همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

می خوام تنها باشم

این هفته به قدری سرم شلوغ بود که حد نداشت .واسه همین اصلا وقت نکردم چیزی یادداشت کنم.البته اتفاق خاصی هم نیفتاد.جز اینکه همسری رفت ماموریت .

پنج شنبه زنگ زد و گفت نامه زدن که شنبه صبح باید تهران باشه . منم گفتم عیبی نداره .نمی خواستم در لحظه غرغر کنم. تقصیر خودش هم که نبود ماموریت دیگه . باید می رفت.  اما بیشتر از رفتن همسر ، ازین ناراحت بودم که مامانم باید میومد پیشم یا مادرشوهرم هرشب زنگ بزنه و بپرسه تنها که نیستی ؟

منم اعصابم خورد بشه .پیش خودم می گم حالا اگه بیچارهها زنگ نزنن . می گم مادرشوهره ....اوف  .... اوف .... اگه زنگ بزنه حرص می خورم. کفران نعمت نمی کنم . اما ازینکه مثل بچه ها حرص تنها بودن منو می خورن کلافه میشم.

خلاصه به آقای همسر اعلام کردم درسته که باید 7:30 اونجا باشی و میدونم تا 4 بعد از ظهر هم سر کاری اما لطف کن آخر شب راه بیفت تا بیشتر با هم باشیم. اصلاً نمی خواستم به مامانم ایناو مامانش بگم . اما پنچ شنبه که خونه مامانم بودیم همسر یهو با موبایل که حرف زد لو رفتیم.

دیروز غروب زنگ زدم به مامانم که حال و احول و اینا .میگه من دارم میام خونه شما .میگم من دارم میرم بیرون .نمی خواد بیای.گفت خوب آخر شب میام.از قضا یه کار مهم با بابام داشتم که مجبور بودم برم خونشون.رفتم بیرون و بعدش پیش بابام که مامانم یهو گفت : وایسین لباس بپوشم منم بیام.علناً گفتم نمی خوام بیای .قبول نکرد .که من دلم می مونه و اِل و بِل و سِل و ....

دیدم ناراحت شد . ازین ور هم همسر لبشو هی گاز میگیره این چه طرز صحبت با پدر مادرته .

هر جوری گفتم می خوام امشب تنها باشم کسی نگرفت .بابا همسر داره میره مسافرت . 2 ساعت آخر رو میخوام باهاش تنها باشم . حتی خود آقای همسر جان هم نگرفت که اصرار من برای نیومدن مامان بخاطر چیه ؟!

خلاصه راه افتادیم سه نفری به سمت خونه ما . قبل ازینکه مامان پله ها رو بیاد پایین زود رفتم پیش همسر میگم چرا چپ چپ  نگام می کنی ؟ میگه واسه اینکه هنوز بچه ای ، هنوز رفتار درست رو بلد نیستی . علت رفتارم که توضیح دادم تازه قضیه براش روشن شد.

بیشتر راه رو تو ماشین داشتم اشک می ریختم .هرچی مامان می گفت جواب نمی دادم ونه اینکه نخوام حوصله نداشتم و دهنم واسه حرف باز نمی شد.رسیدم خونه رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه .تا حالا کم پیش اومده بود اینجوری گریه کنم واشک هام قطره قطره می ریخت .همسر اومد پیشم .بغلم کرد و دلداریم داد.قیافه اون از من بهم ریخته تر بود.وقتی من اشک میریزم اینجوری میشه .بغضم تموم نمی شد. براش که حرف زدم سبک شدم گفتم که چرا هیچ کس درکم نکرده .به اندازه یه عالمه گریه کردم . تا بغضم تموم شدو آروم شدم.....

 دیشب هم تنهایی سختی بود و گذشت.

آقای گل همسر رفتن تا یک هفته الی ده روز.و منم از غصه روزی هزار بار براش بمیرم و زنده بشم و هر شب سر بر بالین  تنهایی بگذارم تا زودتر برگرده پیشم.............

نظرات 7 + ارسال نظر
بهار (فرصت دوباره آفتاب) شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:00 ب.ظ http://yegran.blogfa.com

پس نتونستی درست و حسابی پیشش تنها باشی ایشالا زود زود برمی گرده و جبران می کنه

آره دیگه .امان ...........امان ازین محبت های زیاد

مونا شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام
آخی چقدر سخته واقعا! :(
مامانت نفهمید رفتی تو اتاق گریه کردی؟

چرا فکر کنم فهمید ولی نه من چیزی گفتم و نه اون حرفی زد . اما همش خودشو مشغول جمع و جور خونه و شستن ظرف ها و .. می کرد . بعدشم تا ۱۲ شب که همسریم رفت بهونه خواب رو گرفت و رفت تو اون یکی اتاق. ولی می دونم که خواب نبود

کلاسیک شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://classiclife12.blogfa.com

سلام دوست خوبم
مرسی از حضورت
راستی زندگی و زمان در گذره ناراحت نباشید زود برمیگردن

منم خیلی از توجهت ممنونم مریم جون.مرسی ازین همه دلداریت.
الآن که خوبم و برام عادی شده.

کلاسیک شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ http://classiclife12.blogfa.com


چیزهای خوب مثل .. ؟
یک نفر خیلی یکهویی و همینجورکی بگه فلان جا دعات کردم حسابی!
یک اس ام اس دوست داشتنی از یک رفیق دوست داشتنی
لغو شدن کلاسی که اصلن حوصله اش نیست!
صحبت کردن بعد از مدت ها با کسی که خیلی دوستش داری
خواندن یک پست خیلی خوب از یک وبلاگ خوب
یک خواب راحت بین کلاس ها برای چند دقیقه حتی
کلاس روزهای شنبه !!!
مرتب کردن ویترین عروسک ها و کمد ِ لباسها جورابها شال های رنگ و وارنگ :)
شنیدن صداهای شنیدنی!
اینکه حس کنی خدا دوستت دارد و حواسش هست همه جوره!
ورق زدن آلبوم های قدیمی و نگاه کرن به خاطرات خوبت و یک لبخند بزرگ
خوب شدن بعد از یه بیماری که کلی اذیت شدی
چیزهای خوب مثل .. ؟
منتظر جوابت توی وبلاگمون هستیم..مرسی

مونا شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:29 ب.ظ

:(
الهی...عزیزممم یک جوری بعدا از دلش در بیار اگه تونستی! یه وقت دلشون نشکسته باشه! مامانا دلاشون خیلی نازکه!
:( هر چند که خب مامان بهتر بود متوجه می شد دیگه اون شب باید تنها می موندین...

راستش خودم هم به همین موضوع فکر کردم اما هنوز راه درستش رو پیدا نکردم.فعلاْ که به روی هم چیزی نیاوردیم.کلاْ این عادت مامان منه.اشتباهات منو با سکوت بهم می فهمونه.باور کن تاثیر این سکوت از دعوا بیشتر .شرمندگی داره.کاری که من فکر نمی کنم بتونم در حق بچه ام انجام بدم چون صبر خبلی بالایی می خواد

زهرا دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ق.ظ http://az-be.persianblog.ir

ای امان از دوری، ای امان از همون ساعت های آخر قبل از جدایی! ای امان ...

سلام دوست خوبم . خوش اومدی - دقیقاً همون ساعت های آخر قبل از جدایی ، سخت تر از تحمل جدایی می گذره ......

سین بانو سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:57 ق.ظ

ای وای من اگه می دونستم تنهایی که بیشتر بهت سر میزدم... والا به خدا... آخی..

مرسی گل من .
تنهایی من در برابر دوری شما که چیزی نیست .ایشالا زود زود دوری ها برای همه به سر بیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد