک وسایلی رو که بعنوان زباله شب عید انداخته بودم بیرون می بینم بعنوان تزئین پارکینگ زده به در و دیوار .

دیگه در حد مرگ داریم روانی میشیم از دستش .

حالا شما بگین با این آدم چه باید کرد .هی خواستیم تجربه کاری براش فراهم کنیم ، گفتیم فوق لیسانس مدیریت گرفته بگذار یه کم مدیریت کنه یاد بگیره دیدم نه . این جوری نمیشه .

این شد که همسر من و مریم با وجود اینکه مشغله کاری دارن به صورت مشترک مدیریت رو قبول کردن تا یه سر و سامونی به اوضاع داده بشه .

به بچه ها بگوئید : مواظب باشید

تمام دیروز پر از یه بغض بزرگ بودم که گاه و بیگاه ، اشک هامو سرازیر میکرد .

روز یک شنبه ، تو شهر من ، حوالی محل سکونتمون ، از یه مدرسه تو خیابون خونه مون ،‌ یه دختر بچه 8 ساله رو دزدیدن و تا حالا هم خبری ازش نشده .

فقط تصور اینکه اون مادر بیچاره چطور سه شبانه روز رو بدون هیچ اطلاعی از دخترش گذرونده ،‌ دیوونه ام می کنه .

وای به حال و روز اون پدر و مادر .

خدا خودش بهشون یاری کنه .

آخه چطور میشه فکر یه روز صبح دخترت رو بفرستی مدرسه اما دیگه ظهر خونه برنگرده . برنگرده و برنگرده و برنگرده .

یعنی اون مامان و بابا یه دخترشون نگفته بودن : عزیز دلم با غریبه جایی نرو ، نگفته بودن تا مدرسه تعطیل نشده از حیاط بیرون نیا ، آخه بابای مدرسه چطور می تونه بگه من نفهمیدم کجا رفت ، آخ که چرا مسئولین مدرسه جوابی ندارن بدن ،‌ اصلاً چی می تونن بگن جز ببخشید و معذرت خواهی .که ای کاش همون معذرت خواهی هم کرده باشن ، نه اینکه صداشون بره بالا که مدرسه دولتی ه ، دوربین مدار بسته نداریم و ازین حرفها .

اما تمام اینها زخمی از قلب آزرده اون مادر دوا نمی کنه .

دعا کنید بچه ها ،‌ دعا لطفاً .


* عکس این دختر زیبا در تمام سطح شهر پخش شده ، همین طور تو تمام صفحات فیض بوک انزلی این مطلب و عکس گذاشته شده .


کلافه ام

امروز اونقدر کلافه ام که حد نداره .

از همه چیز خسته ام .از کارم ، از محیطش ، از اینجا موندن ، ازینکه ازم سوال بپرسن ، از گرما ، از کارهای عقب افتاده ، از همه چی .

نمی دونم چم شده .مخم درد می کنه .

بی حوصله ام .

چهار شنبه عصری زنگ زدم مریم ( همسایه بالایی ) اونم همسرش شب کار بود ، اومد پیشم و به بهانه یه چایی حرف زدیم و زدیم تا شام ، یه شام مختصر سمبل کردم و تا 1 شب پیشم بود تا شوهرش اومد . انقدر کیف کردم ، من و مریم دیر آشنا شدیم اما زود با هم صمیمی شدیم و خیلی راحت حرفهامون رو به هم میزنیم .و این برای من خیلی خوبه .چون مدتها بود هم راز نداشتم ، به جز شماها البته .اینی که میگم شما جدی میگما ، تعارف نمی کنم .من به تک تک شماها علاقه دارم .

پنج شنبه شب همسر جان اومد .البته به من گفت که جمعه میاد .خیلی ناراحت شدم ، اون روز سوم  فامیلمون که فوت کرده ، بود .

از سرکار که رفتم خونه تا ناهار و نماز خوندم سریع با مامان رفتیم مسجد ، بعد مسجد هم سر مزارش و بعدش خونشون .یه کم بعد زمان شام رسید و رفتیم رستوران .

بعد از شام مامان و خانم برادرم اومدن خونه من تا یه چایی بخورن و نماز بخونیم .

وقتی اونها رفتن ساعت تقریباً 10:20 شب بود که زنگ زدم همسری دیدم صداش جوریه که انگار تو ماشین نشسته ،‌فهمیدم که بله ، میخواسته منو غافلگیر کنه .خیلی خوشحال شدم .اونقدر خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم ، خوابیدم و بهش SMS دادم اومدی منو بیدار کن .استقبال گرم منو دیدین بعد یه هفته دوری ؟ زنم زنهای قدیم .والا به خدا

دیروز خونه بودیم و جایی نرفتیم ، همسرجان یه کم کارهای عقب افتاده منزل رو انجام داد ( مثل رنگ آمیزی چهار چوب در وروری) و من عین خرس قطبی بیشتر روز رو خواب بودم .

عصری هم تا بیدار شدم ، یه رگبار تند بهاری اومد با یه عالمه رعد و برق .

بعدش رفتیم بیرون وای که چه هوایی شده بود ، عالی ، توپ ، ممتاز ،‌ درجه 1 .جای همتون خالی .

یه سر پیش مادربزرگ رفتیم ، بعدش بازهم جاتون خالی رفتیم بلال خوردیم و آبمیوه و اومدیم خونه و من باز خوابیدم تا صبح .