همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

پراکنده

اتفاقای این چند روزه شاید کلاً بی ربط باشه ولی خوب دیگه ....

اول اینکه می خواستم یه پست عکس دار بگذارم که وقت نکردم . نمی گم عکس های چیه که تو فکر فرو برین .

بعدش این چند روزه هوای شهر من شدیداً سرد شده و رو به سردی بیشتری هم داره میره . ما که برف نداریم ، اغلب بارون میاد، امروز صبح خدا خدا میکردم که فردا صبح هم بارون بیاد . می دونید چرا ؟ برای اینکه دلم میخواد ،‌ صبح تو تختم دراز بکشم و صدای بارون بیاد و همین جوری بدون استرس بیدار شدن تو تخت وول بخورم ؟ حس خوبیه نه ؟

چند روزی درگیر تعویض گذرنامه هستیم .وای که چقدر بهانه های الکی میارن و چند بار آدم رو می کشونن پلیس + 10 .آخه بابا جان یکی نیست بگه والا مردم بیکار نیستن ،‌ هر روز هر روز پاشن برن پیگیری امور .

همسرک عزیزم که یه روز رفت ،‌ اول گفتن فرم نداریم ،‌ برو فردا .

فرداش رفت فرم رو گرفت باید ببره دفترخونه ، برای من مهر بزنه و دوباره ببره . که رفت .

گفتن : خانم خودش باید بیاد جلوی ما امضا بزنه .

دوباره من رفتم .

مدارک من رو تحویل گرفت و قرار شد خودشون توی سیستمشون که وارد کردن بعد چند روز دوباره تماس بگیرن که برم برای اثر انگشت الکترونیکی .

اما مدارک همسرجان رو گفت باید شناسنامه رو عوض کنی !

رئیس همون دفتر پلیس + 10 رو واسطه امر قرار دادیم ، آقای افسر گذرنامه فرمودند : نه !

همسر رفت ثبت برای تعویض شناسنامه ،‌ بهش گفتن : ما رو مسخره کردی که میخوای تعویض کنی .این که مشکلی نداره .

آقای همسر هم گفتن : منم بخاطر همین در عجبم .

خلاصه از کرده خودمون پشمون شدیم .

یه چیز جالب دیگه ، همکارم میخواست گواهینامه اش رو تعویض کنه .می دونین به چی گیر داده بودن ؟

سبیلت بلنده

بیچاره رو مجبور می کنن بره کوتاه کنه و دوباره عکس بگیره تا مدارک رو ازش تحویل بگیرن .

دیشب تا 8 شب سرکار بودیم ، دیگه کلاً برام اعصاب نمونده بود .

سینوزیت

وای امان از جمعه و شنبه های شلوغ .

جمعه که برای بنده ، اکثراً  روز شلوغ و پرکاری هست .مامان جانمان هفته گذشته رفتند تهران ، منم که حس مادرانه فوق العاده ای دارم این چند روزه سعی کردم برادرم که تنها بود رو شام دعوت کنم خونه ام .البته پنج شنبه شب آقای داداش ما رو بیرون مهمون کردن و من هم در راستای قدر دانی و هم در راستای هوس کردن خودم ، جمعه برای ایشون چیز کیک درست کردم .

تا حالا 2 بار هم درست کرده بودم .اما این دفعه آقای همسر پسندید و برای اولین بار تست کرد و حتی 2 برش خورد .یعنی تا حالا به اجبار من فقط یک لقمه خورده بود ، همین. اما نمی دونم این بار چی شد که خوششان آمد .

این دستور چیز کیک رو هم فنچ بانوی خوشگلم زحمت کشیده به من داده ، محشره .....

اما چرا از جمعه گفتم ؟ چون شخص بنده برای بار سوم در 30 روز گذشته ، سینوزیت هام چرکی شد و درد شدید اومد سراغم .فکر میکنم از سرمای روز پنج شنبه بود .از ظهر جمعه که برای نماز رفتم سجده پشت سرم درد گرفت فهمیدم بـــــــــــــله ، عزیز دلم سینوزیته .وای دردم لحظه به لحظه بیشتر میشد .منم که اهل مقاومت نه مسکن خوردم نه هیچی .فقط بخور دادم و با سرم شستشو ، شستشو دادم .دیروز صبح هم ، کارم خیلی زیاد بود و هم درد شدیدی داشتم .به حدی که سرم رو نمی تونستم حتی به اطراف برگردونم .راه رفتن هم برای سخت شده بود .هر گامی که بر میداشتم سرم گروپ گروپ میکرد و از درد به خودم میپیچیدم .

تا اینکه دیروز به لطف همکارم و معرفی یه دکتر متخصص از درد خلاصی یافتم .انقد کیف کردم وقتی ساعت 3 بعداز ظهر زنگ زدم برای 5 بهم وقت داد و زمانیکه رفتم مطبش بدون معطلی رفتم برای ویزیت .خوشبختانه عمل هاش رو بعد ساعت 6 انجام میده برای همین زود همه مریض ها رو راهی می کنه .

خلاصه ،‌ یه آمپول مسکن داد و یه شربت و یه قرص خارجکی .همین .3 تا 5 روز هم طول درمان بهم داد .

حالا با این اوضاع مریضی ام ، اطرافیان از من توقع نی نی دارشدن هم دارن نوبره والا . آخه من به خودم برسم ، به دردم برسم ، به سرمایی بودنم برسم .آخه چه کنم ؟

همسایه مون که دوست قدیمی همسر هم هست ،‌بهم وعده یه سمسار خونگی رو داده که میاد و ظرف و ظروف رو بعنوان دست 2 ازت میخره .من در پوست خودم نمی گنجم .اتاق خواب دومم که خالیه ، شده بازار شام .هر کادویی بی مصرف از سر عروسی و به دنبال اون خونه گرفتنمون رو دستم مونده میخوام رد کنم بره .تازه یه پاتک هم بخ خونه مامان زدم و هرچی به نظرم بی مصرف اومد آوردم اینجا تا آقاهه بیاد و ببینم کدوم رو بر میداره .خداییش هم همه کارتن داره و تمیزه .البته خودم هم یه عادتی دارم که یه چیزی رو که یه مدت مصرف می کنم دلمو میزنه و میگذارم کنار .حالا انقدر خوشحالم که کمدم قراره خالی بشه .

جمعه از اچید خواستم بعضی کارتن ها رو برام از انباری بیاره پائین . ازم پرسید برای چی می خوای .داستان رو براش گفتم .اونم که فکر کنم از جابجا کردن این همه کارتن های زیادی همیشه خدا ،‌ خسته و کلافه میشه ، هی میگفت چه آقای خوبیه این آقاهه .دستش درد نکنه .وای چقدر مرد شریفه .چقدر به زندگی مردم کمک می کنه ، کارش جای قدر دانی داره .منم میگفتم: آره والا .بیچاره لطف می کنه خونه های ما رو سبک میکنه . حالا دارم تمام کابینت ها و کمدهامو میگردم چیزی از قلم نیفته و جا بمونه .

دوستان سلام

دوست جونای خوبم سلام .

جند روزه سرم خیلی شلوغه ، بعد از ظهر هم که میرم خونه مستقیم میرم سر کار و بار خونه ، بعد نماز مغرب ، میرم لا لا ، تخت میخوابم دیگه بیدارم نمیشم .شب ازون ور تا 1 بیدار می مونم .خیلی برنامه ام بهم خورده و ازین بابت بسیار بسیار ناراحتم .

از صبح وقت نکردم زودتر بیام این پست رو بگذارم . امروز اول ماه صفر هست . می خواستم یادآوری کنم صدقه یادتون نره ها .

این چند روزه اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد .جز اینکه آخرین بچه گربه شرکت هم عمرشو داد به شما .

یادتونه چند ماه پیش گفتم نگهبان شرکتمون یه گربه نگه میداره که بچه آورده ؟

3 تا بود دیگه . گلناز و گلپری و گابریل !

یکیشون که نمی دونم کدومشون بود 2 ، 3 روز اول طی جابجایی هایی که مامان جونش انجام داده بود ، فکر کنم جا مونده و جنازه اش رو پیدا کردن .یکی دیگه اشون هم 2 ، 3 ماه پیش که یک از بچه های شرکت میخواسته ماشین شرکت رو از حیاط بندازه بیرون ،‌ زیر لاستیک سمند لهش میکنه و بدبخت تا شب دووم نمیاره و میمیره .این سومی دیگه ما رو بیچاره کرده بود .جرات نداشتیم درب رو به حیاط دفتر رو باز کنیم ، می دوئید می اومد تو اتاق .بعد که پیشتش میکرد برگشت با دندونهای وحشتناکش یه نگاه خشمگین بهت می انداخت که بیا و ببین .این نگهبان ما هم که اینا رو لوس کرده شدید .کیلو کیلو براشون ماهی میگیره ،‌پاک میکنه براشون میگذاره .مرغ رو آب پز می کنه براشون میگذاره .ظرف آبشون هم همیشه پر  ِ .هی بهش میگم آقا اینا رو تنبل بار آوردی .انگار به این بچه گربه هورمون رشد داده باشن ، یهو پف کرده بود و گنده شده بود .

خلاصه دردسرتون ندم ،‌ پریروز هم همین آخری خود به خود مرد .2 ، 3 روزی غذا نخورد و بالاخره رفت و نگهبان ما رو با یه دنیا غم تنها گذاشت .

این پست هیچ بار علمی ، هنری ،‌ معنوی ،‌ عاشقانه ، عارفانه ، فکری و ... نداشت .فقط در راستای اعلام حضور خدمت شما سروران گرامی بود و بس .

دوستتان میدارم


سوغات مکه

دوستان جان سلام .

بفرمایید به دیدن عکس ها 

ادامه مطلب ...

گاهی عاشق تر میشم

الآن مدتی میشه رو خودم که تمرکز می کنم می بینم هی در حال تغییر هستم . از ذائقه ام گرفته تا رفتارم.

قبلنا وقتی کوچیک بودم عاشق ماکارونی و سوپ بودم .جوریکه مامانم توی فریزر نگه میداشت تا هر لحظه که اراده کردم ماکا و سوپ داشته باشم .

تا گذشت و از ماکارونی و سوپ فراری شدم .سوپ که برام غذای بیمارستانی محسوب میشد ، ماکارونی هم چون با اکراه میخوردم سیرم نمیکرد .

گذشت و گذشت تا نزدیک 1 سال گذشته ، که کم کم علاقه مند سوپ شدم .اما سوپ های ابداعی و جدید و البته در زمان سلامت نه در مواقع بیماری و سرماخوردگی .چون بازم سوپ برام غذای بیماری محسوب میشه .

اما هنوز به ماکا علاقه مند نشدم .حتی خودم که درست میکنم از دست پخت خودم هم لب نمیزنم . فقط و فقط عاشق ماکارونی مادرشوهر هستم . که اونم هیچ وقت هیچ وقت روم نمیشه بگم برام درست کن . ( یه همچین عروس مسکوتی هستم من !)

خوراک لوبیا ( با لوبیا چیتی درست میشه ) رو کوچیک بودم اصلاً لب نمی زدم اما الآن شام راحت و مطلوب شبهای زمستونم شده ، که یه تغار درست میکنم و تازه مهمون هم دعوت می کنم

کله پاچه که از ش فراری بودم حالا شده یکی از غذاهای که واقعاً دوست دارم تستش کنم .البته یه بار با برادرم نشستم و خوردم ولی چون همسر نمی خوره و فرصتش برام مداوم پیش نمیاد شده برام هوس .

شلغم : وای ازش فرار میکردم اما حالا همین دفعه که سرما خورده بودم با ترس و لرز رفتم خریدم و اولش خام با نمک و  آبلیمو خوردم بعدش پختم دیدم که چقدر عاشـــــــــــــقشم !

حالا کار هر روزه ام اینه که 3 تا دونه شلغم میگزارم می پزه ( چون میخوام هر روز تازه تازه باشه ) مابین پختش هم وقتی به قابلمه سر میزنم که پخته یا نه با هوس بخارش رو بو میکشم و لحظه شماری می کنم کی میپزه تا برم جلو تی وی بشینم بخورم ؟!

لبو : آی آخه شما بگید من چه جور آدمی بودم که لبو دوست نداشتم ؟

همه تو خونمون می شستن می خوردن من فقط نگاه میکردم .اما حالا کیلو کیلو میخرم ، میشورم می پزنم ، حظ وافر می برم

دیگه کم کم دستتون اومد من چه منحنی رفتاری خواهم داشت با این منحنی نوسانی ذائقه ای .

بله من هم قدیم ها مثل همه خانم های نرمال سطح هورمونهام که بالا پائین میشد ،‌ اعصابم خورد میشد .یعنی گاهی حس میکردم این اعصاب خوردی داره به من تزریق میشه ، یعنی لحظه به لحظه شدت رو حس میکردم که داره افزایش پیدا می کنه .

تا زمانیکه زیر یه سقف نرفته بودیم من خیلی سعی میکردم که خودمو کنترل کنم تا با همسر اصطکاکی پیدا نکنم .چون نمی خواستم علت اصلی عدم تعادل رفتاری ام رو بهش بگم .اینجوری ما محجوب و ماخوذ به حیا بودیم . این کنترل رفتار خیلی بهم کمک کرد تا بتونم شدت ناهنجاری رفتاری رو کم کنم .

اما تازگی ها سطح هورمونهام که بالا پائین میکنه ، نه تنها رفتارم بد نمیشه ، بلکه میشم یه عاشق تمام عیار

اونقدر اچید رو بیشتر از قبل دوست میدارم که بیا و ببین .

احساس قلبی ام بهش چندین برابر میشه . اونقدر زیاد که چندین بار ار فرط دوست داشتن آقای همسر گریه ام میگیره .ترس از نبودش منو تیکه تیکه می کنه .فقط دلم میخواد تو خونه بشینم و نگاهش کنم . اون زمان دیگه همه چیز انگار آروم تر و قشنگ تر میشه برام . بیشتر از قبل شکر گزار خدا هستم .از خونه زندگی ام راضی تر میشم ، به آینده بهتر فکر میکنم و بیشتر برنامه ریزی میکنم برای آینده .دیدم روشن تر و بهتر میشه . خلاصه خیلی خوشحال میشم .

حالا سوالم اینه که نمی دونم چرا این همه تغییر در من به وجود اومده