همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

خواب بد

دیشب یه خواب وحشتناک دیدم . دیدم دارم آماده میشم که برم مسافرت . همسری هم مثل همیشه داره به من کمک میکنه که وسایلمو جمع کنم . همه جا با من میاد ، تو همه کارهام کمکم میکنه. حتی یه کم که حالم خوب نبود، نگران شد و گفت :اونجا اگه مریض بشی چی ؟ لااقل برو دکتر که یه دارویی بهت بده . بعد یهو یه نفر زنگ زد من تو خواب حس کردم که تنها باید برم مسافرت ! علتش هم این بود که فهمیدم از همسریم جدا شدم (‌خدا هرگز اون روز رو نیاره ) بخاطر اینکه بچه دار نمی شدیم.وای خدا.بعد تو خواب یهو بر می گردم بهش میگم، پس این مدت ما بهم نا محرم بودیم .میگه : آره.میگم : آخه من که نمیتونم پیش تو راحت نباشم.من نمی تونم آخه . تو خواب حرص می خورم میگم :آخه اینم شد دلیل واسه جدایی، خوب بچه دار نمی شدیم که نمی شدیم.

 دلم برای با او بودن پر می کشید، داشتم دیوونه میشدم.یعنی دیگه من مال اون نیستم ؟ یا اون دیگه مال من نیست؟ من نمی تونم خودم رو به کسی غیر از همسریم بسپرم ، نمی تونم کسی رو غیر اون تو زندگیم ببینم . ای خدا این چه کاری بود که کردیم. به شدت کلافه شده بودم......

یهو با صدای قشنگ اذان صبح از خواب پاشدم.رعد و برق شدیدی می زد و بارون می بارید . پا شدم رو تخت نشستم .یهو اشکم در اومد.گریه می کردم و تو دلم می گفتم خدایا همسریم رو برام همیشه نگه دار.نتونستم طاقت بیارم . رفتم بغلش کردم .بیدار نشد ولی من فقط اشک میریختم و بغلش کرده بودم . یه بوسش کردم و بعد چند دقیقه ، چشماشو برا چند دقیقه که باز کرد گفتم خواب بد دیدم .بغلم کرد و من باز گریه می کردم ، دلداریم داد .براش تعریف کردم  چی بود. گفت : حتماً خیربوده . پیشونیم رو بوسید منم پیشونیشو بوسیدم و سعی کردم دوباره بخوابم.

از صبح زیر لب فقط زمزمه می کنم : خدایا همه پدر و مادرها رو برای بچه هاشون و همه بچه ها رو برای پدر ومادرهاشون نگه دار. همه خانمها  رو برای همسراشون و همه همسرها رو برای خانمهاشون حفظ کن .آمین

Shakespeare said

I always feel happy, You know why? Because I don't expect anything from anyone, Expectations always hurt.. Life is short.. So love your life.. Be happy.. And Keep smiling.. Just Live for yourself and
‎Before you speak »Listen
Before you write »Think
Before you spend »Earn
Before you pray »Forgive 
Before you hurt »Feel
Before you hate »Love
Before you quit »Try
Before you die »Live
That's Life...Feel it, Live it & Enjoy it

 
دارم به این فکر می کنم بزرگان دین ما هم چنین نصایحی رو دارن اما متاسفانه ما توجهی به حرف بزرگان دینمون نمی کنیم و حرف آنان رو که درقالب حدیث بیان میشه خیلی گذرا ازش رد میشیم اما وقتی 2 خط از فلان نویسنده یا فلان حکیم غربی می بینیم 2 ساعت بهش فکر می کنیم که این سخنان حکیمانه رو چطور بیان کرده؟! 
این یعنی ما هیچوقت قدر داشته های خودمون رو نداریم . 
ایراد از کجاست که به داشته هامون افتخار نمی کنیم ؟ انگار این خاصیت ماست.تو تمام زنگی مون جاریه.کم پیش میاد از چیزیی که داریم راضی باشیم . 
خدا کنه که قدر هرچیزی رو که داریم ، هر نعمتی که خدا بهمون داده رو بدونیم. 
خدا کنه از چیزهایی که داریم راضی باشیم و باهاشون خوشحال باشیم. 
خدا کنه به این باور برسیم که اگر تمام تلاشمون رو ( تو هر زمینه ای ) کردیم آنچه که بدست آوردیم بالاترین چیزیه که خدا برامون در نظر گرفته و ازش راضی باشیم. 
خدا کنه همیشه خوشحال باشیم.

مهمونی خونه

چهارشنبه ، خدا رو شکر تونستم خیلی از کارهامو انجام بدم .همسر هم البته کلی از کارهایی که مال خودش بوده و انجامش دیر شده بود به پایان رسوند.خدا رو شکر همسر زمانیکه مهمون داریم خیلی بهم کمک میکنه. بخصوص از زمانیکه تو این شرکتی که الآن هستم کارمیکنم به دادم می رسه ، چون بعد از ظهر زودتر ازمن میرسه خونه. البته خودم هم توقعم رفته بالا و هی بهش میگم تو این کارو بهم کمک کن ، اون  کارو برام انجام بده . 

 درکل با همدیگه مهمون داری می کنیم دیگه .

مهمونی دیروز خیلی عالی بود و خدا روشکر به خوبی تموم شد .این مهمونی بخاطر خونمون بود. چند وقتی بود که میخواستم بچه ها رو دعوت کنم که این هفته فرصتش شد.قبل ماه رمضون خانم دوست همسرَ شیفت کاری آزاد نداشت .ماه رمضون هم که برای خودم سخت بود .تا اینکه موند واسه الآن. 

به همه هم خوش گذشت .صبح موبایلمو رو زنگ گذاشته بودم  ساعت 8:30 بیدار بشم ولی 7:40 خودم بیدار شدم و کم کم شروع کردم به کارهام.کارخاصی نداشتم ،برنج و سالاد و سه رنگ باقیمانده ژله ( چون 1 رنگش رو دیشب گذاشته بودم ).با خیال راحت شروع کردم چون بیشتر کارهامو دو روز قبل که تعطیل بود انجام داده بودم.غذا هم که چنجه و جوجه بود که همسر انجام میداد.

بچه ها ساعت 2 رسیدن .چون خانم یکی از همکارای همسر امروز شیفت داشت و می دونستم 12 تعطیل میشه و بقیه هم گذاشتن با همدیگه اومدن.مردا همه رفتن پایین کباب بزنن .ما هم نشتیم حرفای زنونه زدیم و تند تند سفره گذاشتیم.ساعت ۳ میشد که ناهار خوردیم. 

برا ناهار سالاد کلم خوشگلم رو که آوردم و در انتها ژله 4 رنگ که لابه لاش لایه هایی با بستنی داشت ، کف همه برید.بخصوص اون عروس خانم ها که گفتم ، سر سفره دستور ژله رو ازم خواستن که گفتم بعد غذا میگم بهتون. خدا روشکر غذا کم نیومد. همه سیر شدن.(از اونجا فهمیدم که وقت شام هم کسی غذا میل نداشت ) .

بعد از ناهار کادویی بچه ها را بازکردیم.که اینها بودن . + ، + ،‌ + ‌، ‌+ .

اولش زیاد خوشم نیومد ولی کنارهم که گذاشتم قشنگ شدن.

غروب دیگه بزور آقایون رو از خواب بیدار کردیم و رفتیم بیرون . آخ که چقد بیرون های دسته جمعی مزه میده . بخصوص که هم خودت با اکیپ خانم ها جور باشی هم همسر با آقایون .

جمعمون واقعاً جمع راحتیه . هر کس حد خودش رو می دونه و من از این خیلی خوشحالم . شوخی های بی مورد ، رفتارهای عجیب ،‌حرف هایی که جاش نیست ، خودرأیی ،  اصلاً این چیزا در کار نبود . چیزایی که منو خیلی آزار میده . جمع همکارا خیلی خوبه و ما خانم ها هم با هم خوش می گذرونیم .میشه گفت بین ما 5 نفر کسی نیست که اخلاق خاص داشته باشه نشه باهاش سر کرد.

شب کلی اصرار کردم که بچه ها شام هم بیان دور هم یه چیزی بخوریم اما چون فردا هم باید سرکار میرفتن وهم یکیشون 2 تا امتحان داشت رفتن.ساعت 9 شب بود که من و همسر هم رسیدیم خونه . واقعاً خوشحال بودم ازینکه 1 روز خوب رو داشتیم.

شاخه گل

دیروز آخر وقت کاری دیگه داشتم جمع و جور می کردم که برم خونه ،رئیسم صدام کرد و به سمت در خروجی رفت و گفت تشریف بیارین . 

رئیسم آدم شریفیه .بد دهنی تا حالا ازش ندیدم .معمولاً هم عادت داره اشتباهاتمون رو تنها و خیلی با صدای آروم بهمون گوشزد کنه . دفتر شرکت ما هم یک ساختمان ویلاییه.یعنی 1 طبقه و کنار خیابان اصلی شهر قرارداره.درب حیاط با درب ورودی جداست .(واسه این میگم که وقتی آقای ب ( رئیس ) صدام کرد مستقیم به سمت درب خروجی خیابان اصلی رفت و وارد حیاط نشد). 

حالا من که از زمانیکه از پشت میزم بلند شدم ، دلشوره داشتم که چی کار کردم که اشتباه بوده و نمی خواد تو جمع بهم بگه .وقتی رسید بیرون فکر کردم شاید ماشینم رو خوب پارک نکردم یا چیز دیگه ای .خلاصه 10 ، 12 قدمی که تا دم در برداشتم 10 جور فکر مختلف به سرم زد.وقتی در رو بازکردم و به آقای ب

- گفتم : بله؟

- گفت : براتون خواستگار پیدا شده !!!........

یکی براتون گل گذاشته !

من وقتی برگشتم دیدم یک شاخه گل پشت برف پاک کن ماشین گذاشتن .انتهای کوچه 4 ، 5 تا پسربچه داشتن بازی می کردن.آقای ب ، به یکیشون اشاره کرد و گفت : فک کنم اون ریزه میزهه گذاشته . نگاهی انداختم بهشون . با هیچ کدوم در حد یک سلام کوچیک هم برخود نداشتم. آخه من عادت دارم با بچه گرم میگیرم و سلام و احواالپرسی می کنم ازشون . ولی اینها ، نه هیچ کدوم رو حتی سرکوچه دفتر هم ندیده بودم .

بعد از حدوداً 5 الی 6 دقیقه بعد که منم سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه ، دسته بچه ها هم متفرق شده بودن و من نفهمیدم کدوم یک از بچه ها و به چه منظور اون گل رو گذاشته بود؟!

کارهای عقب افتاده

آخر هفته قراره همکارای همسری بیان خونه ما. 

لازمه که بگم ما ۱۰ فروردین امسال اسباب کشی کردیم خونه جدیدیمون که مال خودمونه.تا الآن قاعدتاْ باید همه کارها رو انجام داده باشیم و خونه تکمیل باشه .اما اینجوری نیست.من واسه مهمونی آخر هفته یه عالمه کار دارم.هم اینکه چون سرکار هستم وقت ندارم کارهای خونه رو هر روز انجام بدم و هم اینکه یک سری کارها هست که تا نخواد مهمون بیاد واسه خونه انجام نمیشه .که البته کارها بسته به درجه رودربایستی با اون مهمون هم داره و مهمون با مهمون فرق می کنه! 

مثلاْ من می دونم مامانم به چه چیزیایی حساسه یا اینکه جلو خواهرشوهر جون چیو باید سرو سامون بدم یا اینکه این همکارای همسری چون اولین باره دارن میان خونه ما دلم میخواد همه چی تموم باشه.از اونجاییکه من کلاْ آدمی هستم که وقتی مهمون میاد خودمو هلاک می کنم از همین امروز شروع خواهم کرد به انجام کارهای لازم.البته غروب که از سرکار رفتم خونه.معمولاْ ساعت کاریم تا ۵ ولی تا برسم خونه حدود ۶ میشه.بعدشم یه کم استراحت و یا علی مدد .خوبه که چهارشنبه این هفته تعطیله بیشتر هم علت دعوت همین تعطیلی چهارشنبه بود که می تونم کارهای جمعه رو انجام بدم.بین مهمونا یه زوج نامزد و یه تازه عروس و داماد هم داریم.خلاصه می خوام کلی جلو این تازه عروس ها آبرو داری کنم.به وقتش توضیحات بیشتری میدم.