همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

روزگار ِ پول و پول و پول

یه روز رفته بودم بانک .نوبت گرفتم و منتظر بودم .دو ردیف صندلی 4 نفره بود که من روی صندلی اول ردیف دوم که فقط همن خالی بود نشستم.بغل من یه خانم جوان نشته بود که دو تا پسر بچه همراهش بودن.بچه ها به نظرم کوچیکه 7 سال و بزرگه 10 سال  اومد.چند باری که این بچه ها رد می شدن که برن از آب سرد کن بانک ،‌آب بخورن یا چرخی بزنن من مجبور می شدم پام رو جمع کنم تا اونها رد بشن. مامانشون خیلی مودبانه ازم عذر خواهی کرد که ببخشید بچه ها هی می رن و میان و شما اذیت میشی .گفتم : خواهش می کنم .چیزی  که نیست .اونا بچه اند و من فقط باید یه کم پامو جمع کنم.ازینکه اونقدر فهم داشت و عذرخواهی کرد خیلی خوشم اومد و نشون می داد انسان با شعوری باشه. ناخودآگاه تماشاگر صحنه رفت و آمد بچه ها و مکالمه اونها با هم و مادرشون شدم . تا اینکه پسر کوچیکه رفت بیرون و وقتی اومد ، دستش یه کیک کوچیک و یکی دوتا هله هوله دیگه بود. مادرش پرسید : اینا رو چند گرفتی و به کیک اشاره کرد.برادر بزرگه داشت نگاه می کرد که پسر کوچیکه گفت : هزار تومن .

مامانش : هزار تومن ؟ پس باید اینو بزاری بریم خونه تا با فلانی بخورین .فکر کنم یه خواهر یا برادر دیگرشون .

پسر کوچیکه شروع کرد به پا کوبیدن به زمین و آخ و واخ .که مامانش جواب داد :

تو صبحونه خوردی اما فلانی (اونی که تو خونه بود ) صبحونه نخورده .این بازم گفت : نه بازش کن .

گفت : تو صبحونه تخم مرغ خوردی که کلی فایده داره . به رشدت کمک می کنه. اما این چیه ؟ یه کیک که فقط شیرینه .

گفت : اینو می خوام.

مامان هم گفت : نه و کیک رو گذاشت تو کیفش . و پسر بچه صداش رفت بالاتر.برادر بزرگتر که انگار اونقدر بزرگ شده بود که خیلی چیزها رو درک کنه شروع کرد به آروم کردن بچه .انگار حس می کرد که باید به مادرش کمک بکنه تا بتونه برادر کوچیکش رو توجیه بکنه.هرکاری کرد بچه راضی نشد. لابلای حرفاش شنیدم که گفت : تخم مرغ سیصد تومنه ولی این از سیصد تومن کمتره( منظورش سهم برادرش از تقسیم اون کیک بود ) .پس اون بهتربوده .......

اولش به این فکر کردم که تخم مرغ واقعاً سیصد تومنه ؟ چون من خرید نمی کنم و این کارها لطف همسره بخاطر همین افزایش قیمت خیلی چیزها رو نمی دونم و این لطف خداست که هر روز شاهد عمق فاجعه نباشم . بگذریم .

بعدش فکر کردم  که حتماً خواسته آرومش کنه ایجوری گفته . دیگه ازون لحظه به بعد حرفهاشونو نشنیدم و به فکر رفتم .اونها هم که نوبتشون جلوتر ازمن بود ، بلند شدن و رفتن .داشتم همش به این فکر می کردم که چرا اون بچه از آلان باید ملاک ارزشمندی چیزی  رو تو قیمتش  بدونه ، البته تقصیر که بچه نیست . مسلماً تو خونشون ازین صحبت ها زیاد میشه و اونی رو یاد گرفته که بهش القاء کردن .کلی افسوس خوردم . پدر مادربیچاره هم شاید تقصیری نداشته باشن . روزگارما جوری شده که همه جا حرف پول ِ و این زیاد خوب نیست . اصلاً خوب نیست  ................  

نظرات 2 + ارسال نظر
بهار (فرصت دوباره آفتاب) دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ http://yegran.blogfa.com

اینجا تخم مرغ رو کیلویی می فروشند. دانه ای 233 تومن در میاد.
تلنگر به جایی بود. همسر من اوایل زندگی اصلا به قیمت چیزی توجه نمی کرد. اما من همیشه تو خونه دیده بودم که مامانم اول قیمت یه چیز رو می سنجه و بعد می خره اونم الان همه چیز رو چک می کنه. اما نمی دونم به هم بچه باید این آموزشها رو داد یا نه. باید بذاری تو دنیای بچگی خودش بمونه!

حرف منم همینه . سنجیدن چیزی واسه خریدن با قیمتش برای من و شما مفهوم داره . اتفاقاْ من دقیقاْ عین مامان شما هستم ولی نه اینکه به یه بچه بگی چون هزار تومن خریدی حتما باید با برادر خواهرت شریک بشی و یا خوشحال باش که صبحانه تو گرون تر شده . من معتقدم باید بچه تو جریان حدود مالی خانوادش باشه ولی تقسیم یه کیک با دیگری رو میشه از سر محبت به بچه یاد داد نه بخاطر قیمتش . منظور من اینه که ملاک همه چیز نباید مسئله مالیش باشه .

بهار (فرصت دوباره آفتاب) چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ http://yegran.blogfa.com

مشکل من با بلاگ اسکای اینه که نمی وتنم خصوصی پیغام بذارم

اگه یادگرفتی به منم بگو لطفاْ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد