همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

باز هم ،‌.......دوباره

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

اینجا چقدر عوض شده ، من چقدر دلتنگ شدم .دلتنگ دوستام و حرفهاشون .

دلتنگ ثبت خاطراتم

دوباره برگشتم سرکار ، همون کار قبلی ام و الان دارم از میز خودم تو شرکت پست میگذارم .چهارمین روزیه که دیگه صبح ها کنار پسرم نیستم .

دلم برای یونا مامانی ام تنگ شده .هر روز صبح همسر منو میرسونه شرکت و یونا رو میبره خونه مامانم و ظهر هم معکوس عمل می کنه .کلی حرف دارم .منتها خونه که اصلاً وقت نمی کنم ، شرکت هم یه همکار مستعد دارم  که فقط در نبودش می تونم چند لحظه ای یه سر به نت بزنم وگرنه تمام تایم رو بدون استراحت کار می کنیم .نمی دونم خودش با هوا زنده است ؟آخه لب به هیچی هم نمی زنه

در هر صورت باید تموم کمبودهای این چند ماهه رو جبران کنم ،‌دوباره بخونمتون ،‌دوباره شما بیاین پست های منو بخونید ، دوستی های قدیم رو از محکم تر ادامه بدیم .

دوستتون ، خیلی زیاد

حرفهای سردرگم

بسم الله الرحمن الرحیم

یه عالمه حرف تو کله ام میچرخه و داره آزارم میدم .

اولیش این که از دو روز پیش آقا یونا یهو شیر مامانش رو نخورد که نخورد .دارم از غصه دق می کنم .دقیقاً انگار تلخه براش .تا بغلش می کنم شروع می کنه به گریه و هق هق کردن و با دستش که موندم چه قدرتی داره منو عقب میده .اون این کار رو می کنه من میشینم گریه می کنم اونم زار زار .اینم از قسمت ما .بعد از اون همه دردی که کشیدم سر شیر خوردنش حالا که به شیر افتاد اینجوری کرد .

با این حساب باید امسال ماه رمضون روزه بگیرم آیا ؟

خدا منو ببخشه اما از ماه رمضون فراری شدم  , اونم بخاطر خاطره پارسال که اول بارداری ام بود و چقدر اذیت شدم .یادم می افته تنم می لرزه .گرسنگی های بیش از حد وای ............ بهتره دیگه نگم .

مرخصی زایمان ما هم همون 6 ماه موند , یعنی به قول آقای کارمند تامین اجتماعی , شفاهاً همه می دونن اما دستور کتبی اش برامون نیومده .

حالا تکلیف ما , مادران کارمند با یه بچه کوچیک چی می تونه باشه آیا ؟

من که یک ماه و نیم از مرخصی ام رو قبل زایمان مصرف کردم .

برم سر کار یا چند ماهی مرخصی بدون حقوق بگیرم آیا ؟

وضعیت زندگی و کار باهم بعد از اشتغال دوباره چجوری خواهد بود , مطمئناً سخت تر از زمانی که دو نفره بودیم ؟

راستی پس من کی لاغر میشوم , از رژیم غذایی فراری ام ؟

من چرا اینقدر بی حوصله شدم و از هر حرف و حرکت و رفتاری یه داستان برای خودم میسازم و تو کنج تنهایی خودم کز می کنم ؟

آرزوی جدید

بسم الله الرحمن الرحیم

همین دیروز , که 98 روز از تولد پسر کوچولوم گذشت , شدید شدید هوس بچه دوم رو کردم ودلم برای یه نوزاد تازه متولد شده تنگ شد .

به همین سادگی در فکر دومی اش هستم

مهم , مادر بودن است .

بسم الله الرحمن الرحیم

یعنی امان از نیش حرف مردم .کاش بدونن با بعضی حرفهاشون چه غوغایی تو دل یه مادر به پا می کنن .باز هم همون داستان همیشگی دختر و پسر .چه اشک هایی که تو تنهایی ام از حرفهایی که شنیدم , ریختم .اونم منی که انقدر حساسم رو این مسئله . درسته با این جور حرفها درهم میشکنم و غصه میخورم ولی به خودم نهیب میزنم : من رسالتم چیز دیگه ای . دختر یا پسرش مهم نیست , مهم مادر بودن ِ منه .این منم که باید در قبال فرزندی که امانت خداست درست رفتار کنم .خودم خوب می دونم گاهی از کوره در میرم و میخوام داد بزنم یا اینکه یونا رو دعوا کنم اما بعد میبینم اون طفلک کوچولو که چیزی از دعوا و اخم من نمی فهمه .زود خودمو جمع و جور می کنم و با انرژی بیشتری با بد قلقی هاش سر و کله میزنم .

باید یاد بگیرم تسلیم خواست خدا باید باشم .تو علامت سوال بزرگی هنوز گیر کردم که امیدوارم هرچه زودتر برام حل بشه.

از یونا بگم که الان دیگه کاملاً رو 2 پا می ایسته و شیشه شیرش رو خودش دستش میگیره .مدام دستهاش رو میخوره .رفتم بهداشت گفت احتمالاً جوانه های دندونش داره میزنه و لثه اش میخاره شاید .قد و وزن خوبی داره خدا رو شکر و تو این کوران کم فرزندی و کم بودن بچه تو اقوام و فامیل , گلک من بغلی شده .اونم چه جور .البته بیشتر کالسکه ای شده .ما یه شب برای اینکه از دست گریه ها و بغل کردن های طولانی اون نجات پیدا کنیم , کالسکه رو آوردیم بالا و تو اتاق گردوندیمش .خوبی اش این بود ه نیمه شب ها که یونا بیخواب میشد صداش در نمی اومد , بله دیگه آقا شدید به کالسکه عادت کرد.

هفته گذشته اولین مسافرت 3 نفرمون به تهران بود .اولین مسافرت آقا یونا .خدا رو شکر اذیت خاصی نداشت برامون و به خوشی سپری شد و برامون خاطره ساز شد .

2هفته پیش هم یکی از اقواممون تو جوونی عمرش رو داد به شما که خیلی برامون غم انگیز بود .یک هفته ای که برای مراسم از صبح تا شب اونجا بودیم من نتوستم مرتب به بچه شیر بدم و ناچاراً هی شیشه خورد.همین هم خیلی فاصله انداخت تو کار شیر دادنم .

خانمی که فوت کرد , یه خانم 40 ساله بود خدا بیامرز .زن پسر دایی همسر میشد .جدا ازون یه نسبت فامیلی دور هم ما با این خانم داشتیم .زمان مجردیش خونه ما رفت و آمد میکرد .

خدا بیامرز 23 فروردین ماه تصادف می کنه . تو سطح شهر رشت رودخانه زیاده , خدابیامرز از یه پل سقوط می کنه اونم تو یه روز بارونی و ماشینش میره زیر آب , از شیشه ماشین خودش رو می کشه بیرون و به شکل کاملاً معجزه آسایی توسط یه فرد غریق نجات , از آب بیرون آورده میشه .در فاصله محل تصادف تا بیمارستان 3 بار ایست قلبی می کنه و دوباره احیا میشه .میرسه بیمارستان و یک هفته تو کما بود و بعد سلامت برمیگرده خونه .

خودش هم کارمند بیمارستان بود .اما بعد 3 هفته که خونه بود یه روز که تنها بود حالش بهم میخوره و برای همیشه خانواده اش رو ترک می کنه .23 اردیبهشت فوت می کنن.دقیقاً 1 ماه بعد تصادفش .

اما بخش غم انگیز اینجاست که همسر این خانم یعنی پسر دایی همسر , وقتی خودش 9 ماهه بوده پدرش رو از دست میده و بعد ازون دل به پدربزرگ میبنده , 14 سالگی اش پدربزرگش از دنیا میره , 18 سالگی اش مادر خودش رو از دست میده تا اینکه ازدواج می کنه و تمام زندگی اش میشه همسرش .که عاشقانه دوستش داشت و بعد 15 سال هم زنش رو از دست میده و الان فقط یه پسر 14 ساله براش یادگار مونده .

اون بچه هم کسی رو نداره , مادرش که تک دختر بود .خاله نداره , مادر بزرگش هم کهولت سن دچاره و نمی دونم چیکار باید بکنن .فعلاً که خونه مادرشوهرم هستن تا امتحاناتش تموم شه .

اگه مرحمت کنین و برای آمرزش اون مرحم فاتحه ای بخونین و دعایی برای صبر این پدر و پسر بکنین , خیلی خیلی ممنون میشم .

یادآوری : دوست های بلاگفایی ام , مثل بهار جان و سانی خوبم , نمی تونم براتون کامنت بگذارم .شرمنده اما تو فرصتی که داشتم پست هاتون رو خوندم .

تولد پسرم - قسمت 3

بسم الله الرحمن الرحیم 

خیلی وقته که مطلبی ننوشتم و روزها هم همین جور دارن میگذرن .تو این مدت سرم اونقدر با نی نی کوچولوم گرم شده بود که فرصتی نداشتم برای وبلاگ نویسی .البته کمی دست تنها هم موندم .حالا میگم براتون .بهتره روال خاطراتم رو عوض کنم .چون دیگه زمانش خیلی گذشته بهتره اول از این روزهام بگم و بعد تیکه تیکه از خاطرات زایمان بگم . 

یونا جان ما , 2 ماهگی اش رو هم گذروند و واکسنش رو هم زد و وزن خوبی هم گرفته . 

روز 2 ماهگی اش قد اش 61 سانت  وزن 5400 گرم بود . 

چند روز اول با شیر خودم شروع کردم اما آقا پسر ما سیر نمیشد و شیر کمکی رو شروع کردم .خیلی سعی کردم که تلاش کنم شیرم زیاد باشه اما به هرحال پسرک بیشتر تمایل به شیر با شیشه نشون میداد چون با شدت بیشتری تو دهنش خالی میشد و کلاً ازون مدل هاست که خیلی تو خوردن ولع داره , فکر نمی کنم بیشتر از 3 ماه شیر مامانش رو بخوره و به شیشه رو بیاره .امروز اگه وقت شد برم شیردوش بگیرم تا اینجوری لااقل بهش بدم .  

روی 2 پا می ایسته , من و خانواده های پدری و مادری اش رو می شناسه و عکس العمل نشون میده , علاقه زیادی به گرفتن شیشه شیرش داره و گاهی خودش میگیره , هنوز تو آیینه خودش رو نمی شناسه و فقط به صورت من نگاه می کنه و می خنده .دلش توجه میخواد و میخواد کسی کنار بشینه یا باهاش حرف بزنه یا بازی کنه .از همه مهمتر که هنوز هم روز و شبش رو پیدا نکرده و ساعت خوابش تنظیم نشده.

خوب بریم سر خاطرات .  

ساعت 1:30 بعد از ظهر بود که اوردنم اتاق خودم , شب حدود ساعت 11 دکترم که اومده بود بیمارستان , اومد به من یه سری بزنه و گفت ساعت 12 بلندش کنین تا راه بره .گفتم :دکتر زود نیست , گفت : نه .کسی که اینطور موند برای زایمان طبیعی, زرنگ ه .راه بری برات بهتره. 

خلاصه شب بعد از 12 اومدن و منو بلند کردن تا برم سرویس بهداشتی .3 یا 4 قدم بیشتر با تختم فاصله نداشت اما مگه میشد برم .خلاصه خودمو به زور و با درد کشوندم , ترسی که داشتم از درد خیلی بیشتر بود .همش می ترسیدم بخیه هام پاره بشه .تا بلند شدم و خودمو رسوندم داخل سرویس کف اتاق ..... پر از خون شد . 

به هر حال شب هم گدشت , خواب نبودم اما بیدار هم نبودم .یه حالی بین خواب و بیداری .یونا هم که پیشمون بود .طفلک هر از گاهی هی گریه میکرد و زود ساکت میشد .اما از اتاق کناری صدای گریه یه بچه تا صبح میومد . بیشتر از مادرش دلم برای حنجره بچه می سوخت .به قدری جیغ های بنفش میکشید که نگو . 

صبح شد و قرار بود نزدیک ظهر مرخص بشم .قبل ساعت 8 , سرپرستار اومد تا پانسمانم رو عوض کنم .قربونش برم یه برگه داد دستم و گفت دستورات رو از رو همین بخون . 

من هیچ تجربه ای در مورد عمل تا به حال نداشتم , ازش پرسیدم پانسمانم رو باید عوض کنم , گفت : تو برگه نوشته , گفتم رفتم خونه دارو چی بخورم , گفت : تو برگه نوشته .گفتم : غذا کی می تونم بخورم , گفت : تو برگه نوشته .دیگه من هیچی نگفتم . 

ساعت هی میگذشت و من برای خونه رفتن لحظه شماری میکردم .هرچند که تخت بیمارستان برام خیلی راحت تر بود ولی دلم یه حموم میخواست .مریم دوستم اومد دیدنم وقتی داشتم باهاش حرف میزدم احساس کردم داره دردم میگیره فکر کردم از حرف زدنه؛ ساکت شدم اما لحظه یه لحظه بیشتر شد ؛ باز هم گفتم حتما طبیعیه .ساعت حدود ۱ عصر شد ای وای دیگه داشتم میمردم .گفتن برای ترخیص اماده شد تا اومدم از تخت بیام پایین وسط زمین و هوا گیر کردم , از شدت درد نمی دونستم چیکار کنم , مادرشوهرم سریع رفت بخش پرستاری , اومدن و گفتن خوب مسکن نزدی از اونه .گفتم چرا مسکن نزدین ؟بهم میگن خوب نگفتی , لابد لازم نداشتی ! 

یعنی منی که 24 ساعت از سزارینم نگذشته خودم باید بگم لطفا به من مسکن بزنین ؟یعنی ممکنه لازم نداشته باشم ؟ 

خلاصه اینم خاطره وحشتناکم از بیمارستان بود . 

اول گفتن دکترت باید بیاد , اما بعد بدون ویزیت دکتر منو مرخص کردن .ساعت حدوداً 2:30 مرخص شدم و تا از بیمارستان برسیم خونه حدود 4 بعد از ظهر بود . 

مهم ترین و زیباترین لحظه های من تا اون لحظه با وجود تمام دردها و اذیت شدنهام , شیر دادن به یونا بود .لذت زیبایی داشت که قابل وصف کردن نیست . 

البته من برای شیر دادن خیلی اذیت شدم , اونقدر درد داشتم که داد میزدم و اشک می ریختم .وقتی مهمون داشتیم جرات نمی کردم بچه رو شیر بدم چون صدای جیغ من بیشتر از گریه بچه بود .همیشه همسرم باید حضور میداشت و بازوهای منو فشار داد اونقدر شدید که درد شیر خوردن رو لابلای فشاری که روی دستهام میداد فراموش کنم . 

مضاف بر این که نسبت که آیدا دوستم که اونم با من باردار بود و 5 روز بعد من زایمان کرد , درد خیلی بیشتری داشتم . تا 10 روز نمی تونستم به پهلو بخوابم و فقط به پشت میخوابیدم و وقتی دراز می کشیدم خودم نمی تونستم از جام بلند و حتماً یه نفر باید منو بغل میکرد و بلندم میکردم .باور کنید آدم ناز پرورده و لوسی نیستم اما درد داشتم . 

راه رفتن که بماند , کافی بود سرپا بایستم یا راه برم , بخیه هام به شدت درد میگرفت . 

بعد از 10 , 12 روز که یه کم درد بخیه هام ککاهش پیدا کرد , عضلات شکمم درد میکرد .هنوز هم درد میکنه .جوری که نمی تونم به زیر شکمم دست بزنم .  

8 روز که از تولد یونا گذشت , یه روز مادرشوهرم که اومده بود پیشمون , گفت گردنم از دیشب گرفته .گرفتن همانا و دکتر رفتن همان و دکتر گفت مهره های گردن تو فشار هستن و دیسک گردن گرفتی .بنده خدا باید ازین آتل هایی که چونه داره و هم پشت سر رو نگه میداره هم جلوی سر رو استفاده میکرد و درد شدید داشت .

بعد از 10 روز که مامانم پیشم بود , و بعد چند روز دردی که مامان تو کتفش حس میکرد , مامانم رو رسوندیم دکتر , که متاسفانه طبق حدس خودش , زونا گرفته بود .همه می دونن که زونا چقدر درد داره .البته یکی از اقواممون قبلاً داشت نمی دونم از ایشون گرفته بود یا بخاطر استرسی که سر زایمان من کشید دچار شد می دونید که من سه بار به قصد زایمان رفتم بیمارستان و دوباره برگشتم و تمام این مدت مامان طفلک من داشت اذیت میشد .جوری که بابام تعریف میکرد از حال و احوالش میگفت مادر بودن خیلی سخته . 

زونا ویروس نهفته آبله مرغان در بزرگ سالان هست که روی سیستم عصبی فعال میشه و با اعصاب ارتباط مستقیم داره .دارو کمی درد رو کاهش میده اما از بین نمی بره و چیزیه که باید تحمل کرد . 

بنابراین من دیگه سعی کردم فشار مضاعفی بر عهده مامانم نباشم و تقریباً دست تنها شدم . 

بیچاره مامان که خودش چندین روز تو خونه من درد کشید و اونقدر کار داشتیم که زودتر نتونست بره دکتر , حالا دیگه که کمی می تونستم رو پای خودم باشم نمی خواستم بیشتر اذیتش کنم . 

دیگه کم کم عید هم از راه رسید و اولین سال 3 نفره خانواده ما شروع شد . 

۱۶ اسفند که زایمان کردم , همسر جان 14 روز مرخصی زایمان داشت .که دقیقاً مرخصی اش وصل شد به تعطیلات عید .بزرگ ترین سرمایه زندگی ام همسر جانمه که نمی دونم چطور ازش تشکر کنم .تو تمام مدتی که من حالم خوب نبود لحظه ای تنهام نگذاشت و پا به پای من کنارم بود و زحمت کشید .